به نام خدا
سلام
داستانی در محبت و عشق
به قبیلهی بنیعذره (یکی از قبایل عرب) عبورم افتاد و به منزل یکی از افراد قبیله وارد شدم، در منزل، دختری زیبا، ملیح، فصیح زبان و سخندان که به هر نوع کمال آراسته بود، مشاهده کرم، زیبایی و فر و شکوه او از سویی
و فصاحت و شکفتگی روی و طراوت او از سویی دیگر، مرا به شگفت انداخت، از اهل منزل پرسیدم این دختر کیست؟ گفتند: دختر صاحب خانهای است که بر او وارد شدهای. روزی در بین خیمهها قدم میزدم، ناگهان چشمم، به جوان زیباروی افتاد که اثر عشق، در چهرهاش نمایان بود، زردی رنگ، لاغری و فرسودگی او از عشق وی، حکایت داشت. در حالی که آتش را زیر دیگ روشن میکرد، با چشمی اشکبار، اشعاری دلربا میخواند که مرا تحت تاثیر قرار داد.
نه بر فراق تو صبر دارم و نه برای مشکلم راه حلی مییابم، نتوان از تو جدا شد و نه جز وصال تو درمانی برای دردم وجود دارد.
هزار راه در پیش دارم که خود را از مهلکه نجات دهم، اما بدون دل چه راهی میتوانم پیمود؟ ای کاش دارای دو دل بودم که به یکی زندگیم را ادامه میدادم و دیگری را میگذاشتم برای همیشه در عشق تو معذب باشد.
از حال جوان جویا شدم، گفتند: او عاشق همان دختر است و شگفتا که آن دختر خود را در حجاب کشیده و به این جوان سوخته دل، روی مهربانی نشان نمیدهد. به جایگاهم برگشتم و دختر را به آنچه دیده و شنیده بودم با خبر نمودم، دختر گفت: آری او پسر عموی من میباشد. گفتم: تو را به پروردگار آسمان و زمین و به حق ضیافت و مهماننوازی، سوگند میدهم که دست کم برای یک بار، اجازه ده تا او به روی تو نگاه نموده و از دیدن رویت لذت برد، گفت: این عمل به صلاح او نیست، زیاد التماس و خواهش نمودم، تا وعدهی ملاقات برای روز معینی داد، گفتم پدر و مادرم فدایت باد، وفای به عهد را تاخیر مینداز و از همین لحظه آمادگی خود را برای دیدار وی اعلام کن، گفت: مانعی ندارد شما بروید و او را با خبر سازید که اکنون در پی تو روانه میشوم، با عجله و شتاب نزد جوان آمدم و گفتم: مژده، مژده که شب هجران به سر رسید، اکنون معشوقهی شما به دیدنت خواهد آمد.
جوان بهت زده چشم به راه گذاشت، ناگهان آن دختر در حالی که دامن پیراهنش، به زمین کشیده میشد و غباری به هوا برمیخاست چنانکه آن دختر دیده نمیشد،
نمایان گشت، همین که چشم جوان، به غبار قدمهای معشوقه افتاد، آهی کشید و نقش بر زمین شد و بیهوش گشت، بالای سر او حاضر شدم دیدم از دنیا رفته و در آتشی که در زیر دیگ بود افتاده است، فورا او را به کنار کشیدم، معشوقه به کنار جسم بیجان عاشق آمد، دید عاشق وی به آتش نوید وصل که پس از هجران زیاد افروخته شده بود سوخته شده! دختر گفت: آن کس که طاقت دیدن غبار نعال ما را نداشت، چگونه میتوانست جمال ما را مشاهده نماید.
من دل به کسی جز به تو آسان ندهم
چیزی که گران خریدم ارزان، ندهم
صد جان بدهم در آرزوی دل خویش
آن دل که تو را خواست به صد جان ندهم
«انوری»
آری اگر عاشق مجازی که جرقهای از حقیقت در بر ندارد، این چنین خرمن هستی عاشقی را، در کام خود فروکشد و تا تقدیم نقد عمر، در این سودا، وی را بدرقه نماید، با حقیقت عشق چه توان گفت؟ آنکه تجلی جمالش، کل عالم هستی را روشن نموده: «الله نور السموات و الارض.» کی با جمال آنکه نقص امکانی، هر لحظه او را به عدم تهدید میکند، قابل قیاس خواهد بود.