شهر پا برهنه ها
آن فاجران که منصب تاجر گزیده اند
از قصه های شهر یکی را شنیده اند؟
دستش تهی نگاه پر از التماس بود
با نقطه ی ترحم مردم مماس بود
برجسم خسته پیرهنی خیس و پاره داشت
در اسمان دیده جهانی ستاره داشت
در قلب کوچکش غلیان امید هاست
حتی اگر مخاطب چشم یزیدهاست
سقف نگاه بر کف بیراهه دوخته
از هرم افتاب حیا چهره سوخته
در خاطری حزین نفحاتی خیال داشت
فکری نه در حساب وکتاب ریال داشت
در پایتخت عاطفه بی سر پناه بود
اماج ضربب سکه ی خرد وسیاه بود
آن فاجران که منصب تاجر گزیده اند
از قصه های شهر یکی را شنیده اند؟
بی پا ودست بود که بی دست وپا نبود
بی پول اگر که بود ولیکن گدا نبود
بر سفره نان گرم وکمی اب سرد داشت
از اب شرم سطلی و یک کاسه درد داشت
در چنته ارث عشق - فقط عشق - داشته است
کان هم برای حضرت رهبر گذاشته است
از برج وقصر های ییخی با خبر نبود
بی پا و دست بود که اهل سفر نبود
در جبهه هر چه داشته را جا گذاشته
با خون خویش یک بغل امضا گذاشته
در سر هوای روزی بنیاد را نداشت
بنیاد را نه فرصت فریاد را نداشت
آن فاجران که منصب تاجر گزیده اند
از قصه های شهر یکی را شنیده اند؟
بر کف گلاب و ایه و اسفند می گرفت
بر لب نقاب حاجب لبخند می گرفت
گرد ذغال بر برو رویش نشسته بود
قلبش بدون ضرب وصدایی شکسته بود
از دیده ی حقارت مردم امان نداشت
درهای وهوی رهگذران همزبان نداشت
زلفی پریش و بار یتیمی بدوش داشت
صد درد ناشنیده ی گنگ وخموش داشت
آن فاجران که منصب تاجر گزیده اند
از قصه های شهر یکی را شنیده اند؟
این شهر پایتخت همه ور شکسته هاست
اینجا مقر زندگی پا برهنه هاست
یک عده از تناول دنیا به عیش ونوش
جمعی از اضطرار طبیعت سرا به دوش
قومی به زیر طاق منقش خزیده اند
جمعی کنار منقل آتش خزیده اند
قومی میان بال وپر گرم وشور وحال
جمعی هنوز در طلب لقمه ای حلال
آن فاجران که منصب تاجر گزیده اند
از قصه های شهر یکی را شنیده اند؟