• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 8639)
شنبه 29/12/1388 - 16:28 -0 تشکر 191048
سفری به سوی نور؟! به همرا عکس

به نام خدا

 

سلام به تمامی دوستان عزیز

  

خب، بالاخره قسمت شد من هم به این سفر(سفری از ظلمت به سمت نور) برم سفر راهیان نور.

 اون شبی که قسمت شد برم. یه دو روزی بود هوس کرده بودم راهیان نور قسمتم بشه

دیده بودم خانوم‌‌های دانشگاه پیام نور واحد شهر ری عازم این سفر هستن.

 

پارسال هم دیدم تو دانشگاه ما هم خانوما رو به این سفر معنوی اعزام کردند.

 

اینا به علاوه‌ی مشکلات و غمی که چند وقتیه گریبانم رو گرفته و به گلوم فشار میاره تا بتونه بغضم رو بترکونه، باعث شدن که حسابی هوس این سفر رو داشته باشم.

 

ناگهان دیدم یکشنبه شب (23/12/1388) ساعت نزدیک 22 بود که تلفن زنگ زد. پدرم گوشی رو برداشت و من کاهل نماز نماز اون شبم تا اون موقع دیر شده بود

 

تلفن با من کار داشت و من که آخرای نمازم بودم نفهمیدم چطوری نماز رو تموم کردم. رفتم سراغ گوشی تلفن

 

سلام علیک کردم. پشت خط دانیال بود، از بچه های محلمون. بهم گفت راهیان نور میایی؟

 

خب منم که تو این فکرا بودم اونقدر ذوق زده شدم که نگو. انگار خدا حاجتم رو داده بود. دیدین وقتی تو یه فکری هستی و حاجتی داری، گاهی خدا همون موقع حاجتتون رو میده. و بعد می‌گین کاش از خدا چیز دیگه‌ای خواسته بودم.   اما نه من وقتی این خبر رو شنیدم دیگه از این بهتر چی می‌خواستم. بزرگترین حاجتی بود که اون موقع داشتم.

 

وقتی به بابام و خواهر برادرم این خبر رو دادن، بهم گفتن دارن دستت میندازن . چه قدر تو ساده‌ای. آخه وقتی به دانیال گفتم پولیه یا رایگان، گفت: رایگان هست.

 

اما وقتی محسن، دوست دیگم حرف‌های دانیال رو تائید کرد، مطمئن شدم راسته و همون موقع تصمیم گرفتم که باهاشون برم.

 

دانیال و محسن بهم گفتن اگه میخوایی بیایی، فردا صبح ساعت 5:30 باید حاضر باشی وگرنه ما میریم.

 سر از پا نمی‌شناختم و با ذوق شوقی وصف ناشدنی مشغول جمع کردن و بستن ساک بودم.

و بعد هم اومدم از دوستان اینترنتی حلالیت طلبیدم. و بعد سریع رفتم و خوابیدم.

 

صبح ساعت 5:30 بود که بیدار شدم و آخرین مقدمات سفر رو آماده کردم. هنوز کامل حاضر نبودم که زنگ زده شد. ساعت 5:50 دقیقه بود. دیدم دانیال میگه اگه میخوای بیایی زود باش که داریم میریم.

 

از دستش عصبانی شدم و این آغاز عصبانیتم از دانیال تو این سفر بود. آخه قرار ساعت 6 بود و اینا حالا می‌گن زود باش. دیگه سریع خودم رو جمع جور می‌کنم و میرم پایین و میرسم پیش بچه‌ها.

 

یک مینی بوس از این جدیدا به رنگ سفید و تر و تمیز و شیک منتظر بود تا ما رو تو این سفر همراهی کنه.

 

هنوز همه نیومده بودن. ولی بالاخره همه جمع شدن و سوار اتوبوس، آماده حرکت. تو این میون، تنها من ساک خودم رو پیش خودم نگه داشته بودم، چون چیز مهمی توش بود و اون دفتر این سفرنامه بود.

 

و اما بعد..

 تاریخ 24/12/1388 امروز دو شنبه هست و الان ساعت 6:10 . هنوز حرکت نکردیم

آخه 10 دقیقه به 6 بود که دم در اومدن و گفتن زود باش میخوایم حرکت کنیم. بهشون می‌گم مگه قرارمون ساعت 6 نبود، که به دروغ می‌گن نه . قرار ساعت 5:30 بوده و تو دیر کردی.

 

خوب شد جا نموندما

 

ساعت 6:17 بالاخره اتوبوس روشن شد. البته اتوبوس که نه، از این می‌نی‌بوس شیکا بود.

حالا ساعت 6:18 دقیقه شده و بالاخره حرکت می‌کنیم. عقب ماشین رو نگاه می‌کنم. دوستای جدیدی رو می‌بینم، دو تا بچه‌ی شوخ و البته از نوع شنگ دارن سرگرممون می‌کنن

 

حالا وارد اتوبان همت شدیم، چه جالب از داریم به  خونه‌ی استاد گمینی میرسیم. السلام علیک یا گمینی

 

یکی از همسفرا  به نام مجید،داره بهم اصرار می‌کنه که همین الان اسمش رو تو این سفرنامه بنویسم. [بیا نگاه کن اسمت رو نوشتم راضی شدی ]

 

راستی راننده مون اصفهونیه. یک پدر و پسر هستن

 ساکم رو نگاه می‌کنم، اگه گفتین توش چیه؟ تا دلتون بخواد لباس برداشتم. نه که می‌گن جنوب آب و هوای گرمی داره. منم حساسسسس

 

این ابتکار نوشتن دی به جای خندانک هم خوب چیزیه‌ها. به درد رو کاغذ نوشتن احساسات به صورت خلاصه میخوره.

 

هنوز باورم نمیشه دارم به این سفر می‌رم.(خدایا ممنونم . شهدا ممنونم که دعوتم کردین. یعنی لیاقتش رو داشتم؟). ادامه دارد... .

برا قفل هایی كه بستست یه كلید مونده تو مشتمبه جنون رسیده كارم بس كه فرصت ها رو كشتم
بازی نور و صدا نیست زندگی یه سرنوشته           یكی پیدا یكی پنهون مثل آدم و فرشته
جانشین  انجمن خانواده‌ی تبیان
يکشنبه 1/1/1389 - 15:37 - 0 تشکر 191095

به نام خدا

 سلام

هنوز از تهران خارج نشدیم. یکی از بچه ها به همه داره تیتاپ با طعم توت فرنگی میده. وااااای که چه قدر از این طعم بدم میاد(ایشش، مزه‌ی شربت‌های صورتی رنگ رو میده).

 داریم از کنار برج میلاد عبور می‌کنیم. از اینجا من هیچ عظمتی در اون نمی بینم. بالاش هم که نمیذارن بریم، پول می‌گیرن، اونم زیاد. خوبه که ثبت نام هم کردیما!!!!. نمیدونم جناب آقای قالیباف چطور پز به این برج میده ؟

آخ خ خ. میدونید چی شده؟ یادم رفت دفترچه درمانیم رو بیارم، حالا اگه مریض شدم چی‌کار کنم؟

یاد امضام افتادم امضائی که این پایین پستهام میخوره. [ خدایا، آیا میشه این سفر مقدمه‌ی سفر به میخانه بشه." برای رفتن به میخانه استخاره کنید". خدایا من که استخاره کردم. اما نمیدونم حالا باید چیکار کنم. خدایا کمکم کن. آه ه ه.

این چیزا دیگه چیه میاد تو ذهنم. آخه دیشب فیلم استوار چراغی رو دیدم(من معمولاً تا 2 نیمه شب بیدارم) داستان یه پسریه که عاشق شده . اما اونقدر بی دست و پا و مظلومه که به پدر و مادرش نگفته و اونا یکی دیگه رو براش نشون کردند. خدا رو شکر که خودم رو تغییر دادم. البته قبلش هم اون طوری نبودم. این تبیان باعث شد واقعاً عوض بشم و آدم دیگه‌ای بشم 

الان که بازم دارم به نوشتن ادامه میدم. هرکی به کار خودش سرگرمه. و هیچ هم صحبتی ندارم. این طوری خوبه. چون میتونم برای شما هم صحبتان عزیزم بنویسم.

السلام علیک یا روح اله ... . همین الان داریم از کنار مرقد امام خمینی رد میشیم. چه خاطرات زیبایی از امام خمینی تو ذهنم مونده و خدا میدونه چه قدرشون رو هم فراموش کردم. امان از دست این فراموشی. یاد دایی شهیدم هم افتادم، اونم تو بهشت زهرا دفن شده، ای دائی شهید تو به دادم برس که دادرسی ندارم. تو پیش خدا شفاعتم کن که آبرویی ندارم

آخیش بالاخره از پلیس راه هم رد شدیم تعجب نکنید چرا رنگ نوشته هام سیاه شده، چون خودکارم رو گم کردم، دارم با مداد نوکی می‌نویسم الان یه مدتی هست که از تهران خارج شدیم. چند دقیقه پیش داشتم بیابان‌های استان قم رو نگاه می‌کردم و برای اولین بار، انتهای سیم‌ برق رو که تو جاده می‌کشن رو دیدم ساعت 8:12 دقیقه شده و به یک آبادی رسیدیم. احتمالاً نزدیک قم هستیم. آره دیگه عوارضی قم هم دیده شد.

مدتی هست که کنار مسجد اهل بیت می‌نی‌بوسمون نگه داشته. کنار ما سه تا چهار اتوبوس از مشهد هستن که اونا هم عازم راهیان نور اند. دو تا از این اتوبوس‌ها ویژ‌ه‌ی خانوماست. و اما از دست بعضی از این همسفرهای بی ظرفیت ما... .ساعت 8:33 دقیقه شده و دوباره قصد حرکت داریم. من که فکر نکنم هیچ کدوم از شما ها تا حالا با کاروان 12 نفری به همچین سفری رفتین. ما از قزوینی گرفته تا اصفهونی تو می‌نی‌بوس داریم. اونم از انواع رشته‌های تحصیلی. خود من که شیمی میخونم جناب محسن کشاورز  آی تی می‌خونه(همون طور که گفتم ایشون تو دانشگاه جناب جعفر یا همون رودخونه‌ کوچولو و مهمتر از همه دانشگاه خانوم آرسو درس میخونه و سال دوم هم هست). چی فکر کردین، تو کاروان دکتر هم داشتیم

من که یه 1200 بیشتر همرام نبود اما بچه ها دوربین آورده بودن عکسها که آماده بشه براتون میذارم [الان فهمیدم قراره که اقامتمون تو اهواز باشه]چند کیلومتری میشه که قم رو رد کردیم. یه پلیس نمیدونم از نوع محسوسه یا نا محسوس شایدم نیمه محسوس ماشین رو متوقف می‌کنه. گیر داده، یه پیچ نه، دو پیچم نه، بلکه از نوع سه پیچش ولکن هم نیست.

آقای ظریف(رانندمون رو می‌گم) با پسرش رفتن پایین ببینن چی می‌گه. فکر می‌کنم این پلیسه از اون پلیس‌ها حسابی وظیفه شناسه، هر چی ماشین نیمه سنگین و سنگین عمومی و نیمه عمومیه رو کنار کشیده. . بیچاره ها با سرعت زیاد میرسن به این پلیسه و یک کیلومتر جلوتر میتونن نگه دارن و باز باید دنده عقب بزنن و برگردن. خدا رو شکر کارمون گیر نبود و خلاص شدیم. حالا ساعت 8:52 شده و دوباره داریم به مسیرمون ادامه میدیم ... . ادامه دارد

برا قفل هایی كه بستست یه كلید مونده تو مشتمبه جنون رسیده كارم بس كه فرصت ها رو كشتم
بازی نور و صدا نیست زندگی یه سرنوشته           یكی پیدا یكی پنهون مثل آدم و فرشته
جانشین  انجمن خانواده‌ی تبیان
دوشنبه 2/1/1389 - 22:47 - 0 تشکر 191222

به نام خدا
سلام

خدا رو شکر کارمون گیر نبود و خلاص شدیم. حالا ساعت 8:52 شده و دوباره داریم به مسیرمون ادامه میدیم

تقریباً نیم ساعتی اون پلیس ما رو نگه داشت و تو این مدت بچه ها هم استراحتی داشتند. عقب می‌نی بوس 4 تا از بچ‌ها نشستن که خیلی با حالند. شخصیتهایی شبیه همون اخراجی‌ها بلکه فرا تر از اونا رو دارن :دی
از یک سوپر مارکتی در سر راه رفتیم فیلم گرفتیم. فکر کنم فیلم "زندگی شیرین" هستش. تا حالا این فیلم رو ندیدم. در حال تماشای فیلم هستیم که داریم وارد استان مرکزی می‌شیم ساعت حدود 9:57 هست و تابلویی می‌بینم که نوشته زادگاه امام خمینی. حالا یک ساعتی هست که فیلم در حال پخشه و راننده که می‌بینه کسی نگاه نمی‌کنه تلویزیون رو خاموش می‌کنه.

نمی‌خوام جای حساسش رسیده بود. اونجایی از فیلم رسیده بود که زنه میاد می‌گه این شوهر منه و اینم بچمونه :دیییی یی

حالا تا شهر اراک دو تا سه کیلومتر بیشتر نمونده و ساعت 10:39 شده. آره تابلوی شهر اراک رو دیدم. نوشته 5 کیلومتر تا اراک


دیگه راننده از بی سر و صدایی خسته شده. وقتی می‌بینه بچه ها هم اهل حالند ضبط رو روشن می‌کنه و یه ترانه میذاره. تعجب می‌کنید. کاروان زیارتی به جای مداحی در حال گوش دادن ترانه باشن. نه تعجب نکنید. من که خدا رو شکر می‌کنم که فقط یه ترانه بیش نیست. اونم تو کاروانی که نصفشون از اخراجی‌ها هستن:دی
خب راننده خوش سلیقه‌ی ما هم مطابق رسم راننده ها ترانه‌ای از خواننده‌ای زن گذاشته. اون نصف دیگه‌ی بچه‌ها که یه زمانی مداح بودن یا تو این مراسم شرکت می‌کردن، می‌گن زن نذارید . اگه مرد باشه عیب نداره. خوشبختانه راننده قبول کرد و ترانه‌ای از مرد گذاشت. ولی معلومه که قلقلک شده بودن :دی

اون عقبی‌ها که کارشون از قلقلک گذشته و جو گرفتشون و دارن حرکات موزون از خودشون در می‌کنن:دی [تصویر: dance2.gif][تصویر: dance2.gif] [ خدایا بعد سالی لیاقت این سفر رو پیدا کردم آخه چرا اینطوری؟!!! ]

خب از دور یه ساختمون می‌بینم شبیه دانشگاه، حدسم اینه که پیام نور هست. آره خودشه دانشگاه پیام نور اراک. کاش یه دوربین داشتم و الان عکس می‌گرفتم
اون عقب می‌نی بوس حالا شده یه پارتی و بچه ها لاو ترکوندن
  میتونید صدای دستاشون رو بشنوین [ دست دست دست؛ دست دست دست ...].

هنوز تو اراک هستیم به یه میدون رسیدیم نوشته میدان فراهانی. یاد دوست پیام نوریم مجید دارستانی فرهانی افتادم

فکر کنم دیگه از اراک رد شدیم ساعت حالا حدوداً 10:00 شده.
ساعت 11:05 یک ساعته که فکر کردم از اراک رد شده باشیم . اما نه انگار اشتباه کرده بودم تازه رسیدیم به دانشگاه اراک. [ راستی خانوم اینیاک شهر شما هم شهر بزرگیه‌ها ! فکر نمی‌کردم این قدر بزرگ باشه ]

بعد از این همه اراک گردی، راننده نگه داشته 15 دقیقه وقت داده بچه‌ها هر کار واجبی دارن انجام بدن. منم رفتم کار واجب رو انجام بدم اما دیدم اوضاع بهداشتی مناسبی نداره و من حساس و در این مورد کمی وسواس دارم نتونستم
ادامه دارد...

برا قفل هایی كه بستست یه كلید مونده تو مشتمبه جنون رسیده كارم بس كه فرصت ها رو كشتم
بازی نور و صدا نیست زندگی یه سرنوشته           یكی پیدا یكی پنهون مثل آدم و فرشته
جانشین  انجمن خانواده‌ی تبیان
سه شنبه 3/1/1389 - 13:45 - 0 تشکر 191293

به نام خدا
سلام

باز به راهمون ادامه می‌دیم. مدتی گذشته و ساعت 11:23 شده .تابلوی سبز رنگی ‌می‌بینم که نوشته به شهر مهاجران خوش آمدید.(یاد کارتون مهاجران افتادم Smile یادش به خیر )

از شهر مهاجران هم عبور کردیم و ساعت 12:18 شده که وارد استان لرستان شدیم. همسفر های لرمون خیلی خوشحال شدن Big GrinBig Grin. بین این بچه‌ها ما دو تا لر داریمWink. یکیشون اسمش احسان هست و از اون اخراجی‌ها. اون یکی هم مجید هست و شنیدم مداح بوده. اما الان چیزی دیگه دارم ازش می‌بینم[تصویر: smiley-13.gif].
کارهاش شبیه اخراجی‌ها شده. بنده خدا حق داره. یه جوون 18 ساله هست و زود جو گیر می‌شه.
اما خودمونیم ها، لرستان واقعاً استان سرسبزی هست. من فکر می‌کردم سرسبزی جزیره‌ی پرنس ادوارد رو هیچ جایی تو ایران نداریمSmile. اما با دیدن لرستان به اشتباه ام پی بردم. بچه ها هم با دیدن این سرسبزی کانال حرکت موزونشون عوض شده و روی لرستان قرار گرفته :دی دی
[تصویر: party-smiley-017.gif][تصویر: party-smiley-018.gif]
وقت ناهار رسیده و به بروجرد رسیدیم. راننده هم نگه داشته . خدا خدا می‌کنم اینجا دیگه هم خلوت باشه و هم بهداشتی تا بتونم کار واجبم رو انجام بدیم :دی. اما امیدم نا امید شد
شانس که ندارم Sad

دو دل هستم که با این اوضاع غذا بخورم یا نه . دو نوع غذا داریم.(می‌بینید چه وضعمون خوبه :دی) کنسرو لوبیا و تن ماهی. در حال استخاره هستم کدوم رو بخورم. اگه لوبیا بخورم که... :دی
اما با خوردن تن ماهی هم دهنم بوی بد می‌گیره و تازه عادت ندارم تن ماهی رو خالی بخورم باید برنج باشه. ولش کن همین تن ماهی رو می‌خورم. خدایا منو ببخش. میدونید چی شد. نتونستم همش رو بخورم و نصفش اصراف شد

بعد از ناهار و نماز دوباره داریم حرکت می‌کنیم. و این مجید اصرار می‌کنه بهم که بنویسم شلوار کردی پوشیده. البته می‌گن شلوار شیرازیه . چون پاچه هاش تنگه اما بقیه‌ی جاهاش گشاده. فکر کنم شلوار خانواده باشه :دی
یه امیدی تو دلم داره سو سو میزنه که اون اخراجی ها تو این سفر متحول می‌شن Smile
ساعت الان شده14:54 ببخشید یه مدت خواب بودم . بیرون رو نگاه می‌کنم . در کوهستان های خرم آباد هستیم. البته هنوز به خرم آباد نرسیدیم. یه یک ربعی هست که بیدار شدم و تابلویی سبز می‌گه تا اهواز 400 کیلومتر دیگه راه هست. اطرافمون گله‌های گوسفند زیادی رو می‌بینم که یه چوپون مرد جلوی گله و یه چوپون زن هم عقب گله مشغول چرا دادن دام ها هستن. بدون استثنا هر گله چوپون زن هم داره. بیچاره زنان روستایی اینا هم کار تو خونه شده وظیفشون و هم کار بیرون از خونه.

حالا از وقتی که تابلوی 400 تا مونده به اهواز رو دیدم حدود 1 ساعتی گذشته و هم اکنون ساعت 16:58 شده. رو این تابلوی جدید نوشته تا اندیمشک 14 کیلومتر دیگه مونده.( میبینید چه قدر بی‌کارم و دارم جاده متر می‌کنم :دی) . دیگه نزدیک پلدختر هستیم. باز هم این بچه‌های شوخ طبع دارن در مورد اسم این شهر خیال بافی می‌کنن :دی
ما ساعت 19:20 وارد اندیمشک شدیم و الان که ساعت 10:30 شده تو اهواز هستیم

برا قفل هایی كه بستست یه كلید مونده تو مشتمبه جنون رسیده كارم بس كه فرصت ها رو كشتم
بازی نور و صدا نیست زندگی یه سرنوشته           یكی پیدا یكی پنهون مثل آدم و فرشته
جانشین  انجمن خانواده‌ی تبیان
چهارشنبه 4/1/1389 - 1:45 - 0 تشکر 191394

به نام خدا
سلام

نه راننده و نه ما هیچ کدوم اهواز رو بلد نیستیم، البته یکی از بچه‌ها(عباس) می‌گه قبلاً اینجا زندگی می‌کرده اما اونم بلد نیست. برای همین دنبال یکی می‌گردیم تا نشونی رو بهمون بده. یه مردم اهوازی رو پیدا کردیم و داریم ازش نشونی می‌پرسیم.

نمیدونید با چه ذوق و شوقی داره جواب می‌ده. انگار ما توریست‌های خارجی هستیم و اونم میخواد مهمون نوازیش رو ثابت کنه.Smile

نشونی رو گرفتیم و فکر کنم داریم به سمت یک حسینیه حرکت می‌کنیم. به یه میدون میرسیم که چند تا نخل خیلی خیلی زیبا وسط اون گذاشتن. نخل ها با این که مصنوعی هستن ولی خیلی قشنگن. دوست دارم همیجا بمونم به این نخل ها ذل بزنم. اسم میدون هم همینه(میدان نخل)

تو نشونی که داریم گفته شده باید برین به سمت ایران خودرو و ایران خودروی زیبایی. ساعت 22:40 دقیقه شده و به ایران خودرو رسیدیم. و مظلوم تر از همه جناب محسن کشاورز پیام نوری عزیزمون و دکتر احسان هستند. این احسان اون احسان اخراجیه نیستا . فرق فوکوله :دی

بالاخره رسیدیم. ا این که حسینیه نیست. یک پایگاه بسیج کنار یه مسجده. اسمش پایگاه عمار یاسر هست.

رفتیم تو پایگاه و الان بالای پشت بام پایگاه هستیم. یه اتاق تقریباً بزرگ این بالا ساختن و همه جا شدیم. اون چهار تا اخراجی‌ها بیرون اتاق دارن بازی می‌کنن. نمیدونم چه بازیی هست از این بازی ها که کارت داره عکس شاه و خاج و این چیزا :دی همون که تو ویندوز هم هستش:دی(مثلاً نمیشناسم :دی اما جداً می‌گم بازی رو بلد نیستم . فقط دیدم)

میخوام دیگه اینجا کار واجب رو انجام بدم. میدونید چند ساعت شده Confused
اما بچه ها می‌گن یه پیر مرده اون پایینه که حسابی گیره :دی میخوردتون :دی. اما من با ترس لرز رفتم.

راستی تو این اتاق ما تلویزیون و یخچال داریم بهمون گفتن هر چی تو یخچاله هست مال شماست و میتونید بخورین. خب ببینم چی توشه؟ چند بطری آب معدنی چند تا ویفر و چند تا سن ایچ به اندازه‌ی هممون هست حتی بیشتر Smile

امروز 25/12/1388 و الان ساعت صبح 6:55 هست
دیشب که خوابیدم حسابی تشنه بودم و همش خواب آب معدنی میدیدم . آخه این بچه‌ها با بطری آب میخورن و دهنی شده . راستی دیشب که رسیدیم من جورابام رو شستم که خدایی نکرده باعث آزار کسی نشم Smile اما این بچه ها Sad البته به اندازه‌ی نماز خونه دانشگاهمون اینجا بو نمیاد. دانیال و مجید هم از خواب بیدار میشن. انگار مغزشون تعجب کرده . این وقت روز بیدار هستن. دارن همه رو اذیت می‌کنن. امان از این دو وروجک

راستی من امروز طاقت نیاوردم و دوباره از آب شیر خوردم. یه مزه‌ای داره اما شور نیست. این بچه‌ها با این همه ادعا و اینکه سربازی هم رفتن بهم می‌گن چطوری تونستی از این آب بخوری؟

ساعت 8:11 شده که با بچه ها زدیم بیرون. دوباره از کنار نمایشگاه ایران خودروی زیبایی رد شدیم. یه نمایشگاه ماشین چند طبقه به حالت اوپن . خیلی قشنگه حتی تو تهران هم لنگش پیدا نمیشه. این بچه‌های ندید بدید و عقده‌ای هم مشغول بازی با بی سیم هستن :دی .چند تا بی سیم با خودشون آوردن اصلاً نمیدونم استفاده‌ای هم می‌کنن یا نه؟

دارم با خودم فکر می‌کنم اسم تاپیک رو چی بذارم . یاد آیه الکرسی افتادم. اونجا که می‌گه یخرجونهم من النور الی ظلمات. میخوام همچین چیزی بذارم . آخه فکر نمی‌کنم این سفر سفر به سمت نور باشه. نمیدونم شایدم بذارم یخرجونهم من الظلمات الی النور . البته باید ضمیر از غائب به متکلم عوض کنم

ساعت 8:18 دقیقه شده و کنار کانون زبان دانشگاه شهید چمران اهواز هستیم. از یه مرد اهوازی داریم نشونی می‌گیریم. فکر کنم میخوایم بریم دهلاویه. ساعت 8:20 شده. الان یه صحبتهایی شنیدم که انگار قراره از پایگاه عمار یاسر بریم جایی دیگه Sad

یه مدتی هست تو راه بودیم و من خوابیده بودم بیرون نوشته ایستگاه صلواتی راهیان نور. بچه‌ها عدسی صلواتی گرفتن دارن می‌خورن Smile منم هوسم کرد . میرم بگیرم. بیشتر شبیه خورش قیمه شده تا عدسی :دی شور هم هست. من از غذای شور خوشم نمیاد Sad
اما انگار دانیال خوشش اومده رفت یکی دیگه گرفت :دی

برا قفل هایی كه بستست یه كلید مونده تو مشتمبه جنون رسیده كارم بس كه فرصت ها رو كشتم
بازی نور و صدا نیست زندگی یه سرنوشته           یكی پیدا یكی پنهون مثل آدم و فرشته
جانشین  انجمن خانواده‌ی تبیان
چهارشنبه 4/1/1389 - 19:35 - 0 تشکر 191481

نام خدا
سلام

نفهمیدم دهلاویه کجا بود!Sad

یه مدتی میشه که چرت زده بودم و الان بیدار شدم. یه بروشور کنارم می‌بینم که نوشته راهنمای مهمانان نوروزی اهواز. ورق می‌زنم تو صفحه دیگه نوشته شادروان اهواز. با خودم می‌گم شاد روان اهواز دیگه کیه. اسم کسی اهواز بوده و حالا مرده؟!!! یا... خیلی برام عجیبه هر چی فکر می‌کنم عقلم به جایی قد نمیده. آهان فهمیدم این عکس یه پل هست نمیدونم شاید رودخونه رو می‌گن شادروان یا این پل رو. آخه رود خونه روان هست دیگه نه؟. خب میشه به رودخونه گفت شادروان . اینجا رو دیگه باید خانوم گویای خاموش کمک کنن Smile

ساعت 9:10 شده و از کنارمون یه اتوبوس از آذربایجان شرقی رد می‌شه. یه ماشین مجهز به سیستم صوتی هم پشت سرش داره میاد و در حال پخش سرود "ای لشکر صاحبزمان آماده باش آماده باش.... " هست. خوبه بچه‌هامون رو جو گرفت رفتن رو کانال جبهه و جنگ. از فضا برگشتن :دی


ساعت 9:51 دقیقه شده و رسیدیم هویزه، مزار شهدا. رفتم تو یه مسجد . به دیوار هاش نقشه های مناطق عملیاتی و عکس شهدا نصب شده. وارد نماز خونه مسجد میشم. دانیال منو صدا میزنه و می‌گه بیا کنار این ستون و گوش کن. گوشم رو می‌چسبونم به ستون و صدای مجید رو می‌شنوم که یه شوخی زبونی که دوست ندارم می‌کنه :دی اما مجید کنار ستون نیست.. آهان فهمیدم مجید پشت ستون دیگه‌ی مسجد قایم شده.
میدونید چیه.؟ اینجا چهار تا ستون کاذب داره که به صدا بینشون رد بدل میشه . حتی نجوا کردن. یه فکری اومد تو ذهنم . اینجا میشه اونایی که عاشق شده بیان و یکی کنار یک ستون و اون یکی کنار ستون دیگه بشینه و عشقولانه در وکنن :دی . تازه میتونیم استراغ سمع هم بکنیم :دی

حالا دارم فکر می‌کنم اسم تاپیک رو بذارم یخرجوننا من الظلمات الی النور. آخه بچه ها دارن متحول میشن. Smile
اما حیف (آه) میدونم این تحول موقتی هست و بیرون از این مکان معکوس میشه :دی

راستی میخوام مجید رو لو بدم . تو هویزه کنار یه ماشین شبیه ماشین خودمون هستیم که خانوما توش هستن. از لرستان اومدن . نقی (یکی از بچه ها) به مجید میگه اینا لر هستن باهاشون لری صحبت کن. بعد مجید می‌گه کیا لر هستن. یه دفه از تو اون ماشین یه دختره سرش رو بیرون می‌کنه و به مجید می‌گه ما رو گفت. :دی دی . مجید که تو موقعیت مجازی خیلی از خودش استعداد نشون داده بود تو این موقعیت حقیقی کم میاره :دی و خجالت می‌کشه.

حیف داریم از هویزه خارج میشیم . دارم خاکریز هایی رو میبینم. کاش میدونستم اینجا خاکریز داره و اونجا هم می‌رفتم . حیف Sad

ساعت 10:30 شده و از مزار شهدا هویزه داریم بر می‌گردیم تا بریم سوسنگرد . انگار نشانی رو اشتباه کردیم. از یه اهوازی نشونه گرفته بودیم. از اهوازی‌ها توقع نداشتم نشونی اشتباه بدن و اذیت کنن :دی

معلوم شد همون مسیری که به سمت هویزه اومدیم رو باید ادامه بدیم تا برسیم سوسنگرد.

وارد شهر هویزه هم میشیم و دارم بیرون رو نگاه می‌کنه یه دختر بچه‌ی 3 تا 4 ساله رو می‌بینم که برامون دست تکون میده. هیشکی حواسش نیست جز من. من هم براش دست تکون میدم

ساعت 11:04 شده که دانشگاه پیام نور هویزه رو هم می‌بینم. فکر نمی‌کردم اینجا هم دانشگاه پیام نور داره :دی

ساعت 11:20 شده داریم میریم بستان . آخه تو سوسنگرد چیزی نبود فقط توش یکم چرخیدیم


ساعت 11:22 شده . آخجون خودکارم رو که قبل از اهواز گمش کرده بودم پیدا شد :دی زیر صندلی بود


حالا با خودکار می‌نویسمSmile
ساعت 11:50 شده رسیدیم به بستان . ا چه جالب دانشگاه پیام نور بستان هم دیدم Smile
یه تابلو دارم می‌بینم که نوشته به سمت بازارچه مرزی . داریم اون وری می‌ریم. شاید تو مسیرمون قرار داره. آخه ما که برای بازارچه مرزی نیومدیم :دی

برا قفل هایی كه بستست یه كلید مونده تو مشتمبه جنون رسیده كارم بس كه فرصت ها رو كشتم
بازی نور و صدا نیست زندگی یه سرنوشته           یكی پیدا یكی پنهون مثل آدم و فرشته
جانشین  انجمن خانواده‌ی تبیان
پنج شنبه 5/1/1389 - 16:15 - 0 تشکر 191577

به نام خدا
[color]سلام[/color]

همون طور که حدس زده بودم بازارچه‌ی مرزی سر راهمون بود. در واقع داریم میریم چذابه. یه بار فیلمش رو دیده بودم(سفر به چذابه) جالبه برام جایی داریم میریم که ازش فیلم ساختن

حدود ساعت دوازده و بیست تا دوازده و نیم میرسیم. اینجا چیزی که احساس رو تحریک کنه نمی‌بینم. هنگام نماز شده و میرم تو یه جایی شبیه تونل که از جنس نی ساخته شده. نمازم رو که می‌‌خونم میام بیرون ببینم چیزی توجه‌ام رو جلب می‌کنه؟. اطراف رو که نگاه میکنم. بیشتر زمین خاکی و چند بوته و درختان تک و توک هست. اما نمیشه جلو برم. چون با سیم خاردار بسته شده. یه تابلو هم زدن و نوشتن [color=#FF0000]خطر مین! [/color]

الان هیچ حسی ندارم جز حسی که از طرف شیطون داره میاد سراغم می‌گه یه سنگ بردار و پرتاب کن اون ور سیم خار دار ها (خنده شیطانی)

تا با حال فکر می‌کردم دیگه همه‌ی مین ها تو ایران پاک سازی شده. اما انگار نه. خدا این صدام و اونایی رو که بهش کمک کردن این زمین ها رو آلوده کنه رو لعنت کنهAngry

ساعت 13:21 شده و داریم می‌ریم فکه .
نقی دوست قزوینی مون که تازه سربازیش تموم شده. دلش برای سربازایی که تو این مناطق خدمت می‌کنن می‌سوزه. داره باهاشون خوش و بش می‌کنه. تو راه فکه یه جا نگه داشتیم . نقی یه سرباز رو می‌بینه و بهش میگه بچه‌ی کجایی؟سرباز می‌گه:
"بچه‌ی زابل". نقی به ما میگه:"]اینا میدونن کیا رو بفرستن اینجا . اگه بچه‌ های شهرهای نزدیک رو بفرستن. مطمئناً فرار می‌کنن. اما یکی که بچه‌ی زابل هست اگه بخواد مرخصی بگیره و برگرده شهرشون. دست کم باید20 تا 30 هزار تومن بده . برای همین تمام مدت رو خدمت می‌کنه بدون مرخصی؟!
ساعت 13:28 دقیقه شده و عجیبه که بچه‌ها ساکت و آروم شدن[/color]!!!![تصویر: smiley-13.gif]

آهان چون ناهار نخوردن و گشنشونه. خب من که عادت دارم معمولاً صبحونه که نمی‌خورم و ناهار هم 2 به بعد. اما این بچه‌ها نه
بذارین یه چیزی رو بگم :"من از لحاظ سنی بعد از راننده از همه‌ی بچه‌ها بزرگترم :دی" اما خب زیاد فعال نبودم. و الان محمد که به حساب مسئول کاروان شده و محسن کشاورز که مسئول مالی هست تو فکر مسیر فردا هستن.

راننده گفته آبادان برو نیست، اما بچه‌ها چیز دیگه‌ای میخوان. الان هم که از ظهر گذشته اول باید بریم فکه بعد از اون طرف باید بریم شوش دانیال و بعد برگردیم اهواز تا وسایلمون رو برداریم من که ساکم همیشه همراهم هست :دی) و بچه‌ها میخوان شب به سمت آبادان حرکت کنیم. اما خب راننده که آدم آهنی نیست اونم انسان هست و خسته می‌شه.

ساعت 13:32 شده و هنوز تو راه فکه هستیم. هوا به شدت گرمه. تو مسیر از دشت آزادگان رد می‌شیم و ساعت 13:52 هست که رسیدیم به فکه.
نوشته منطقه به مین آلوده هست . ای خدا اینجا هم مین داره


همه جا خاک هست و چیزی دیگه نیست. خیلی‌ها کفشهاشون رو در میارن تا با پای برهنه این منطقه رو ببینن. اما من ... .
رو یه تابلو تو این مسیری که دارم پیاده می‌رم. نوشته

"پر از ناله‌های العطش است سکوت رملستان فکه"

همین طور به جلو حرکت می‌کنم. عده‌ای از مردم در حال گفتن مداوم ابوفاضل ابوفاضل هستن و و این کلمه نمیدونم چرا اینجا مو به تنم سیخ می‌کنه ! Confused

این مسیر جز رمل یا چیزی شبیه همون ماسه چیزی نداره. هر چی جلو تر می‌رم عمق ماسه ها زیاد تر میشه و راه رفتن سخت تر.
باز هم عمق ماسه ها بیشتر و بیشتر می‌شه و راه رفتن به شدت سخت شده. اینجا جایی نیست جز فکه . ساعت 14:05 و هوا گرم و سوزان. بادی در حال وزیدن هست که کمی این مسیر رو برای من ناز پرورده قابل تحمل می‌کنه.
از بچه‌ها میپرسم که حالا که میبینید این منطقه این قدر گرم و این قدر موندن توش سخته، اگه دوباره جنگی بشه، حاضرین بیاین و تو این منطقه با دشمن بجنگین. دانیال سریع گفت من میام Smile . اما بقیه دارن طفره می‌رنSad .


(نمیدونم اگه این سوال رو از من بکنن من جوابم چیه. می‌ترسم به این سوال فکر کنم.)

ساعت 14:10 شده و گرمای هوا بیشتر و باد هم دیگه توان خنثی کردن این گرما رو نداره. وای خدای من چه منطقه‌ای بود اینجا؟ آیا زمان جنگ هم همین قدر سخت بوده یا بهتر شایدم خیلی سخت تر از این زمان. با این که اینجا چیزی نداشت جز رملستان . اما احساسات من هم مثل خیلی‌های دیگه‌ که حسابی تحریک شده بود، یه تلنگر کوچیکی خورد.

لعنت بر دل سنگ من Sad

برا قفل هایی كه بستست یه كلید مونده تو مشتمبه جنون رسیده كارم بس كه فرصت ها رو كشتم
بازی نور و صدا نیست زندگی یه سرنوشته           یكی پیدا یكی پنهون مثل آدم و فرشته
جانشین  انجمن خانواده‌ی تبیان
شنبه 7/1/1389 - 17:43 - 0 تشکر 191799

به نام خدا

سلام


مشتها به سمت من[مرگ بر منافق]


ساعت 14:51 دقیقه شده همه گشنشونه. تو فکه که بودیم،دیدم یکی از بچه‌ها داره تلفنی صحبت می‌کنه. داشت می‌گفت پشیمونه اومده.
بچه‌های دیگه تقریباً همشون احساس ضعف و گرسنگی بهشون دست داده. بعضی‌ها آه ناله می‌کنن، اما بعضی‌ها هم طاقت میارن. اونایی که بی طاقت شدن، یاد خونه افتادن و غذایی که هر لحظه‌ اراده می‌کردن حاضر بود. اما اینجا می‌بینن از اون همه رفاه خبری نیست. قصد ریا ندارم ولی بهتره بدونین که به نظر من وضع ما از وضع خیلی از کاروانهای دیگه هزاران درجه بهتره. اما برخی از همراهانمون انگار در رفاه بیش از حد بودن. پس خوبه. اینجا یکم درک می‌کنن احساس گرسنگان و تشنگان رو

.

هنوز به شوش دانیال نرسیدیم. اما گرسنگی بچه‌ها طاقت از کفشون بریده. به یه سوپر مارکت می‌رسیم و ما رو با رانی و کیک پذیرایی می‌کنن. کمی دوستان انرژی می‌گیرن و دوباره خوندنشون گرفته :دی

ساعت 16:15 شده و یک ربعی هست با برخی از این ساده لوحان و ساده دلان دارم بحث می‌کنم. اما اینا شیوه‌ی بحث و احترام به عقاید طرف مقابل رو بلد نیستن. نمیخوام جوابشون رو بدم. آخه دارن با وقاحت و پر رویی تمام از احمدی نژاد بد می‌‌گن. یه وقت فکر نکنید من کورکورانه طرفدار احمدی نژادم نه. من مثل همه‌ی شما دارم نحوه‌ی کار کردن ایشون رو می‌بینم. و مطمئن باشید. اگه ببینم از آرمانهای انقلاب فاصله بگیره، دیگه طرفدارش نخواهم بود.



اما به نظر من احمدی نژاد هنوز هم داره با تلاش و پشتکار در جهت راه انقلاب پیش میره. نمیدونید اینجا چه وضعیه، این دو ساده دل که هنوز دهانشون بوی شیر میده. دارن احمدی نژاد رو به باد بدترین و وقیحانه ترین فحشها می‌کشن. اصلاً فکر نمی‌کردم این دو تا همچین عقیده‌ای داشته باشن. وقتی میبینم اینا از رو نمیرن در جواب این وقاحتشون فقط و فقط سکوت می‌کنم. سکوت.

جالبه بدونین اینا از اون آدمایی هستن که انگار ولایی تو آتیشه باشن. نحوه‌ی حرف زدنشون طوری هست که انگار حاضرن همین الان در رکاب رهبری جونشون رو بدن. من اما باور ندارم این ظاهرشون رو. چون یکی از این دو تا زمان همین انتخابات اخیر با ذوق و شوق وصف نا پذیری تمام شیشه‌های ماشینشون رو از عکس‌های احمدی نژاد چسبونده بود. اما حالا 180 درجه عوض شده. بعید نیست آدمی که در عرض چند ما این همه تغییر داشته باشه در مورد عقیده‌ی ولایی خودش چنین نباشه.

بهشون می‌گم من هم رهبری رو قبول دارم، من هم ولایی هستم. اما احمدی نژاد هم قبول دارم و هنوز مثل شما احمدی نژاد برام نفرت انگیز نشده.
[اگه می‌بینید دارم باهاشون بحث می‌کنم به خاطر اینه که بقیه هم اومدن کمکشون. کل اتوبوس به جز اون اخراجی‌ها که هیشکی رو باور ندارن، رفتن یه طرف و من طرف مقابلشون. البته اینجا جناب محسن کشاورز طرف هیچکسی رو نگرفتن حالا اونا دارن یکمی منطقی تر بحث میکنن و من حاضر شدم باهشون مباحثه کنم]

بهشون می‌گم به نظر من احمدی نژاد و رهبری در تقابل با هم نیستن. هنوز هم احمدی نژاد گوش به فرمان رهبری هستن. اما این اختلاف در صحبتهاشون به اختلاف در جایگاهشون ربط داره وگرنه هر دو راه انقلابی رو دارن میرن. بچه ها که این حرفها رو از دهنم میشنون جواب قانع کننده‌ای ندارن و حالا با تحریک اون دو نفر وقیح مشتهاشون رو به سمت من گره کردن و فریاد میزنن:

مرگ بر منافق، مرگ بر منافق، مرگ بر منافق... مرگ بر ضد ولایت فقیه. [[تصویر: smiley-46.gif] [تصویر: smiley-46.gif] ]

ساعت 17:4 دقیقه شده و نیم ساعتی میشه که تو شوش دانیال هستیم . ناهار جاتون نمیدونم خالی یا جاتون پر، کباب خوردیم، کباب و نون و گوجه. اما نمیدونم چرا کبابهای جنوب فرق داره تو اهوازم که خوریدم همین جوری بود. هم ظاهرش و هم مزه‌ش.

بازم مشکل سرویس بهداشتی. اصلاً غذا بهم نچسبید.


میخوایم بریم کاخ آپادانا، اما 400 تومان باید پول بدیم و فقط هم دور قلعه رو میتونیم ببینیم و نه داخلش رو. از خیرش میگذریم.

ساعت 17:58 شده و عجیب ترین اتفاق. تمام بچه‌ها برای اولین بار هم صدا شدن و مداحی می‌کنن 



وای ی چه جالب واقعاً فکر می‌کنم بدنم توش حسگر پیام نور قرار داره :دی . آخه پیام نور شوش دانیال رو هم دیدم

برا قفل هایی كه بستست یه كلید مونده تو مشتمبه جنون رسیده كارم بس كه فرصت ها رو كشتم
بازی نور و صدا نیست زندگی یه سرنوشته           یكی پیدا یكی پنهون مثل آدم و فرشته
جانشین  انجمن خانواده‌ی تبیان
شنبه 7/1/1389 - 17:45 - 0 تشکر 191800

به نام خدا

سلام

25/12/1388 ساعت 20:24 و از شوش دانیال برگشتیم به پایگاه عمار یاسر و مشغول هستیم :دی :دی :دی
البته من که نه اما بقیه چرا Smile

ساعت 22:00 داشتیم اسم فامیل بازی می‌کردیم و من دوباره گفتم استپ(stop) اما بچه ها که تو این بازی به پای من نمیرسن Wink حاضر نشدن قبول کنن. دفعه اولش که در کمتر از 30 ثانیه جواب همه رو داده بود . اسم فامیل که تموم شد. برامون بستنی آوردن. بستنی لیوانی اما انگار توش رو با بستنی قیفی پر کرده بودن :دی

بستنیش طبیعی طبیعی بود. انگار شیرش رو همین الان دوشیده بودن. شر کاملاً پر چرب. بستنیش مزه گاو میده :دی(اینو همه دارن می‌گن)
در مورد مزه‌ی این بستنی کلی چرت و پرت داریم می‌گیم :دی. اون چرت و پرت سیاسیش رو سانسور می‌کنم. اونای دیگه رو هم چون حال بهم زنی هست نمیگم. ولی تا حالا بستنی با این طعم نخورده بودم یکی از بچه ها گفت احتمالاً شیرش شیر گاو میش بوده . نمیدونم والا


ساعت 23:59 دقیقه، داریم بازی فوتبال چلسی رو نگاه می‌کنیم. رفتم پایین سرویس بهداشتی که دیدم بچه ها دارن با یه پسر آبادانی (از رو لهجه احساس کردم باید آبادانی باشه و نه اهوازی) صحبت می‌کنن. به نظر پسر خوبی میومد. دست کم از ماها که بهتر بود. دوست داشت با ما دوست بشه، اما این بچه ها جور دیگه‌ای فکر می‌کردن. اونا رو ولی می‌کنم و میرم سمت سرویس بهداشتی. مواظبم که پیر مرده بیدار نشه[تصویر: smiley-32.gif]

امروز 26/12/1388  ساعت 5:34 شده . الان تمام اون بچه‌هایی که تو خونشون تا ساعت 9 یا 10 خواب بودن، بیدار و سحر خیز شدن. تازه یکیشون هم دیشب اومده بود از ارکستر سمفونی چند تا از بچه‌ها در خواب صداهایی ضبط کرده بود .0

دیگه باید آماده بشیم و بریم. امروز دیگه از اهواز می‌ریم. از دست اون بنده خدا که پایین بود و انگار آلزایمر هم داشت راحت می‌شیم. قراره بریم آبادان اروند رود و شلمچه. و فقط شاید برای یک عبور دوباره از اهواز رد بشیم

ساعت 6:15 و راننده‌ی خواب آلود اومده دنبالمون.

حیف شد. میگن اهواز یه بازار بزرگ داشت که نزدیک ما بودهو تو این دو روزه ازش بی خبر بودیم0

ساعت 08:08 از اهواز کوچ کردیم و الان آبادان هستیم. اردوگاه میثاق با شهدای آبادان معروف به اردوگاه میثاق. خودمون رو ناخونده اینجا دعوت کردیم و منتظر اجازه‌ی ورود هستیم.
ساعت شد 8:49 و یعنی حدود نیم ساعت منت کشی تا رامون بدن تو.
محسن کشاورز الان اومد پیشم و گفت از بچه‌های دانشگاهشون(پیام نور واحد ری) اینجا هستن. و انگار دارن بر می‌گردن. [یادم اومد که تو دانشگاه اونا بود که هوس کردم این سفر رو بیام. اما منو راه ندادن Sad] اما عوضش خودم اومدم Smile

ساعت 9:07 شده و رفتیم تو یه اتاق با 12 تخت دو طبقه. بچه‌ها مشغول چرت و پرت گفتن هستن :دی


یه مدتی استراحت می‌کنیم و ساعت 11:11 دقیقه هست که داریم میریم به طرف اروند رود. از کنار نخلستان هایی رد میشم که سوخته اند و نخلهاشون سر ندارن Sad
[معلومه دیگه رنگ نوشته هام برای چی عوض شده، خب دوباره خودکارم رو گم کردم و دوباره دارم با مداد نوکی می‌نویسم :دی]
ساعت 11:55 هست و ما کنار اروند رود هستیم. اون طرف عراق به خوبی دیده میشه. یک کشتی عراقی چند دقیقه پیش از روبرومون رد شد. واقعاً اروند رود بزرگه(تعجب)
چطور عرض این رود رو شنا کردن و تونستن در جنگ ایران و عراق با این حربه تو دلش شب بر دشمن مسلط شوند [تصویر: smiley-13.gif]. اونم وقتی که اروند خروشان بوده !!!!!!!!!!.

راستی آبادان هم دانشگاه پیام نور داشت.
اما نکته‌ی جالب اینه که دانشگاه پیام نورش کنار هووی خودش یعنی دانشگاه آزاد بود :دی.

راستی کنار اروند رود که بودم نمیدونم چرا مثل فکه یه ایپسیلون احساس هم نسیبم نشد. نمیدونم. اصلاً بیشتر شبیه تفرج گاه شده بود تا یادآور خاطرات دفاع مقدس.

برا قفل هایی كه بستست یه كلید مونده تو مشتمبه جنون رسیده كارم بس كه فرصت ها رو كشتم
بازی نور و صدا نیست زندگی یه سرنوشته           یكی پیدا یكی پنهون مثل آدم و فرشته
جانشین  انجمن خانواده‌ی تبیان
دوشنبه 9/1/1389 - 14:14 - 0 تشکر 192023

به نام خدا

سلام

شلمچه

ساعت 15:48 شده. احساس خوبی ندارم. نمی‌دونم چرا دلم گرفته. نمی‌دونم. خدا کنه این حمام اردوگاه درش باز بشه(ساعت 18:130 گفتن باز می‌کنن)، بعد از چند روز سفر و گرما خوردن، شاید یه حموم بتونه حالم رو خوب کنه.

>>

اروند رود اصلاً بهم نچسبید. همه چیز ظاهر داشت انگار، و هیچ باطنی رو حسن نمی‌کردم. 0

شده بود مثل دانشگاه پیام نور. درصد جمعیتی کنار اروند رود رو می‌گم 0

اون طوری که می‌گفتن این مناطق دانشگاه آدم سازی هست، دست کم در مورد اروند رود اینطوری نبود برام. چند دقیقه‌ پیش باز هم با منت از اردوگاه ناهار گرفتیم که اصلاً خوشم نیومد. اونم ناهاری که فکر کنم هم باید پولش رو می‌دادیم و هم منت به سرمون بذارن.


هنوز فکه رو به یاد میارم. اونجا واقعاً آدم حس عجیبی پیدا می‌کنه. اون زمین که پر از رمل یا همون ماسه بود. راه رفتن به سختی انجام می‌شد. برخی با پای برهنه می‌رفتند و گرمای اون ماسه ها پاهاشون رو آزار می‌داد. البته من که لیاقت نداشتم کفش ها رو از پا بکنم چون نفس اماره ام بهانه‌های بنی اسرائیلی برام میتراشید 0

البته کنار اروند رود هم برخی از مردم کفشهاشون رو در میاوردن که این بار من بوی تظاهر احساس می‌کردم. همش ریا، همش تظاهر، همش تزویر. آخه چرا؟

>>

اینجا خیلی‌ها به هوای آدم شدن اومدن و میان. اما برخی هم برای منافع دیگر000.

چه قدر دل و جرات لازمه که آدم تو این موقعیت بیاد و به فکر ارتباطات گناه آلود باشه.>>

> >

ساعت 16:00 . الان که این جملات رو نوشتم و باز هم دارم می‌نویسم در یک اتاقی کمی بزرگتر از 12 متر شایدم بازم بیشتر از 12 متر هستم با 12 تخت که بچه‌ها روی اون‌ها خوابیدن و دارن استراحت می‌کنن، هستم. چند نفری هم بیرون هستن. اون دو سه نفری هم که مسئول این کاروان شدن هم به فکر ادامه سفر و جواب به اعتراض نازپرورده‌های کاروان هستن.

اما این ناز پروده‌ها باید بدونن اینجا جای عیش و نوش و کیف و حال نیست. اینجا جایی است که باید دست کم تلنگری بهمون زده بشه.

>>

الان یه خبر بدی بدستم رسید. تقریباً خبر داشتم. اما هر لحظه احتمالش بیشتر می‌شد. خبر دار شدم، قرار هست فردا برگردیم. آخه برخی از این 12 نفر ... . ولش کن حرفش رو نزنم بهتره. به خاطر یه مسائلی قرار برگردیم و دیگه تا جمعه نمی‌مونیم. شاید این طوری بهتر هم باشه.

>>

ساعت 17:23 شده و می‌خوام برم حموم. اما بچه‌ها می‌گن اول بریم شلمچه. چون اونجا خاکی می‌شیم. اما این بهونه‌ای بنی اسرائیلی بود. آخه مگه آدم جایی به این پاکی و قداست می‌خواد بره نباید با پاکی و طهارت بره. ؟

>>

احساس خوبی دارم. چون می‌دونم اینجا هم مثل فکه جای تفرجگاه نیست و هر کی بیاد با دل میاد و بدون دل بر می‌گرده چون دلش رو اینجا جا میذاره. اما نمیدونم این دل من چه قدر سنگ شده و هنوز هیچ‌جایی جا نمونده. آیا اینجا میشه جا بمونه؟

>>

ساعت 17:30 الان یه تابلو دیدم نوشته قدم گاه امام رضا.!!! پس کدوم درسته نیشابور یا اینجا؟>>

> >

ساعت 18:08 دقیقه هست رو رسیدیم شلمچه. اولین گام تو شلمچه با شربت آبلیمو شروع شد.

حتماً شربت شهادته 0

راهی رو که دارم میرم در دو طرف خاکریز هست و البته مثل فکه خاکش رملی نیست.با بچه‌ها (من و مجید و دانیال) میریم تو یه سنگر تنگ و تاریک. خیلی جالب بود. تا ما اومدیم بقیه هم انگار هوسشون کرد و اومدن تو . خب ما میریم بیرون و بالای خاکریز. افق اطرافم رو نگاه می‌کنم و رنگ غالب رو رنگ خاک می‌بینم.

>>

به حرکت خودم ادامه می‌دم. اینجا پر از احساساته. دو تا جوون رو می‌بینم که سر به سجده گذاشتن و زار زار گریه می‌کنن00. دلم یه جوری شده. بغض گلوم رو گرفته . میرم جلو تر . یه روحانی رو می‌بینم که تو یه جایی که کمی کنده شده رفته و روی زمین و روی خاک نشسته و سرش رو خم کرده و داره زیارت می‌خونه. دیگه داره آفتاب غروب می‌کنه. میرم وضو بگیرم.

>>

ساعت 19:06 دقیقه. با مشقت زیاد وضو گرفتم. چون ازدحام خیلی زیاد بود. نمازم رو بیرون مسجد و با جماعت خوندم. چون تو مسجد جای سوزن انداختن نبود. سرم رو بالا کردم و آسمون رو دیدم. هلال باریک ماه رو تو آسمون دیدم. احتمالاً شب دوم ماه هست.

>>

شلمچه یه منطقه‌ی مرزی هست انگار. میرم اونجایی که با تور و سیم خاردار بسته شده. یک راوی و شاید یک راهنما داره برای عده‌ای صحبت می‌کنه. میگه درسته که اینجا به کربلا نزدیکه، اما اون قدری نیست که فکر کنید بتونین ببین و یا پیاده بتونین زود برسین.

>>

دیگه فکر کنم باید برگردم. دوباره میرم روی خاکریز. چون مسیر برگشت همونه. صف مردمی رو می‌بینم که نمی‌تونن دل بکنن از اینجا در حال ناله و زاری هستن. تو دلش شب اطرف این صف پر ازدحام دست مردم فانوس‌هایی هست که جلوه‌ی زیبایی داده به صف. انگار صف محشره. انگار اینا دارن التماس می‌کنن تا بتونن وارد بهشت بشن. این صحنه غیر قابل وصفه و تا خودتون نبینید نمی‌تونید بفهمید چی می‌گم. وقتی صف رو می‌بینید، مو به تنتون راست میشه.

>>

سمت راست خودم رو نگاه می‌کنم و هنوز روی زمین عده‌‌ای خلوت کردن. دارن گریه می‌کنن . دارن استغفار می‌کنن.

>>

همون طور که گفتم اون صف اصلی به سمت اتوبوسها خیلی شلوغه و مردم هم دوست ندارن برگردن خیلی با کندی حرکت می‌کنن. برای همین از یه راه دیگه دارم بر می‌گردم. یه کانال بتونی پیدا کردم و پریدم توش تا به سمت اتوبوسها برم. هنوز صدای اون جمعیت رو می‌شنوم. صدای صلواتشون مو به تنم راست می‌کنه.

>>

بالاخره به می‌نی‌بوسمون می‌رسم. روی اتوبوس کناری نوشته شهسوار. یاد پدر بزرگم میفتم. بنده خدا از پرتقال شهسواری بدش می‌یومد و می‌گفت ترشه. ما هم باهاش شوخی ‌می‌کردیم و هی می‌گفتیم . پرتقال شهسواریه 0

برا قفل هایی كه بستست یه كلید مونده تو مشتمبه جنون رسیده كارم بس كه فرصت ها رو كشتم
بازی نور و صدا نیست زندگی یه سرنوشته           یكی پیدا یكی پنهون مثل آدم و فرشته
جانشین  انجمن خانواده‌ی تبیان
دوشنبه 9/1/1389 - 22:58 - 0 تشکر 192054

به نام خدا

سلام

کلیک احسان خین آمد

موقع ورود به شلمچه یه تعدای کاغذ دادن بهمون. یه مسابقه بود . یه خاطره نوشته بود و ما باید یه جمله‌ی زیبا در مورد اون خاطره می‌نوشتیم. بچه ها که دیدن من از اول سفر یه دفترچه خاطرات دستمه . اسم من رو گذاشتن، راوی، نمیدونم ویراستار، خاطره نویس. خلاصه هر چه چرت و پرت در مورد نوشتن بلد بودن رو به من نسبت دادن.0

 همه دوست دارن بدونن من چی تو این دفترچه می‌نویسم. و به خیال خامشون فکر کردن استعداد ادبی دارم. برای همین بهم گفتن تو برای ما هم یه جمله‌ی زیبا در مورد این خاطره بنویس. اما من حتی برای خودم هم نتونستم بنویسم چه برسه برای اونا 0

ساعت 22:14  اگه این خوابگاهی رو که هستم هتل فرض کنیم و فرش زیر پا رو نا دیده بگیریم. میتونم بگم الان تو لابی هتل هستم و مشغول تلویزیون نگاه کردن. چند ساعتی میشه از شلمچه برگشتیم و این بچه‌ ها مثل خازن عمل می‌کنن. یعنی به همون سرعتی که شلمچه شارژشون کرد و متحول شدن الان دشارژ شدن 0.

 با این که من هم دست کمی از اونها ندارم، اما دارم احساس تنهایی می‌کنم. اخلاق من با اینها فرق داره، رفتار من هم باهاشون فرق داره. نمی‌دونم شاید اخلاقم غیر طبیعی هست. 0

این نشون میده هنوز خیلی مونده تا اصلاح بشم. اما نه، خوب که فکر می‌کنم، می‌بیینم بچه‌هایی که تو تبیان باهاشون آشنا شدم، بیشتر شبیه خودم هستن و با اونها احساس تنهایی نمی‌کنم.0

امروز 27/12/1388 هست دیشب بعد از شلمچه اتفاقات جالب دیگه‌ای هم افتاد که یادم رفت بنویسم

برای همین الان می‌گم. 0

دیشب مسئول مالی کاروان، همون که احساس می‌کنم بیشتر شبیه خودمونه، محسن کشاورز رو می‌گم. رفت درمانگاه تا دست یکی از بچه‌ها رو که زخمی شده بود مداوا کنه.>>

اسم زخمیمون احسان هستش، البته نه اون احسان دکتره. راستش ما دو تا احسان داریم. یه احسانمون داره کاردرمانی می‌خونه و بهش می‌گیم دکتر. یه احسان دیگه هم داریم که از دار و دسته‌ی اخراجی‌هاست.0

دیشب دانیال در حال شوخی با این احسان اخراجیه بود، که احسان چاقوی زنجانی رو که خریده بود از جیبش در میاره تا دانیال رو از خودش دور کنه. اما متاسفانه انگشتش میخوره به لبه‌ی تیز چاقو و زخمی میشه. چون اصالتاً لر هستش، بچه‌ها هم شوخی می‌کنن و هر از چند گاهی می‌گن:"کلیک احسان خین آمد" 0

احسان و محسن و احسان دکتره میرن درمانگاه و اونجا یه چسب زخم میزنن به کلیکش 0،

اما دوباره خونریزی می‌کنه و بار دیگه میرن. دکترمون هم اونجا دست احسان رو باند پیچی می‌کنه، طوری که انگار دستش شکسته 0

اما بار دوم محسن کشاورز کاپشن خودش رو جا میذاره. تو کاپشن هم کل بودجه‌ی سفرمون بوده. حالا همه ناراحت شدن0. نمیدونم چرا محسن با خودش کاپشن آورده. نکنه فکر کرده اینجا برف میاد0

 بچه‌ها که از این اتفاق ناراحت هستن، کلی بد و بیراه به این بنده خدا میگن. مظلوم گیر آوردن دیگه. همه نا امید شده بودن که پولها رفت. اما من و دکتر امید داشتیم پولها پیدا بشه 0

بالاخره هم بعد کلی فکر کردن و گشتن، کاپشن پیدا میشه. کاپشن تو اورژانس جا مونده بود و وقتی محسن میره اونجا می‌بینه که سرجاشه و تکون نخورده. همه خوشحال میشیم.>>

اما هنوز یه چیز دیگه پیدا نشده. آخه دیشب یکی دیگه از دوستانمون گوشیش رو گم می‌کنه .یه گوشی گرون قیمت و البته مهمتر از قیمت گوشی ارزش اطلاعات تو رم گوشی بود. اطلاعاتی که بیشترش شخصی بودن.

خب از دیشب بیایم بیرون.

ساعت 9:45 شده و بحث داغ سر خواننده‌ی اول دنیاست. دعوا سر محسن چاووشی و خواننده‌های اون ور آبی هست 0

ساعت 09:57 داریم میریم جزیره‌ی مینو. راستی امروز تولد یکی از دوستان تبیانی هست و نمیتونم به موقع تبریک بهش بگم0

از خرمشهر رد می‌شیم. امان از این راننده نمیدونم چرا هر جا رفتیم یه دوباری گم می‌شیم تا با سعی و خطا راه درست رو پیدا کنیم. انگار جزیره‌ی مینو نزدیک آبادان بوده که ما اشتباه رفته بودیم خرمشهر.>>

اینم از جزیره‌ی مینو. اما انگار نرفتیم وسط دریا. به خدا من همش بیدار بودم اینجا ولی ندیدم بریم وسط دریا. چطوری رفتیم تو جزیره000

داریم همین طور می‌ریم جلو که ایست دادن بهمون. گفتن جلوتر نرید وگرنه بهتون تیر اندازی میشه 00 نکنه تو خاک دشمن رفته باشیم .

 اینجا  اصلاً جای سر سبزی نیست. بچه‌ها هم دارن نق نوق میزنن و می‌گن آخه کی سیزده به در میاد اینجا؟!!!

یه چند تا عکس یادگاری می‌گیرم تو این جزیره!!! و میخواییم برگریدم. ساعت 11:43 شده و تو جزیره‌ی مینو گرد و خاک شدیدی بلند شده. از همونایی که هی تو تلویزیون اعلام می‌کنن. حالا از نزدیک شاهدم 0

برا قفل هایی كه بستست یه كلید مونده تو مشتمبه جنون رسیده كارم بس كه فرصت ها رو كشتم
بازی نور و صدا نیست زندگی یه سرنوشته           یكی پیدا یكی پنهون مثل آدم و فرشته
جانشین  انجمن خانواده‌ی تبیان
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.