بند پوتین را كه گره زدم، گفتم: فراموش كردی امروز نوبت شكار منه.با تعجب گفت: شكار كی؟! باید تو غبغب انداختم و با غرور گفتم: شكار عراقیها.
تمیز كردن قناسه كه تمام شد، قنداق را تو گودی شانه گذاشتم و از داخل دوربین نشانه رفتم. بعد آن را تو دست سبك و سنگین كردم. خوش دست و براق بود. بوسهای بر آن زدم و گوشهسنگر گذاشتم. كش و قوسی به خودم دادم تا خستگی را از تنم بیرون كنم. لیوان چای را برداشتم و آخرین قلپها را سر كشیدم. چای تو دهانم تلخ و بدمزه بود. لیوان را كه زمین گذاشتم به خیرالله چشم دوختم. رو به قبله نشسته بود و قرآن میخواند.
منتظر شدم. قرآن را بوسید، به چشم مالید و كنار گذاشت.
به لیوان چای كنارش اشاره كردم و گفتم:
- چای سرد شد؛ نمیخوری؟
لبخند ملیحی تحویلم داد. لیوان چای را برداشت و خورد. قناسه را برداشتم و به طرف پوتینهام رفتم و آن را پا كردم. صدای خیرالله به گوشم خورد:
- كجا؟
بند پوتین را كه گره زدم، گفتم: فراموش كردی امروز نوبت شكار منه.
با تعجب گفت: شكار كی؟!
باید تو غبغب انداختم و با غرور گفتم: شكار عراقیها.
مكثی كردم و ادامه داد:
- خیرالله نمیدونی چه كیفی داره وقتی عراقی میزنی و لش رو لش می افتد.
یك دفعه برافروخته شد و ب توپ و تشر گفت:
- برو اسلحهرو زمین بگذار، لازم نكرده شكار بری!
جا خوردم. توقع چنین برخوردی نداشتم. با این كه هم برادرم بود و هم مسئولم، اما این دلیل نمیشد كه ازش دلگیر نشوم. پوتین را از پا كندم و با غیض قناسه را گوشهایی رها كردم و به دیواره سنگر تكیه دادم.
تا مدتی سكوت محض سنگر را فرا گرفت. هنوز تو خودم بودم كه كف دستان گرم خیرالله را در دو طرف صورتم احساس كردم. سر و صورتم را نزدیك صورتش آورد و گفت: از من ناراحت بودی؟
جوابی ندادم. ادامه داد: میدانی اگر با این نیت میرفتی و كشته میشدی شهید نبودی و اگر هم میكشی برای رضای خدا كار نكرده بودی؟
مكثی كرد، آب دهانش را قورت داد و گفت: حلالم میكنی كاكو؟
تو چشمانش نگاه كردم. شرمنده شدم. دست رو دستانش گذاشتم و لبخند زدم.
*راوی: اكبر صحرایی
به نقل از: حسین الطافی برادر شهید خیرالله الطافی
ویژه دفاع مقدس در خبرگزاری فارس