• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 54010)
شنبه 15/3/1389 - 16:38 -0 تشکر 204104
ضرب المثل های ایرانی

با سلام

تاپیکی با این عنوان " ضرب المثل های شیرین ایرانی و خارجی " دیدم تاپیک جالبی است.

ولی در این تاپیک قصد دارم  ضرب المثل های ایرانی را تشریح کنم 

 منتظر همکاریتون هستم

هر کس حکایتی از ضرب المثل ها داره بسم الله...

 

تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي، همت کن و بگو ماهي ها حوضشان بي آب است 
  
شنبه 15/3/1389 - 16:42 - 0 تشکر 204105

زین حسن تا آن حسن صد گز رسن

غالبا اتفاق می افتد كه از دو ثروتمند كه هر دو صاحب مال و مكنت فراوان هستند یكی در خست و امساك حتی به جان خویش و عائله اش رحم نمی كند و بالمال جان بر سر تحصیل مال و ثروت می دهد ولی دیگری را چنان جود و سخایی است كه به قول استاد دكتر عبدالحسین زرین كوب :«حاتم طایی را به چیزی نمی گیرد و اگر تشنه ای را دریایی و ذره ای را خورشیدی بخشد این همه در چشم همتش به چیزی نمی آید.»

در چنین مواردی اگر پای قیاس و مقایسه این دو عنصر كه در دو قطب مخالف قرار دارند در میان آید از باب طنز و كنایه نیشخندی می زنند و می گویند : «زین حسن تا آن حسن صد گز رسن« و یا به اصطلاح عامیانه «این كجا و آن كجا.»

ابتدا فكر می كردم كه در این ضرب المثل عامیانه دو كلمه حسن را از باب رعایت قافیه استعمال می كنند و این مثل سائر نباید ریشه و اساس داشته باشد تا به دنبال آن پی جویی كنم ولی اخیرا به همت مولانا بر آن دست یافتم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.

سلطان محمد خوارزمشاه ندیم و مصاحبی داشت به نام حسن عمادالملك ساوه ای كه در اواخر عهد سلطان محمد از وزیران و مقربان خاصش بوده است.


عمادالملك در شفاعت گری و پایمردی و تحقق نیاز نیازمندان و تجلیل و بزرگداشت شاعران و نویسندگان، وزیری نیك اندیش و برای سلطان مایه ی نیكنامی بوده است. در یكی از روزهای جلوس سلطان كه بزرگان و خاصان دربار را پذیرفته بود شاعری با استجاره قبلی به حضور آمد و قصیده ای غرا با اشارات و استعارات و تشبیهات مناسب در مدح سلطان می خواند. چون سلطان هزار دینارش صله می فرماید، وزیرش حسن عمادالملك این مقدار صله را از جانب سلطان اندك و نادر برخورد نشان می دهد و برای شاعر ده هزار دینار از خزانه سلطان حاصل می كند. چون شاعر می پرسد :«كدام كس از اركان حضرت این عطا را سبب شده است؟» می گویند وزیری است كه حسن نام دارد.

چندی بعد كه فقر و افلاس شاعر را دوباره به مدحت گری وا می دارد سلطان همچنان به شیوه سابق هزار دینارش صله می فرماید اما متاسفانه وزیر سابق از دار دنیا رفته و وزیر جدید سلطان از قضای روزگار، او هم نامش حسن بوده است كه برخلاف آن حسن سلطان را از این مقدار مال بخشی مانع می آید و با تاخیر و لیت و لعل كه در ادای حواله مال می ورزد شاعر بیچاره و وام دار را اضطرارا به دریافت ربعی از عشر آن و به روایتی عشر آن راضی می كند. اینجا وقتی شاعر متوجه می شود كه این وزیر جدید هم حسن نام دارد در می یابد كه بین حسن تا حسن تفاوت بسیار است و یا به اصطلاح دیگر «زین حسن تا آن حسن صد گز رسن»

و آنجا كه سلطان به وزیر ِبد گوش دارد تا ابد برای وی و سلطنتش مایه رسوایی خواهد بود، همچنان كه دیدیم ملك و مملكت و حتی جان و مال و خانمانش را بر باد داد و مغولان خونخوار را به ویرانی بلاد و امصار و كشتار مردم بی گناه ایران واداشت.

تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي، همت کن و بگو ماهي ها حوضشان بي آب است 
  
شنبه 15/3/1389 - 16:43 - 0 تشکر 204106

زد كه زد خوب كرد كه زد

هروقت روستایی ساده دلی بنشیند و «خیال پلو» بپزد و آرزوهای دور و دراز ببافد حاضران این مثل را می زنند.

می گویند یك روز زنی كه شغلش ماست فروشی بود، ظرف ماستش را رو سرش گذاشته بود و برای فروختن به شهر می برد. در راه با خودش فكر كرد كه «ماست را می فروشم و از قیمت آن چند تا تخم مرغ میخرم. تخم مرغ ها را زیر مرغ همسایه میذارم تا جوجه بشه. جوجه ها كه مرغ شدند می فروشم و از قیمت آن گوسفند می خرم. كم كم گوسفندهام زیاد میشه، یك روز میان چوپون من و چوپون كدخدا زد و خورد میشه كدخدا مرا میخواد و از من میپرسه : چرا چوپون تو چوپون مرا زده؟


منم میگم : زد كه زد خوب كرد كه زد !» زن كه در عالم خیال بود همینطور كه گفت : «زد كه زد خوب كرد كه زد» سرش را تكان داد و ظرف ماستی از رو سرش به زمین افتاد و ماست ها پخش زمین شد.

تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي، همت کن و بگو ماهي ها حوضشان بي آب است 
  
شنبه 15/3/1389 - 16:54 - 0 تشکر 204107

روی یخ گرد و خاك بلند نكن

روزهای آخر زمستان بود و هنوز كوه ها برف داشت و یخبندان بود، چوپانی بز لاغر و لنگی را كه نمی توانست از كوره راه های یخ بسته كوه بگذرد در سر چفت (آغل) گذاشت تا حیوان در همان اطراف چفت و خانه بچرد.


عصر كه می شد و چوپان گله را از صحرا و كوه می آورد این بز هم می رفت توی رمه و قاطی آنها می شد و شب را در چفت می خوابید. یك روز كه بز داشت دور و بر چفت می چرید و سگ ها هم آن طرف خوابیده بودند یك گرگ داشت از آنجا رد می شد و بز را دید اما جرات نكرد به او حمله كند چون می دانست كه سگ های ده امانش نمی دهند. ناچار فكری كرد و آرام آرام پیش بز آمد و خیلی یواش  و آهسته بز را صدا كرد.


بز گفت : «چیه؟ چه می خواهی؟» گرگ گفت : «اینجا نچر» بز گفت : «برای چه؟» گرگ گفت : «میدانی چون دیدم تو خیلی لاغری دلم به رحم آمد خواستم راهی به تو نشان بدهم كه زود چاق بشوی» بز با خودش گفت : «شاید هم گرگ راست بگوید بهتر است حرف گرگ را گوش بدهم بلكه از این لاغری و بیحالی بیرون بیایم» بعد از گرگ پرسید : «خب بگو ببینم چطور من می تونم چاق بشم؟» گرگ گفت : «این زمین، زمین وقف است و علفش تو را فربه و چاق نمی كند، راهش هم اینست كه بروی بالای آن كوه كه من الان از آنجا می آیم و از علف های سبز و تر و تازه آنجا بخوری من هم دارم می روم به سفر !»

بز با خودش فكر كرد كه خب گرگ كه به سفر می رود و آن طرف كوه هم رمه گوسفندها و چوپان هست بهتر است كه كمی صبر كنم وقتی گرگ دور شد من هم بروم آنجا بچرم عصر هم با گوسفندها برگردم.

گرگ كه بز را در فكر دید فهمید كه حیله اش گرفته، از بز خداحافظی كرد و به راه افتاد و رفت سر راه بز كمین كرد. بز هم كه دید گرگ راهش را گرفت و رفت خیالش راحت شد و شروع كرد از كوه بالا رفتن، اما توی راه یك مرتبه دید كه ای دل غافل گرگه دارد دنبالش می آید. بز فكری كرد و ایستاد تا گرگ به او رسید. بز گفت : «می دانم كه می خواهی مرا بخوری، من هم از دل و جان حاضرم چون كه از زندگیم سیر شده ام، فقط از تو می خواهم كه كمی صبر كنی تا بالای كوه برسیم و آنجا مرا بخوری، چون كه اگر بخواهی اینجا مرا بخوری نزدیك ده است و از سر و صدا و جیغ من سگ ها می آیند و نمی گذارند مرا بخوری آن وقت، هم تو چیزی گیرت نمی آید و هم من این وسط نفله می شوم اگر جیغ هم نكشم نمی شود آخر جان است بادمجان كه نیست !» گرگ دید نه بابا بز هم حرف ناحسابی نمی زند.

خلاصه شرطش را قبول كرد و بز از جلو و گرگ از عقب بنا كردند از كوه بالا رفتن، گرگ كه دید نزدیك است بالای كوه برسند شروع كرد به بهانه گرفتن و سر بز داد زد كه «یخ سرگرد نده» بز كه فهمید گرگ دنبال بهانه است با مهربانی گفت: «ای گرگ من كه می دانم خوراك تو هستم، تو خودت هم كه می دانی هرچه به قله كوه برسیم امن تر است پس چرا عجله می كنی من كه گفتم از زنده بودن سیر شدم وگرنه همان پایین كوه جیغ می كشیدم و سگ  ها به سرعت می ریختند.»

گرگ گفت : «آخه كمی یواش برو، گرد و خاك نكن نزدیكه چشمای من كور بشه». بز گفت : «آی گرگ ! روی یخ راه رفتن كه گرد نداره، بیجا بهانه نگیر» خلاصه راهشان را ادامه دادند تا به سر كوه برسند.

اما گرگ از پشت سرش ترس داشت كه مبادا سگ های ده از كار او خبردار شده باشند و دنبالش بیایند و هرچند قدمی كه می رفت نگاهی به پشت سرش می كرد بز هم كه می دانست چوپان و گوسفندها سر كوه هستند دنبال فرصتی بود تا فرار كند. تا اینكه وقتی باز هم گرگ برگشت تا به پشت سرش نگاه كند بزه تمام زورش را داد به پاهایش و فرار كرد و خودش را به گله رساند. سگ های گله هم افتادند دنبال گرگ و فراریش دادند. بز با خودش عهد كرد كه دیگر به حرف دیگران گوش نكند و اگر بتواند از گرگ هم انتقام بگیرد. فردای آن روز همان گرگ بز را دید كه باز در جای دیروزی می چرد.

با خودش گفت : «اینجا گرگ زیاد است او كه مرا نمی شناسد می روم پیشش شاید امروز او را گول بزنم ولی دیگر به او مجال نمی دهم كه فرار كند.» با این فكر رفت پیش بز، بز هم كه از همان اول او را شناخت خودش را به نفهمی زد كه مثلا گرگ را نمی شناسد. گرگ گفت : «آهای بز ! اینجا ملك وقفه، بهتره اینجا نچری بری جای دیگه.» بز گفت : «من حرف تو را باور نمی كنم مگر به یك شرط، اگر شرط مرا قبول كنی آن وقت هر جا كه بگی میرم» گرگ گفت : «شرط تو چیه؟» بز گفت : «اگر حاضر بشی و بری روی آن تنور گرم و دو دستت را یك بار در لب آن به زمین بزنی و قسم بخوری كه این ملك وقفی است آن وقت من حرفت را باور می كنم.»

گرگ گفت : «خب اینكه كاری نداره» و به سر تنور رفت تا قسم بخورد، زیر چشمی هم اطراف را می پایید كه نكند سگ  ها یك مرتبه به او حمله كنند غافل از اینكه یك سگ قوی بزرگ داخل تنور خوابیده است همین كه رفت سر تنور و دست هایش را لبه تنور زد و مشغول قسم خوردن شد سگی كه توی تنور خوابیده بود از خواب بیدار شد و به گرگ حمله كرد. سگ های ده هم رسیدند و او را پاره پاره كردند.

تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي، همت کن و بگو ماهي ها حوضشان بي آب است 
  
دوشنبه 17/3/1389 - 17:29 - 0 تشکر 204439

راز دل به زن مگو با نو كیسه معامله نكن با آدم كم عقل رفیق نشو

پدری به پسرش وصیت كرد كه در عمرت این سه كار را نكن. بعد از این كه پدر از دنیا رفت پسر خواست بداند كه چرا پدرش به او چنین وصیتی كرده؟ پیش خودش گفت : «امتحان كنم ببینم پدرم درست گفته یا نه». هم زن گرفت، هم قرض كرد هم با آدم كم عقل دوست شد.

روزی زن جوان از خانه بیرون رفت. مرد فوری رفت گوسفندی آورد و در خانه كشت و خون گوسفند را دور خانه ریخت و لاشه اش را زیرزمین پنهان كرد. زن وارد خانه شد و به شوهرش گفت : «چه شده؟ خون ها مال چیست؟» مرد گفت : «آهسته حرف بزن. من یك نفر را كشته ام. او دشمن من بود. اگر حرفی زدی تو را هم می كشم. چون غیر از من و تو كسی از این راز خبر ندارد. اگر كسی بفهمد معلوم می شود تو گفته ای.»


زن، تا اسم كشته  شدن را شنید، فوری به پشت بام رفت و صدا زد : «مردم به فریادم برسید. شوهرم یك نفر را كشته، حالا می خواهد مرا هم بكشد.» مردم ده به خانه آنها آمدند. كدخدای ده كه كم عقل بود و دوست صمیمی آن مرد بود فوری مرد را گرفت تا به محكمه قاضی ببرد. در راه كه می رفتند به آدم نوكیسه برخوردند. مرد نوكیسه كه از ماجرا خبر شده بود دوید و گریبان مرد را گرفت و گفت : «پولی را كه به تو قرض داده ام پس بده. چون ممكن است تو كشته بشوی و پول من از بین برود.»


به این ترتیب، مرد، حكمت این ضرب المثل را دانست. سپس لاشه گوسفند را نشان داد و اصل ماجرا را به قاضی گفت و آزاد شد.

تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي، همت کن و بگو ماهي ها حوضشان بي آب است 
  
سه شنبه 18/3/1389 - 21:21 - 0 تشکر 204628

ضرب المثل ها :ضرب المثل ها در هر منطقه ای بیانگر بینش ها وباورها وتجربیـات آن منطقـه مـی باشد .با اندكی تـأ مل در می یابیم كه گذشتگان به سادگی از كنار مسـائل
نمی گذ شتند از گنجینه ی سخنـان عـبرت آمـوزی كه به یادگار گـذاشته اند روح تفكر وآینده نگری به خوبی عیان است به عنوان نمونه چند ضـرب المثل تركی را بیان می دارم.
اَل اَلی یور ـ اَل دو نه ِایـزی یور.یعنی دسـت ,دسـت را مــی شوید ودست بر می گردد صورت را می شوید . در موردی بیان می شود كه اگر كسی به كسی كمك كنـد او هـم
باید پاسخ گوی زحمت متقا بل باشد .
بیچاق اِ ز دستَسِنی كَسمَز. چاقو دسته ی خود را نمی برد . درمـوردی گـفته مـی شـود كه كسی نسبت به خویشاوندان خود خشمگین باشد وآنان را تهدید كند به او گفته می شود.
یوزم, یوزم اِدم ـ بور ماق گوزمَ اِ دم . یعنی خودم كرد م كه لعنت برخودم باد.
هر كَس نَه تور مَه ا’تر مَه عقلِئی اَلدن ورمَه هوشئی ایترد مَه .یعنی با هر كسی نشین وبر خاست نكن وخودت را گم نكن .
نقل از کتاب گذر ی بر جونقان . خودم

چهارشنبه 19/3/1389 - 6:18 - 0 تشکر 204669

نه می خواهم خدا گوساله را به همسایه ام بدهد و نه ماده گاو را به من

این مثل را برای مردم حسود می آورند و می گویند :

«زنی همیشه به همسایه ها و دیگران حسودی می كرد و از این بابت خیلی هم عذاب می كشید، روزی به درگاه خداوند متعال نالید و از او یك ماده گاو درخواست كرد. همسایه ای كه شاهد تقاضای او بود، گفت : «چون تو خیلی حسودی، خدا به تو گاو نمی دهد، مگر از خدا بخواهی كه اول گوساله ای به همسایه ات بدهد و بعد ماده گاوی به تو». زن حسود در جواب گفت : «حالا كه اینطور است، نه می خوام خدا گوساله را به همسایه ام بدهد، نه ماده گاوی را به من.»

تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي، همت کن و بگو ماهي ها حوضشان بي آب است 
  
شنبه 22/3/1389 - 15:20 - 0 تشکر 205132

هر كه چاهی بكنه بهر كسی اول خودش دوم كسی

چون كسی به دیگری بدی كند یا در مجلسی یك نفر از بدی هایی كه با او شده صحبت كند مردم می گویند آنكه برای تو چاه می كند اول خودش در چاه می افتد.

در زمان پیامبر اسلام  شخصی كه دشمن این خانواده بود هر وقت كه می دید مسلمانان پیشرفت می كنند و كفار به پیامبر اسلام ایمان می آورند خیلی رنج می كشید. عاقبت نقشه كشید كه پیامبر اسلام را به خانه اش دعوت كند و به آن محمد بن عبدالله آسیب برساند. به این منظور چاهی در خانه اش كند و آن را پر از خنجر و نیزه كرد آن وقت رفت نزد محمد بن عبدالله  و گفت : «یا رسول الله اگر ممكن میشه یك شب به خانه من تشریف  فرما بشید» حضرت قبول كرد، فرمود : «برو تدارك ببین ما زیاد هستیم.»


شب میهمانی كه شد محمد بن عبدالله  با علی بن ابی طالب و یاران دیگرش رفتند خانه آن شخص. آن شخص كه روی چاه بالش و تشك انداخته بود بسیار تعارف كرد كه محمد بن عبدالله  روی آن بنشیند. پیامبر اسلام بسم الله گفت و نشست. آن شخص دید حضرت در چاه فرو نرفت خیلی ناراحت شد و تعجب كرد. بعد گفت حالا كه حضرت در چاه فرو نرفت در خانه زهری دارم آن را در غذا می ریزم كه پیامبر اسلام و یارانش با هم بمیرند.


زهر را در غذا ریخت آورد جلو میهمانان، اما محمد بن عبدالله  فرمود : «صبر كنید» و دعایی خواند و فرمود: «بسم الله بگویید و مشغول شوید» همه از آن غذا خوردند. موقعی كه پذیرایی تمام شد پیامبر اسلام و یارانش به راه افتادند كه از خانه بیرون بروند. زن و شوهر با هم شمع برداشتند كه محمد بن عبدالله  را مشایعت كنند. بچه های آن شخص كه منتظر بودند میهمانان بروند بعد غذا بخورند، وقتی دیدند پدر و مادرشان با محمد بن عبدالله  از خانه بیرون رفتند پریدند توی اتاق و شروع كردند به خوردن ته بشقاب ها. پیغمبر كه برای آنها دعا نخوانده بود همه شان مردند.


وقتی كه زن و شوهر از مشایعت پیغمبر و یارانش برگشتند دیدند بچه هاشان مرده اند. آن شخص ناراحت شد دوید سر چاه و به تشكی كه بر سر چاه انداخته بود لگدی زد و گفت: «آن زهرها كه محمد بن عبدالله  را نكشتند، تو چرا فرو نرفتی؟» ناگهان در چاه فرو رفت و تكه تكه شد. از آن موقع می گویند: «چه مكن بهر كسی اول خودت، دوم كسی.»

تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي، همت کن و بگو ماهي ها حوضشان بي آب است 
  
شنبه 22/3/1389 - 15:21 - 0 تشکر 205133

همه ی راه ها به رم ختم می شوند

عبارت بالا را باید از مثل های سائره در قاره اروپا دانست كه در رابطه با افراد قادر و توانا در كلیه شئون و مسایل مهم به كار می رود و در این گونه موارد مختلف امتحان حل مشكلات داده باشد اصطلاحاً گفته می شود: به خود زحمت ندهید و مغز و فكرتان را خسته نكنید همه راهها به رم ختم می شوند. یعنی: فلانی را ببینید تا مشكلات شما را فیصله دهد.

بنابر یك ضرب المثل قدیمی همه راه ها به رم ختم می شوند. راه تاریخ و راه بشر نیز به رم می-انجامد. در آن زمان كشور به جایی اطلاق می شد كه یك رود و چند كوه آن را احاطه كرده باشد. اعتلای رم از آن زمان آغاز شد كه دیگر كوه و دریا و رود شاخص مرزهای یك كشور نبودند و حتی رشته كوه های آلپ در ایتالیا تا شمال ادامه داشت در برابر گسترش روزافزون رم، مرز به حساب نمی آمد.

نخست مرزهایش را تا آن حد توسعه داد كه همه ایتالیا را در بر گرفت. آن گاه از رشته كوه های آلپ در گذشت و به بیشه های انبوه كشور گالیا و جنوب سیسیل رسید. از شمال تا راین، از غرب تا اسپانیا و از شرق تا بوزانتیوم. وقتی جاده ای به رودخانه ای  بر می خورد، بر آن رود پلی سنگی می زدند و جاده را ادامه می دادند. پیشروی وقتی قطع می شد كه به دریا بر می خوردند.

تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي، همت کن و بگو ماهي ها حوضشان بي آب است 
  
جمعه 28/3/1389 - 15:41 - 0 تشکر 206052

قوز بالاقوز

هنگامی كه یك نفر گرفتار مصیبتی شده و روی ندانم كاری مصیبت تازه ای هم برای خودش فراهم می كند این مثل را می گویند.

یك قوزی بود كه خیلی غصه می خورد كه چرا قوز دارد؟ یك شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال كرد سحر شده، بلند شد رفت حمام. از سر تون حمام كه رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نكرد و رفت تو. سر بینه كه داشت لخت می شد حمامی را خوب نگاه نكرد و ملتفت نشد كه سر بینه نشسته. وارد گرم خانه كه شد دید جماعتی بزن و بكوب دارند و مثل اینكه عروسی داشته باشند می زنند و می رقصند. او هم بنا كرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی كردن.

درضمن اینكه می رقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید كه آنها از ما بهتران هستند. اگرچه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد.


از ما بهتران هم كه داشتند می زدند و می رقصیدند فهمیدند كه او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا رفیقش كه او هم قوزی بود از او پرسید : «تو چكار كردی كه قوزت صاف شد؟» او هم ماجرای آن شب را تعریف كرد. چند شب بعد رفیقش رفت حمام. دید باز حضرات آنجا جمع شده اند خیال كرد كه همین كه برقصد از ما بهتران خوششان می آید.


وقتی كه او شروع كرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی كردن، از ما بهتران كه آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد. قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش آن وقت بود كه فهمید كار بی مورد كرده، گفت : «ای وای دیدی كه چه به روزم شد، قوزی بالای قوزم شد !»


مضمون این تمثیل را شاعری به نظم آورده است و در قالب مثنوی ساده ای گنجانده است كه این قطعه را آقای احمد نوروزی در اختیار ما گذاشته اند و نقل آن را در اینجا خالی از فایده نمی دانم با این توضیح كه آقای نوروزی نام سراینده آن را نمی دانستند و ما هم نتوانستیم نام سراینده را پیدا كنیم وگرنه ذكر نام وی در اینجا ضروری بود.

شبی گوژپشتی به حمام شد                            عروسی جن دید و گلفام شد
برقصید و خندید و خنداندشان                     به شادی به نام نكو خواندشان
ورا جنیان دوست پنداشتند                            زپشت وی آن گوژ برداشتند
دگر گوژپشتی چو این را شنید                         شبی سوی حمام جنی دوید
در آن شب عزیزی زجن مرده بود             كه هریك زاهلش دل افسرده بود
در آن بزم ماتم كه بد جای غم                       نهاد آن نگونبخت شادان قدم
ندانسته رقصید دارای قوز                                 نهادند قوزیش بالای قوز
خردمند هر كار برجا كند                              است آنكه هر كار هر جا كند

تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي، همت کن و بگو ماهي ها حوضشان بي آب است 
  
سه شنبه 8/4/1389 - 14:21 - 0 تشکر 208003

کارهایتان زیباست

موفق باشی

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.