طبق عادت همیشگی هدفون رو توی گوشش گذاشت تا توی مسیر به چیز هایی که دوست داشت گوش بده.اما این بار هدفون کار نمی کرد.هر تلاشی که کرد نتونست درستش کنه.پس با دلسردی به مسیرش ادامه داد. با خودش دست به گریبان بود که صدای گریه نوزادی توجهش رو جلب کرد.با اینکه صدا ،صدای گریه بود،ولی حسابی خنده اش گرفته بود.تا حالا صدای گریه به این قشنگی نشنیده بود. چند قدم دور شد. این بار صدای نه چندان آرام یک جشن نظرش رو جلب کرد.واقعا صدای قشنگ و البته گوشخراشی بود.از این صدا که دور شد چند لحظه سکوت رو تجربه کرد. تو عالم خودش بود که ناگهان یک بمب صوتی کنارش ترکید.صدای بچه های مدرسه ابتدایی بود که از مدرسه تعطیل شده بودن. البته تعطیل که نه بهتره بگم داشتن از مدرسه فرار می کردن! یاد کودکی خودش افتاد و لبخندی زد.
تجربه امروز براش خیلی جالب بود.دیگه تصمیم گرفت مسیر هر روزش رو با صداهای اطرافش طی کنه نه با موسیقی های آنچنانی!!
نظر شما چیه؟
*************************************
دوستان عزیز و مهربان اگر ازمتن لذت بردید،با نظری یادم کنید
جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی