عبد
فرّار از اراذل و اوباش نجف اشرف بود كه مردم او را در ظاهر، احترام
میكردند تا از آزار و اذیت او در
امان
بمانند. این فرد شرور اگر میل به چیزی پیدا میكرد یا دوستدار مالی میشد،
كسی نمیتوانست او
را
از دستیابی به خواستهاش باز دارد.
مردم
نجف از دست او در آزار بودند. در یكی از شبها كه آخوند ملاحسینقلی همدانی
از زیارت حضرت امیر
ـ
علیه السلام ـ باز میگشت، عبد فرّار در مسیر راه او ایستاده بود. عارف
همدانی بدون هیچ توجهی از
كنار
او گذشت. این بیتوجهی آخوند بر عبد فرّار سخت گران آمد. از جای خود حركت
كرد تا این شیخ پیر
را
تنبیه كند.
دوید
و راه را بر او سد كرد و با لحنی بیادبانه گفت: هی! آشیخ! چرا به من سلام
نكردی؟!
عارف
همدانی ایستاد و گفت: مگر تو كیستی كه من باید حتماً به تو سلام میكردم؟
گفت:
من عبد فرّارم.
آخوند
ملاحسینقلی به او گفت: عبد فرّار! افررتَ من اللهِ ام من رسولهِ؟ تو از
خدا فرار كردهای یا از رسول
خدا؟
و سپس راهش را گرفت و رفت.
فردا
صبح، آخوند ملا حسینقلی همدانی درس را تمام كرده، رو به شاگردان نمود و
گفت: امروز یكی از
بندگان
خدا فوت كرده هر كس مایل باشد [بیاید تا] به تشییع جنازهی او برویم.
عدهای
از شاگردان آخوند به همراه ایشان برای تشییع حركت كردند. ولی با كمال تعجب
دیدند آخوند به
خانه
عبد فرار رفت. آری او از دنیا رفته بود. عجبا! این همان یاغی معروف است كه
آخوند از او به عنوان
بندهی
خدا یاد كرد و در تشییع جنازه او حاضر شد؟! به هر حال تشییع جنازهی تمام
شد.
یكی
از شاگردان آخوند به نزد همسر عبد فرار رفته و از او سؤال كرد: چطور شد كه
او فوت كرد؟
همسرش
گفت: نمیدانم چه شد؟ او هر شب دیروقت با حال غیرعادی و از خود بیخود
منزل میآمد،
ولی
دیشب حدود یك ساعت بعد از اذان مغرب و عشا به منزل آمد و در فكر فرو رفته
بود و تا صبح نخوابید
و در
حیاط قدم میزند و با خود تكرار میكرد: عبد فرار تو از خدا فرار كردهای
یا از رسول خدا؟! و سحر نیز
جان
سپرد.
عدهای
از شاگردان آخوند فهمیدند این جمله را آخوند ملاحسینقلی همدانی به او گفته
است. چون از او
سؤال
كردند، ایشان فرمودند: «من میخواستم او را آدم كنم و این كار را نیز
كردم، ولی نتوانستم او را در
این
دنیا نگه دارم.»