سلام به همه ی دوستداران ادبیات
اینجا محلی است برای قرار دادن نوشته ها واشعار زیبای نویسندگان و شعرا
اشعار و نوشته های بزرگ و زیبای زیادی در دنیای ادبیات وجود دارد اما بعضی از نوشته ها برای ما در ذهن ماندنی میشود به طوری که وقتی نام شاعر یا نویسنده را میشنویم ناخود آگاه در ذهنمان تداعی میشود درست مثل یک خاطره ی زیبا
اگر شما هم نوشته ای خوانده اید که سالها در ذهنتان ماندنی شده می توانید این خاطره ی ماندنی را اینجا ثبت کنید.
من همين را مي دانم که خدا هست
و من هستم و او هست
کل آیتم ها 6
شعری از جبران خلیل جبران
هفت بار مرا از شخص خود بد آمد بار نخست وقتی که دیدم او افتاده می نماید شاید که به رفعت دست یابد. بار دوم وقتی که دیدم در حضور زمینگیر می لنگد. بار سوم وفتی که میان سخت و آسان مخیر شد و آسان را اختیار کرد . بار چهارم آنگاه که گناهی مرتکب شد و چنین خود را تسلا داد که دیگران نیز گناه به جا می آورند. بار پنجم وقتی که از سر ناتوانی شکیبایی کرد و شکیب خود را به توانمندی نسبت داد. بار ششم وقتی که از زشتی رخساری منزجر شد و نمی دانست که آن نقابی از نقا ب های خود اوست. و بار هفتم وقتی که زمزمه گر سرود ستایشی شد و آن را فضیلت پنداشت.
کتاب ماسه و کف
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم .برای خاطر عطر نان گرمو برفی که آب میشودو برای نخستین گلهاتو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم .تو را به جای همه کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم .بی تو جز گستره یی بیکرانه نمیبینممیان گذشته و امروز.از جدار آیینهی خویش گذشتن نتوانستممیبایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرمراست از آن گونه که لغت به لغت از یادش میبرند.تو را دوست میدارم برای خاطر فرزانهگیات که از آن من نیستبه رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارمبرای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمیدارممیاندیشی که تردیدی اما تو تنها دلیلی تو خورشید رخشانی که بر من میتابی هنگامی که به خویش مغرورمسپیده که سر بزنددر این بیشهزار خزان زده شاید گلی برویدشبیه آنچه در بهار بوئیدیم .پس به نام زندگیهرگز نگو هرگز
اي آقاي ما برس به داد ما
از delkhon عزیز خیلی ممنونم متنتون خیلی زیبا بود اگه ممکنه اسم نویسنده هم بنویسید تا بتوانیم نوشته های نویسنده را دنبال کنیم
نوشته ای از رابیند رانات تاگور
مرا بپذیر, پروردگارا برای این چند صباح مرا بپذیر.
بگذار آن روزان یتیمی که بی تو گذشتند فراموش شوند.
تنها این لحظه ی کوچک را بر پهنای دامنت بگستران و آن را در نور خود نگهدار.
در پی نجواهایی که مرا به سوی خود کشاندند سرگردان شدم , اما به جایی نرسیدم.
حال بگذار در آرامش بیارامم و در سکوت خود به کلام تو گوش فرا دهم.
رویت را از رازهای تاریک قلب من برنگردان , بلکه آن ها را بسوزان تا با آتش تو شعله ور شوند.
قلب خدا
ترجمه ی ماریه قلیچ خانی
دوست عزیزم این شعر از پل الوار شاعر فرانسوی است. خیلی خوشحالم که خوشت اومده و ممنون از تشکرت
مدتی بود که راسکلنیکف بیمار بود.اما او را نه پلیدی زندگی با اعمال شاقه , نه کارهای سنگین و نه غذای بد خرد کرده بود , همچنین نه سر تراشیده و نه لباس ژنده. برای او این رنج ها و عذابها اهمیتی نداشت , بعکس حتی از کار کردن احساس خوشوقتی می نمود : با خستگی جسمانی که در نتیجه کار حاصل می شد , می توانست لا اقل چند ساعت خواب راحت داشته باشد. غذا , یعنی سوپ کلم آبکی پر از سوسک نیز برایش چه اهمیتی داشت به هنگام دانشجویی گاهی از این هم محروم بود لباسش گرم و مناسب با زندگیش بود. زنجیر هایی را که به پا داشت اصلا احساس نمی کرد. آیا از سر تراشیده و کت دو رنگ خود شرم داشت؟ در مقابل کی؟ در مقابل سونیا؟ سونیا از او می ترسید , آیا ممکن بود که از سونیا خجالت بکشد؟ پس چه سری در کار بود. حتی از سونیا خجالت می کشید , از سونیا که از رفتار خشن و نفرت انگیزش آزار می دید. خجالتش نه به خاطر سر تراشیده و زنجیر بود بلکه غرورش سخت مجروح بود و از این جراحت بیمار گشت. واقعا چه خوشبخت می شد اگر می توانست خود را مقصر بشمارد! آن وقت تحمل همه چیز , حتی خجالت و فضاحت را می کرد. اما درباره ی خود قضاوت می کرد و وجدان سختگیرش هیچ گناه بزرگی در گذشته نمی یافت.
جنایات و مکافت اثر داستایفسکی ترجمه مهری آهی
در زمان های قدیم کچلی با ننه پیرش زندگی می کرد خانه شان حیاط کوچکی داشت با یک درخت توت که بز سیاه کچل پای آن می خورد و نشخوار می کرد . . . کچل صبح ها می رفت به صحرا خار و علف می کند . . . بعد از ظهر ها کفتر می پراند. کفتر باز خوبی بود. ده پانزده کفتر داشت. سوت هم قشنگ می زد . . . خانه ی پادشاه رو به روی خانه ی این ها بود . . . دختر پادشاه عاشق کچل شده بود. هر وقت که کچل پشت بامشان کفتر می پراند دختر هم با کلفت و کنیزهاش به ایوان می آمد و کفتر بازی کچل را تماشا می کرد . . . (در مقدمه کتاب نوشته ای از نویسنده دیدم که به نظرم خیلی قشنگ اومد براتون می نویسم) صمد بهرنگی از زبان خودش مثل قارچ زاده نشدم بی پدر و مادر , اما مثل قارچ نمو کردم ولی نه مثل قارچ زود از پا در آمدم . هر جا نمی بود به خود کشیدم کسی نشد مرا آبیاری کند من نمو کردم مثل درخت سنجد کج و معوج وقانع به آب کم و شدم معلم روستاهای آذربایجان. پدرم می گوید اگر ایران را میان ایرانیان تقسیم کنند, از همین بیشتر نصیب تو نمی شود. کچل کفتر باز نوشته صمد بهرنگی