به نام خدا
سلام
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود دوتا همسایه بودند که خیلی همدیگرو دوست داشتند
ابتدای آشنایی زیاد از هم شناختی نداشتند ولی وقتی همدیگر رو میدیدند ،سلام واحوالپرسی گرمی با هم داشتند
باهم سر موضوعات مختلف حرف میزدند اما هرگز از زندگی خصوصی هم چیزی نمیگفتند
روزها گذشت وگذشت
تا اینکه یکی از همسایه ها دچار مشکلی شد فکر کرد اگر مشکلش رو با همسایه درمیان بزاره میتونه براش مفید باشه
یک راز رو با همسایه اش در میان گذاشت
همسایه هم که خیلی دوسش داشت همه فکر وذهن شده بود کمک به همسایه
سعی میکرد به هر طریقی شده کمکش کنه تا دوباره شادی به زندگی همسایه اش برگرده
باهاش حرف میزد ،واین موضوع باعث شده بود نا خود آگاه ارتباطشون بیشتر وبیشتر بشه
تا اینکه به لطف خدا مشکل همسایه تاحدودی برطرف شد وحالا این همسایه متوجه شده بود نباید زیاد همسایه اش رو درجریان زندگیش بزاره
آخه اون همسایه اصلا اهل درد دل کردن نبود فقط تمام تلاشش رو میکرد تا بتونه مشکل همسایه اش رو برطرف کنه
غافل از این شده بود که نباید بیش از حد کنجکاوی کنه وفقط وظیفه اون راهنمایی تا حدی بود که همسایه راضی بود
نه اینکه مدام وارد مسائل ریز زندگیش بشه
فکر نمیکرد با این کارش همسایه رو خسته میکنه ،اونو ازار میده
همسایه اییکه مشکل پیدا کرده بود داشت تلاش میکرد یک طوری به همسایه اش بگه دیگه نیازی به دلداری وراهنماییش نداره
واین کارش باعث ازارش میشه چند بار بطور مستقیم وغیر مستقیم به همسایه اش تذکر داد
اما همسایه متوجه این تذکرات نمیشد
اما متوجه این شده بود که روابطشون سرد شده وهمسایه اش مثل سابق نیست
زیاد محلش نمیزاره
یک روزی به همسایه گفت چی شده؟؟چرا از من بدت میاد ؟؟مگه بدی از من دیدی ؟؟
همسایه هم سکوت میکرد وحرف دلش رو نمیزد واین سکوتش باعث ازار همسایه شده بود
آخه اینها یک مدت خیلی باهم دوست شده بودند حالا این سردی رفتار اذیتش میکرد
همسایه بهش گفت :میدونی چیه دیگه دوست ندارم درباره اون رازی که بهت گفته بود حرف بزنی
اما همسایه حیرون شده بود که چرا اینطور شده
هی به خودش میگفت چی شده
چرا اینطوری شده ؟؟؟!!!من که رازشو به کسی نگفتم ونخواهم گفت
روزها گذشت وگذشت روابطشون خیلی سرد شده بود
تا اینکه یک شب همسایه از همسایه اش درباره مشکلش سوال کرد
اخه تو این مدت واقعا بفکرش بود
یاد نگرفته بود وقتی یکی میگه نپرس باید نپرسه
شایدم حق داشت نگران همسایه اش بود
وشایدم اون همسایه حق داشت اجازه نده بیشتر از این همسایه از زندگیش بدونه
با پرسیدن دوباره این سوال که فقط میخواست از نگرانی دربیاد همه رشته دوستی بینشون قطع شد
اون شب با ناراحتی از خانه همسایه رفت
این همسایه انگار خواب بود متوجه برخورد همسایه اش نشده بود
نمیدونست کارهاش باعث ازار همسایه بود
مدام از خودش میپرسید چرا اینطور شد ؟؟؟!!!
یک روز درخانه همسایه رو زد ...اما در باز نشد
روز بعد دوباره درخانه همسایه رو زد اما دیگه باز نشد .....
چندین بار در زد دیگه باز نشد
این همسایه با ناراحتی برگشت
خیلی ناراحت بود..مدام از خودش میپرسید چرا اینطور شد ؟؟!!!
کجا خطا کردم که متوجه نشدم ؟؟!!!
روزهای تلخ روز به روز میگذشت
تا اینکه یک روز به سرش زد هر طور شده از دلش دربیاره اما نمیدونست چیرو باید از دلش دربیاره
تصمیم گرفت از همسایه دیگه کمک بگیره
رفت پیش همسایه بهش گفت :فلانی رو میشناسی ؟؟
گفت :بله مگه خودت نمیشناسیش ؟؟شما که خیلی باهم دوست بودید ؟؟چیزی شده؟؟
گفت :اره مدتیه هر قدر درخانه اشون رو میزنم دررو بروم باز نمیکنه ...میشه تو زحمت بکشی ازش بپرسی چرا اینطور شده؟؟؟
اون همسایه هم پذیرفت
رفت درخانه همسایه رو زد ...تق ..تق...تق
وارد خانه شد ...ودلیل رفتنش رو به همسایه گفت
همسایه هم بهش گفت :اره من واون باهم خیلی رفیق بودیم اما اون شرط دوستی رو رعایت نکرد ومدام تو زندگی من دخالت میکرد
واین باعث ازار من شده بود با اینکه بارها بهش گفته بودم دخالت نکن اما بازم تکرار کرد
منم تصمیم گرفتم برای همیشه ترکش کنم ودیگه نمیخوام با چنین کسی دوست باشم
همسایه که متوجه قهر این دو شده بود به خانه همسایه دیگر رفت وهمه چیز رو برایش تعریف کرد
همسایه که متوجه خطا خودش شده بود از همسایه تشکر کرد
وتنها شد
چشمهایش رابست وبه عقب برگشت
همه اون روزها رو در ذهنش مرور کرد ...وبه خطاهایش پی برد وتصمیم گرفت از همسایه حلالیت بطلبد
هر قدر در زد وگفت جهت حلالیت امده اما همسایه دررا باز نکرد
آنقدر از دستش ناراحت بود که روی دیدنش را نداشت حتی حاضر نشد از خطای همسایه اش که الان پشیمان است بگذرد
اما همسایه مصمم بود که از دلش دربیاورد حالا دیگر میدانست مشکل از کیست
انقدر در زد تا اینکه همسایه از پشت آیفون یک کلام گفت
وقتی این حرف را شنید مقداری ارام شد اما مطمئن بود هنوز همسایه از دستش دلخور است
تصمیم گرفت برای همیشه از آن محل برود چون دوست نداشت ببیند یکی از دستش ناراحت هست واون با کارهایش یکی را آزرده
خیال میکرد اگر بماند مایه آزار همسایه هست شب وروز ،خواب وخوراک نداشت
همه بفکر این بود حق همسایه گری رو ادا نکرده ودر پیشگاه خداوند مسئوله
شب تا صبح فکر کرد ،دو دل بود آیا از این محل برود یا بماند ؟؟!!!
بالاخره تصمیم گرفت بماندواین ماجرا را هرگز فراموش نکند ودرسی باشد برای زندگیش ،درسی باشد برای تمام عمرمش ،مهم نیست در این درس مردود شده مهم اینه نکاتی رو از این ماجرا بدست آورده که میتونه راه زندگیش قرار بده
1. در روابط همیشه حد میانه را رعایت کند واز افراط وتفریط خودداری نماید .
2. اگر کسی در سختی از تو کمکی خواست یا رازی گفت چند حق براو داری
1.راز دارباشی 2.وقتی از توکمک خواست دریغ نکنی 3وقتی از تو خواست دخالت نکنی کنجکاوی نکنی
3. اگر روزی کسی خطایی کرد وپشیمان شد ببخشی
4.هروقت از کسی ناراحت شدی ناراحتی خود را از طرف مخفی نکنی بلکه تمام حقایق رو به او بگو وکینه در دل نگه نداری .
..........وخیلی نکات دیگر از این ماجرا گرفت