به نام خدا
سلام
امشب چند ساعت پیش با بابام رفتیم پایین تا انباری فسقلیمون رو مرتب کنیم. کلی آت آشغال توش بود.
بابام بهم میگه برو ببین اون جارو کوچیکه بالاست، بندازنش پایین.
زنگ واحدمون رو میزنم. مامانم آیفون رو بر میداره . حالا نمیدونم چرا خندم گرفته بند هم نمیاد. نمیتونم بگم چی رو بندازه. من از این طرف بخند، مامانم هم از اون طرف(آخه از خندهی من خندش گرفته). بالاخره جارو رو میندازه کار رو انجام میدیم.
این وسط من چند باری میرم بالا و زنگ خونه رو میزنم. تا مامانم دیگه در آستانهی عصبانیت قرار میگیره. بهم میگه دیگه زنگ نزنی و گرنه... .
جای جالبش تازه رسیده کجا؟
این وسط مامانم که به شدت عصبانی شده، دختر همسایه بالایی میاد دم در خونه و در میزنه.
چشمتون روز بد نبینه. مامان به هوای اینکه باز من اومدم و دارم زنگ میزنم، تا در رو باز میکنه، باعصبانیت تمام میگه چی میگی؟ دیگه چی میخوای؟ مردم از بس زنگ زدی.
(فکر کنید اینا با صدای 30 تا 40 دسی بل و با شدت عصبانیت تمام به دختر همسایه میگه)
یک ثانیه بعد تازه مامانم میفهمه این همه داد و فریاد رو سر دختر بیچاره و مظلوم همسایه خالی کرده.
وقتی میفهمه اشتباه شده کلی داره عذر خواهی میکنه و هی میگه ببخشین و میگه فکر کردم روحاله بود. آخه هی میاد بالا هی میره پایین اعصابم رو خورد کرده
بعد از کلی عذر خواهی مامانم با شرمندگی میگه حالا برای چه کاری اومده بودین؟
دختر همسایه که حالا حتماً زهره ش ترکیده بود . میگه یادم رفت برای چی اومدم.
اما فکر میکنم بعد از کلی هم فکری بالاخره بنده خدا یادش میاد که اومده تخم مرغ بگیره