• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن معارف > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
معارف (بازدید: 1405)
چهارشنبه 4/1/1389 - 19:59 -0 تشکر 191485

چند روزي که دراين خانه ي تن مهماني

                          با ادب باش که خاصيت مهمان ادب است

جمعه 6/1/1389 - 2:48 - 0 تشکر 191636

* بسم الله الرّحمن الرّحیم*

با سلام خدمت «امواج نیلگون»گرامی.

فقط اینو می تونم بگم که اگر عشق(از هر نوعش),عشقی راستین؛خالص؛و بی آلایش باشه،عاشق در هر مرحله ای که باشه حاضره خودش و تعلّقاتش رو در راه محبوب و معشوقش فدا کنه.

ولی اگر این عشق،عشقی دروغین؛ظاهری؛و مشوّب به هوس ها و چشمداشتها و...باشه،عاشق همیشه تردید داره و شاید حتّی نتونه ذرّه ای از تعلّقاتش رو برای معشوقش از دست بده.

 

ما هرگز بلندای قامت خود را نمی دانیم
مگر ما را فرا خوانند که برخیزیم و قد برافرازیم
و آنگاه ،اگر به طرح وجود خویش وفادار مانده باشیم
قامت ما از آسمان ها خواهد گذشت

        

يکشنبه 8/1/1389 - 12:40 - 0 تشکر 191924

انسان تابه یک چیزی محیط نشود نمیتواند از آن تعریف درستی داشته باشد پس اگر ما اینجا عاشق داریم لطفا توضیح بده . بنده که جرات ندارم بگم عاشم از خدا میخوام که محب باشم تا شاید بعد از اون بتونم عاشق بشم .

يا علي گفتيم و عشق آغاز شد

سه شنبه 10/1/1389 - 1:3 - 0 تشکر 192065

در تفسیر آمده است که حضرت مریم (س) پس از آن که این خطاب آمد که برخیز و درخت را بجنبان تا خرمای تازه بر تو فرو ریزد. به خداوند عرضه داشت:بار خدایا پیش از این خودت روزی مرا در محراب حاضر می کردی. حالا چرا می گویی درخت را تکان بدهم و روزی بخورم؟
خطاب آمد:پیش از این تمام افکارت متوجه ما بود از این رو تمامی خواسته ها و نیازهایت را برآورده می ساختیم ولی اکنون گوشه ای از دلت متوجه فرزندت شده است. از این رو به همان اندازه که دلت از ما جدا شده گفتیم تا برای روزی خود درخت را تکان دهی تا خرمای تازه بر تو فرو ریزد و از آن بخوری. (تفسیر اثنی عشر، ج ۸، ص ۱۶۹)
بنابر این هرچه انسان خالص تر باشد و ذکر و یاد خداوند، تنها ذکر و یاد او گردد، بهره بیش تر می برد و هرچه دورتر شود، از بهره اش نیزکاسته می شود.

پنج شنبه 12/1/1389 - 15:10 - 0 تشکر 192352

عشق فقط به خدا و بس!.................

شنبه 14/1/1389 - 14:40 - 0 تشکر 192712

جناب "AMVAJENILGOON " گرامی با سلام و تبریک سال نو،
یادم می آد در یک متن عرفانی که واحد درسی ما دوره دانشگاه بود خوندم در عربی کلمه عشق از اسم گیاهی گرفته شده و وجه تسمیه اش هم اینه که این گیاه به دور گیاه سبز دیگه ای می پیچه و اونو تا سر حد خشکیدن می بره. خدمت شما عرض کنم که عاشق اگر عاشق باشه ناخودآگاه در معشوق فانی می شه کما اینکه عرفا هم یکی از مراتب عشق رو فنا می دونند- البته من پا در کفش عرفای بزرگ نمی کنم چون به پام بزرگه یه وقت می خورم زمین، نه دیدم نه فهمیدم فقط شنیدم خدا قسمت کنه ما هم به مقام فنا برسیم- بنابراین به نظر حقیر شما -ی نوعی- فکر نکن کی وقتش می شه تا خودتو فدا کنی؟
بعد هم به نظر حقیر ما آدما خواسته و ناخواسته عاشق خداییم. می گم چرا؟

هنگامي که مقدمات نعمتها به شما مي رسد دنباله آن را به واسطه کمي شکر گزاري از خود دور نسازيد .
شنبه 14/1/1389 - 15:6 - 0 تشکر 192717

گفتم همه مون offline-online با ربط و بی ربط عاشق خداییم. یه مثال می گم متوجه منظورم بشید:
اونی که عاشق یه آدم خوش چهره می شه در حقیقت عاشق خدایی شده که خالق اون آدم زیباست
همین مجنون خودمون، این بنده خدا یه عمر دوید دنبال لیلی. اگر می دونست منشأ اون همه زیبایی و کمالات خداست، یه عمر دنبال خدا بود و آخرش هم به خدا می رسید، نه اینکه دنبال لیلی و آخرش هم ... (ببخشید من تا آخر داستانشو نخوندم ولی بعید می دونم به مطلوب رسیده باشه)

هنگامي که مقدمات نعمتها به شما مي رسد دنباله آن را به واسطه کمي شکر گزاري از خود دور نسازيد .
چهارشنبه 1/2/1389 - 16:55 - 0 تشکر 196606

البته به نیت افراد هم بستگی داره...

يا علي گفتيم و عشق آغاز شد

يکشنبه 10/11/1389 - 3:55 - 0 تشکر 278109

اول، دیدنه. بعد خواستنه. می بینی و دلت رو می بره. چقدر خواستنیه! طلب می کنی ولی اگه خودش از اول نخواسته باشه که پس چطور ببینی؟ حتما اون خواسته که جلوه ای نشون بده که خواستنی ببینیش وگرنه جلوه اش ازت مخفی بود. پس اول از همه خواست معشوقه. وقتی دلت رو برد بهش فکر می کنی کم کم روز و شبت تو حال و هوای اونی تب می کنی می گی کاش بیماریم رو می دید. (کاش به حالم و به نیازم نظر داشت) کاش ببینه چقدر به حضورش نیاز دارم. شب بی خواب می شی یه بوی خوب یه باد خنک یه صدای زیبا هر زیبایی و خوبی و جذابیتی تو رو به یاد اون می اندازه. انگار که آخر زیبایی ها به اون می رسه و این خوب ها و چیزهای لطیف نمی تونند با اون بی ربط باشند و همگی نشونه ای از اون هستند.

می خوای بهت نظر داشته باشه. می خوای بفهمه حالتو. ته دلت می دونی که مهربونه(امکان نداره غیر از این باشه) پس می خوای تو هم برای اون جلوه ای داشته باشی. زیبایی یا یه چیز خواستنی. حرف زدن قشنگت؟؟ حرفهای عاقلانه و ناب؟؟؟ زیبایی ظاهر؟!! وای نه. اینجوری که آبروت می ره چون وقتی در برابرش قرار می گیری کم می آری. اون تو همۀ این چیزا از تو برتره و به خاطر همین برتری عاشق و واله اش شدی. بعد هم تو ضعف داری برابرش، چون به اون نیاز داری ولی اون به تو نیازی نداره. تو نگاهش کنی زانوهات سست می شه ولی اون، شاید یه نظری کنه. همه اش تو ذهنته که اون فهمیده می خوامش؟ می شه اونم منو بخواد؟ چطور می تونم باهاش حرف بزنم؟ چطور بگم؟ من که همه وجودم خواستنه پس چیزی برای عرضه ندارم. این سوالها و خواستنها و لحظه هایی که تو رو به یادش می اندازند کم کم همه لحظه هات و حالاتتو پر می کنه و زندگیت می شه پر از حال و هوا و رویای اون. هر کی رو می بینی. نکنه با اون دوست باشه؟ نکنه از من بهش نزدیکتر باشه؟ پس می ترسی یه وقتی دست از پا خطا نکنی.

دیگه همه به نظرت نخواستنی می شن حوصله چیزی رو نداری مگه از اون نشونی داشته باشه. مگه حرف اون میون باشه. خواستنش می شه دغدغه ات. از همه کناره می گیری. تنهایی رو بیشتر دوست داری. شاید تو این تنهایی بیاد سراغم. شاید بفهمه دلتنگ اونم. ببینه که از این همه مردم رنگ و وارنگ جدام. تو بازیشون نیستم. مثل اونا نیستم حرفها و کارهای بد اونا مال من نیست. من یه چیز دیگه ام. اونی می شم که اون می خواد. اونی ام که اون می خواد. ولی شک داری. اون چی می خواد. چطور باشم که بخواد؟ چی باشم؟ وای از تنهایی و بارون و ماه وقتی زیرش می شینی و می نویسی و اشک می ریزی. پس چرا یادم نکرد. مگه مهربون نیست؟ مگه نفهمید چقدر بهش نیاز دارم. اون که اینقدر زیرک و باهوشه  حتماً فهمیده، حتماً تا حالا می دونه. دیگه بی قرار می شی. نمی دونی چیکار کنی. به این در و اون در می زنی. هر کاری که فکر می کنی از نظر اون درسته می خوای بکنی. می خوای اونی باشی که اون می خواد. راه زندگیت تغییر می کنه. روش زندگیت کم کم. شاید خودتم نفهمی. هرچیز غیر از اون باشه برات نخواستنیه. حالا وصل چی می شه؟

وقتی کل زندگیت، روح و جسمت به سمت تصور و رویای معشوقی متمایل بشه و راهت از راه های دیگه سوا بشه چون طاقت چیزی جز اون رو نداری، یعنی داری به سمتش می ری. پس هر لحظه با هر حرکت بهش نزدیک تر می شی. روحت، دنیات، روش و راه زندگیت، همۀ علایق و خواستن ها که آدم رو به سمتی هدایت می کنند. اینا از غیر اون جدا شده. و این عشق، تو رو بر اون داشته که لحظه به لحظه بخوای بیشتر بشناسیش. ببینیش. بوی اون شکل و شمایلش. صداش. کارهاش. تصمیمش. حرفش. خواستن و نخواستنش. همه اش می شه هدف تو. می شه آرزوت. می پرستیش. نمی تونی انکار کنی. عشق که به اینجا برسه می پرستیش. دیگه خودتم نمی خوای اگه با اون نباشه. به نظر خودت زشت میای مگه اینکه جلوه ای در صورتت مثلا چشمهات یا حالت صورتت یا موهات یا صدات مثل اون بشه. اونوقت خودتو تو آینه نگاه می کنی. و می بینی چقدر خودتو دوست داری. پس می بینی زیبا هستی. می گی کاش اینجا بود منو می دید. کاش به دیدنم می اومد. کاش یادی ازم می کرد. کاش این لحظه که به یادشم و براش می نویسم به یادم باشه و احساسم رو حس کنه. کاش غربتم رو حس کنه. می خوای روحت با روحش رابطه برقرار کنه. و انگار که محال هم نیست. دلت بهت می گه آره اونم می دونه. فقط وقتش نیست. هنوز خامی. هنوز به اندازه کافی لایقش نشدی. هنوز...

زمان زیادی می گذره. وصل نیست. بهش نیاز داری. پس می خوای مثل اون باشی. می خوای خود اون بشی. می خوای خلأ وجودیت رو پر کنی. بعد از مدتی حس می کنی شدی. فکر می کنی اینقدر باکمالات شدی که دیگه آرزوش به نظرت نیاد. ولی بعد از مدتی باهاش روبرو می شی. دوباره ضعف و نیاز. از این همه غرور احمقانه ات شرمنده می شی. نکنه یه جوری بی تفاوت نگاهش کرده باشم. نکنه فهمیده باشه، از دستم ناراحت شده باشه. می بینی این همه سال گذشت، هنوز اول راهی. دیگه فقط می خوای راضی باشه ازت. می خوای راضیش کنی. هرچی تو می خوای. هر چی اون بخواد. دیگه خواست خودت مطرح نیست. دیگه من مهم نیست. -اگه بالاتر بری- دیگه زندگی خودت هم مهم نیست. مگه برای اون باشه. دیگه فقط لحظه هایی از زندگیت به شمار می آد که با اون گذروندی. سالها زندگی می کنی که لحظه ای ببینیش. اگه مهربون و باهوش باشه می شه از رنگ رخسار و دل بی طاقتت غافل باشه؟

می شه بهت بی تفاوت باشه؟ می شه ولت کنه بره؟ نمی شه. پس حتما اونم به فکرته. در کارته. شاید وقتش نیست. شاید الان هنوز ظرفیت صحبت باهاش رو نداری. ولی این زندگی ای که بدون اینکه خودت بدونی در راه اون و برای اون رنگ باخته و فدا شده و به رنگ اون دراومده بالاخره راهی بهش داره. فکر می کنی شاید یه روز وقتی پیر شدم همدیگه رو ببینیم. اونموقع از تب و تاب این جوونی هم خلاص شدم. از دستای لرزون و صدای ناموزونم هم خلاص شدم. دیگه ترسی ندارم که باهاش روبرو شم چون اونموقع فکر نمی کنه طمعی ازش دارم. دیگه همه چیمو باختم شاید بشینیم با هم حرف بزنیم.

خوب اینجا این که دیگه خودش رو فراموش کرده در معشوقش، زندگیش به سمت اونه. پس چرا نمی رسه؟ چون معشوق، واقعی نبوده. چون اون تصوری که از عشق داشته، معشوق نبوده. ولی این تصور، از اون یک عاشق ساخته. پس اگه این عاشق درست ساخته شده باشه راهش رو پیدا می کنه. اون معشوق اصلیه هم میاد سراغش. فقط وقتی میاد که ببینه این از همه چیزای بیخودی و آلوده رها شده و به خاطر اون اومده و به امید اون باخته و اونو خواسته و اونو صدا می زنه. اونوقت میاد و باهات حرف می زنه. بعد دیگه دلت گرم می شه. مرده بودی زنده شدی. چقدر آفتاب قشنگه چقدر احساس جوونی می کنی. بهار قشنگه پرنده ها. دوباره چهارده سالته فقط فرقش اینه که اونموقع حیرون بودی، همه اش اشتباه می کردی و زمین می خوردی و گریه می کردی و غریب بودی ولی چون دست و پاچلفتی و بچه بودی نمی تونستی با اون خوب رابطه برقرار کنی. الان مطمئنی. خیالت راحت شد. باهات حرف زد. پیداش کردی. اومد سراغت. دیگه چی از این بالاتر؟ دیگه چی می خوای؟ اگه همینطور قرار باشه باهات بمونه خوشحال و با رضایت می میری.

ولی زمان می گذره و یه کمی بعد شاکی می شی. پس چرا دیگه نمیاد؟ گریه می کنی. دلت بهونه می گیره. دوباره میاد. چند بار میاد که خودتم باورت نمی شه. تو دلت می گی من که لیاقتشو ندارم ولی چقدر اون خوبه که منو که اینقدر بدم پذیرفت. اومد پیشم. به خاطر من اومد. باهم حرف زدیم و راه رفتیم دستمو گرفت. منو برد... گاهی وقتی دلت تنگ می شه ولی می دونی که وقتش که برسه اونو داری. دیدی که چقدر خوبه که با این همه نقصان پذیرفتت. و تو رو لایق خودش خواهد کرد. فرمونو که اون دستش بگیره دیگه همه اِشکال ها رو درست می کنه. همه کاستی ها جبران می شه. اونی که اینقدر خوبه مگه می شه دیگه تو تنهایی ولم کنه. منی که دیگه هیچی و هیچکی جز اون ندارم. نه؛ از اون مطمئنی، از خودت نیستی. از خودت می ترسی. می گی خدایا از خودم به تو پناه می برم. تو دلت خوشحالی و امید و یه ذره ترسه. فقط باید حواست باشه کاری نکنی ازت ناامید بشه. ناراضی بشه. دلش بگیره. وای نه. اگه احتمالش رو هم بدی زود عذرخواهی می کنی. گریه می کنی که یه وقت ازم ناراحت نشده باشی... می خوای دیگه یه لحظه به حال خودت نگذارت. نگذاره از رو نادونی کاری بکنی که باعث جدایی بشه. که دوباره حسرت بخوری. حسرت این همه سال کافی نبود؟ نه دیگه نمی خوای. دیگه نمی تونی دور باشی. هیچ چیز ارزشش رو نداره که ذره ای دوری و کدورت بیاره. دیگه نمی تونی از دستش بدی. دیگه قدرتی نداری. بهش می گی نذار از پیشت برم. دیگه فقط تو. نگذار بقیه رو بخوام. تو مواظبم باش من قدرت ندارم. چون می دونی اینقدر بزرگواره که می فهمه و می تونه و می دونه همه چیز رو. دیگه وقتی اون رو کنه همه درد ودلا رو بهش می گی ولی وقتی اون باشه مگه دیگه درد دلی هم می مونه؟ مگه اینکه شاکی بشی چرا زودتر تو رو لایق خودش نکرده؟ چرا این همه دوری؟ که بازم می گی ببخشید نباید می گفتم. خیلی طولانی شد. خوابتون برد.

چرا در عشق دنیایی ناکام می مونی؟ چون اون عشق نیست. ولی تو رو یه کمی مثل عاشقا می کنه و حال و هوای عشق بهت می ده، بعد، دیر یا زود می فهمی که این نبود اونی که دنبالش بودم. این نبود اونی که می خواستم. (البته بعضی وقتا خیلی دیر می فهمی، بستگی داره چقدر عشقت از حال و هوای دنیا فاصله داشته باشه و چقدر واقعی باشی)

دیگه نمی گم ولی این همه اش نبود. بعد هم این اونی نیست که خودت ببینی. گفتنش آسونه. یک چیز دیگه هم اینه که عشق مراتبی داره و مراتب بالایی هست که ماها طاقتش رو نداریم و ... 

 

وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى

دوشنبه 11/11/1389 - 8:49 - 0 تشکر 278370

Goghnoos گفته است :
[quote=Goghnoos;422920;278109]

اول، دیدنه. بعد خواستنه. می بینی و دلت رو می بره. چقدر خواستنیه! طلب می کنی ولی اگه خودش از اول نخواسته باشه که پس چطور ببینی؟ حتما اون خواسته که جلوه ای نشون بده که خواستنی ببینیش وگرنه جلوه اش ازت مخفی بود. پس اول از همه خواست معشوقه. وقتی دلت رو برد بهش فکر می کنی کم کم روز و شبت تو حال و هوای اونی تب می کنی می گی کاش بیماریم رو می دید. (کاش به حالم و به نیازم نظر داشت) کاش ببینه چقدر به حضورش نیاز دارم. شب بی خواب می شی یه بوی خوب یه باد خنک یه صدای زیبا هر زیبایی و خوبی و جذابیتی تو رو به یاد اون می اندازه. انگار که آخر زیبایی ها به اون می رسه و این خوب ها و چیزهای لطیف نمی تونند با اون بی ربط باشند و همگی نشونه ای از اون هستند. می خوای بهت نظر داشته باشه. می خوای بفهمه حالتو. ته دلت می دونی که مهربونه(امکان نداره غیر از این باشه) پس می خوای تو هم برای اون جلوه ای داشته باشی. زیبایی یا یه چیز خواستنی. حرف زدن قشنگت؟؟ حرفهای عاقلانه و ناب؟؟؟ زیبایی ظاهر؟!! وای نه. اینجوری که آبروت می ره چون وقتی در برابرش قرار می گیری کم می آری. اون تو همۀ این چیزا از تو برتره و به خاطر همین برتری عاشق و واله اش شدی. بعد هم تو ضعف داری برابرش، چون به اون نیاز داری ولی اون به تو نیازی نداره. تو نگاهش کنی زانوهات سست می شه ولی اون، شاید یه نظری کنه. همه اش تو ذهنته که اون فهمیده می خوامش؟ می شه اونم منو بخواد؟ چطور می تونم باهاش حرف بزنم؟ چطور بگم؟ من که همه وجودم خواستنه پس چیزی برای عرضه ندارم. این سوالها و خواستنها و لحظه هایی که تو رو به یادش می اندازند کم کم همه لحظه هات و حالاتتو پر می کنه و زندگیت می شه پر از حال و هوا و رویای اون. هر کی رو می بینی. نکنه با اون دوست باشه؟ نکنه از من بهش نزدیکتر باشه؟ پس می ترسی یه وقتی دست از پا خطا نکنی. دیگه همه به نظرت نخواستنی می شن حوصله چیزی رو نداری مگه از اون نشونی داشته باشه. مگه حرف اون میون باشه. خواستنش می شه دغدغه ات. از همه کنار می گیری. تنهایی رو بیشتر دوست داری. شاید تو این تنهایی بیاد سراغم. شاید بفهمه دلتنگ اونم. ببینه که از این همه مردم رنگ و وارنگ جدام. تو بازیشون نیستم. مثل اونا نیستم حرفها و کارهای بد اونا مال من نیست. من یه چیز دیگه ام. اونی می شم که اون می خواد. اونی ام که اون می خواد. ولی شک داری. اون چی می خواد. چطور باشم که بخواد؟ چی باشم؟ وای از تنهایی و بارون و ماه وقتی زیرش می شینی و می نویسی و اشک می ریزی. پس چرا یادم نکرد. مگه مهربون نیست؟ مگه نفهمید چقدر بهش نیاز دارم. اون که اینقدر زیرک و باهوشه حتما فهمیده حتما تا حالا می دونه. دیگه بی قرار می شی. نمی دونی چیکار کنی. به این در و اون در می زنی. هر کاری که فکر می کنی از نظر اون درسته می خوای بکنی. می خوای اونی باشی که اون می خواد. راه زندگیت تغییر می کنه. روش زندگیت کم کم. شاید خودتم نفهمی. هرچیز غیر از اون باشه برات نخواستنیه. حالا وصل چی می شه؟

وقتی کل زندگیت، روح و جسمت به سمت تصور و رویای معشوقی متمایل بشه و راهت از راه های دیگه سوا بشه چون طاقت چیزی جز اون رو نداری، یعنی داری به سمتش می ری. پس هر لحظه با هر حرکت بهش نزدیک تر می شی. روحت، دنیات، روش و راه زندگیت، همۀ علایق و خواستن ها که آدم رو به سمتی هدایت می کنند. اینا از غیر اون جدا شده. و این عشق تو رو بر اون داشته که لحظه به لحظه بخوای بیشتر بشناسیش. ببینیش. بوی اون شکل و شمایلش. صداش. کارهاش. تصمیمش. حرفش. خواستن و نخواستنش. همه اش می شه هدف تو. می شه آرزوت. می پرستیش. نمی تونی انکار کنی. عشق که به اینجا برسه می پرستیش. دیگه خودتم نمی خوای اگه با اون نباشه. به نظر خودت زشت میای مگه اینکه جلوه ای در صورتت مثلا چشمهات یا حالت صورتت یا موهات یا صدات مثل اون بشه. اونوقت خودتو تو آینه نگاه می کنی. و می بینی چقدر خودتو دوست داری. پس می بینی زیبا هستی. می گی کاش اینجا بود منو می دید. کاش به دیدنم می اومد. کاش یادی ازم می کرد. کاش این لحظه که به یادشم و براش می نویسم به یادم باشه و احساسم رو حس کنه. کاش غربتم رو حس کنه. می خوای روحت با روحش رابطه برقرار کنه. و انگار که محال هم نیست. دلت بهت می گه آره اونم می دونه. فقط وقتش نیست. هنوز خامی. هنوز به اندازه کافی لایقش نشدی. هنوز... زمان زیادی می گذره. وصل نیست. بهش نیاز داری. پس می خوای مثل اون باشی. می خوای خود اون بشی. می خوای خلأ وجودیت رو پر کنی. بعد از مدتی حس می کنی شدی. فکر می کنی اینقدر باکمالات شدی که دیگه آرزوش به نظرت نیاد. ولی بعد از مدتی باهاش روبرو می شی. دوباره ضعف و نیاز. از این همه غرور احمقانه ات شرمنده می شی. نکنه یه جوری بی تفاوت نگاهش کرده باشم. نکنه فهمیده باشه از دستم ناراحت شده باشه. می بینی این همه سال گذشت هنوز اول راهی. دیگه فقط می خوای راضی باشه ازت. می خوای راضیش کنی. هرچی تو می خوای. هر چی اون بخواد. دیگه خواست خودت مطرح نیست. دیگه من مهم نیست. -اگه بالاتر بری- دیگه زندگی خودت هم مهم نیست. مگه برای اون باشه. دیگه فقط لحظه هایی از زندگیت به شمار می آد که با اون گذروندی. سالها زندگی می کنی که لحظه ای ببینیش. اگه مهربون و باهوش باشه می شه از رنگ رخسار و دل بی طاقتت غافل باشه؟

می شه بهت بی تفاوت باشه؟ می شه ولت کنه بره؟ نمی شه. پس حتما اونم به فکرته. در کارته. شاید وقتش نیست. شاید الان هنوز ظرفیت صحبت باهاش رو نداری. ولی این زندگی ای که بدون اینکه خودت بدونی در راه اون و برای اون رنگ باخته و فدا شده و به رنگ اون دراومده بالاخره راهی بهش داره. فکر می کنی شاید یه روز وقتی پیر شدم همدیگه رو ببینیم. اونموقع از تب و تاب این جوونی هم خلاص شدم. از دستای لرزون و صدای ناموزونم هم خلاص شدم. دیگه ترسی ندارم که باهاش روبرو شم چون اونموقع فکر نمی کنه طمعی ازش دارم. دیگه همه چیمو باختم شاید بشینیم با هم حرف بزنیم. خوب اینجا این که دیگه خودش رو فراموش کرده در معشوقش زندگیش به سمت اونه. پس چرا نمی رسه؟ چون معشوق واقعی نبوده. چون اون تصوری که از عشق داشته معشوق نبوده. ولی این تصور از اون یک عاشق ساخته. پس اگه این عاشق درست ساخته شده باشه راهش رو پیدا می کنه. اون معشوق اصلیه هم میاد سراغش. فقط وقتی میاد که ببینه این از همه چیزای بیخودی و آلوده رها شده و به خاطر اون اومده و به امید اون باخته و اونو خواسته و اونو صدا می زنه. اونوقت میاد و باهات حرف می زنه. بعد دیگه دلت گرم می شه. مرده بودی زنده شدی. چقدر آفتاب قشنگه چقدر احساس جوونی می کنی. بهار قشنگه پرنده ها. دوباره چهارده سالته فقط فرقش اینه که اونموقع حیرون بودی، همه اش اشتباه می کردی و زمین می خوردی و گریه می کردی و غریب بودی ولی چون دست و پاچلفتی و بچه بودی نمی تونستی با اون خوب رابطه برقرار کنی. الان مطمئنی. خیالت راحت شد. باهات حرف زد. پیداش کردی. اومد سراغت. دیگه چی از این بالاتر؟ دیگه چی می خوای؟ اگه همینطور قرار باشه باهات بمونه خوشحال و با رضایت می میری. ولی زمان می گذره و یه کمی بعد شاکی می شی. پس چرا دیگه نمیاد؟ گریه می کنی. دلت بهونه می گیره. دوباره میاد. چند بار میاد که خودتم باورت نمی شه. تو دلت می گی من که لیاقتشو ندارم ولی چقدر اون خوبه که منو که اینقدر بدم پذیرفت. اومد پیشم. به خاطر من اومد. باهم حرف زدیم و راه رفتیم دستمو گرفت. منو برد... گاهی وقتی دلت تنگ می شه ولی می دونی که وقتش که برسه اونو داری. دیدی که چقدر خوبه که با این همه نقصان پذیرفتت. و تو رو لایق خودش خواهد کرد. فرمونو که اون دستش بگیره دیگه همه اِشکال ها رو درست می کنه. همه کاستی ها جبران می شه. اونی که اینقدر خوبه مگه می شه دیگه تو تنهایی ولم کنه. منی که دیگه هیچی و هیچکی جز اون ندارم. نه از اون مطمئنی از خودت نیستی. از خودت می ترسی. می گی خدایا از خودم به تو پناه می برم. تو دلت خوشحالی و امید و یه ذره ترسه. فقط باید حواست باشه کاری نکنی ازت ناامید بشه. ناراضی بشه. دلش بگیره. وای نه. اگه احتمالش رو هم بدی زود عذرخواهی می کنی. گریه می کنی که یه وقت ازم ناراحت نشده باشی... می خوای دیگه یه لحظه به حال خودت نذارت. نگذاره از رو نادونی کاری بکنی که باعث جدایی بشه. که دوباره حسرت بخوری. حسرت این همه سال کافی نبود؟ نه دیگه نمی خوای. دیگه نمی تونی دور باشی. هیچ چیز ارزشش رو نداره که ذره ای دوری و کدورت بیاره. دیگه نمی تونی از دستش بدی. دیگه قدرتی نداری. بهش می گی نذار از پیشت برم. دیگه فقط تو. نگذار بقیه رو بخوام. تو مواظبم باش من قدرت ندارم. چون می دونی اینقدر بزرگواره که می فهمه و می تونه و می دونه همه چیز رو. دیگه وقتی اون رو کنه همه درد ودلا رو بهش می گی ولی وقتی اون باشه مگه دیگه درد دلی هم می مونه؟ مگه اینکه شاکی بشی چرا زودتر تو رو لایق خودش نکرده؟ چرا این همه دوری؟ که بازم می گی ببخشید نباید می گفتم. خیلی طولانی شد. خوابتون برد.

چرا در عشق دنیایی ناکام می مونی؟ چون اون عشق نیست. ولی تو رو یه کمی مثل عاشقا می کنه و حال و هوای عشق بهت می ده، بعد، دیر یا زود می فهمی که این نبود اونی که دنبالش بودم. این نبود اونی که می خواستم. (البته بعضی وقتا خیلی دیر می فهمی، بستگی داره چقدر عشقت از حال و هوای دنیا فاصله داشته باشه و چقدر واقعی باشی)

دیگه نمی گم ولی این همه اش نبود. بعد هم این اونی نیست که خودت ببینی. گفتنش آسونه

سلام چقد دلم می خواست متن شما رو بخونم ولی رنگ فونت مطلب برای ما پیرا خوب نیست ضمن اینكه اگه مطالب رو پارگراف پاراگراف می نوشتی واسه خوندن بهتر بود

جسارت بنده رو می بخشید

  كس راز غير،  از ما  نشنيد بس امينيم         بهر كسان امانيم ما را تو مي شناسي

دوشنبه 11/11/1389 - 23:35 - 0 تشکر 278558

خواهش می کنم. ببینید خوب شد؟

 

وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.