دوست داشت بهترین هدیه ها رو برای شب عید فرزندش تهیه کنه،
اصلاً قیمت براش مهم نبود.
فکر شکوفه کردن لبخند لحظه تحویل سال فرزندش اون رو هیجان زده می کرد.
همه جور لباس و کیف و کفش براش خریده بود،
ولی باز هم تمایل برای خرید کردن داشت.
همه هدایا رو خرید و به اتاق دخترش برد.
دختر کوچولوش با لبخندی دوید سمتش وبا بوسه ای که خستگی رو از تن بابا به در
می کرد گفت:
بابا جون چقدر خوب شد این هدیه ها رو برای جشن نیکوکاری گرفتی، هیچ کادوی
نویی تو خونه نداشتیم.
پدر که تا حالا دنبال پیدا کردن لبخند های کودکانه روی لبهای دخترش بود،
با شنیدن این حرف اشک شوق ریخت و دخترش رو در آغوش گرفت.
اون فهمیده بود که لبخند واقعی کودکش چه وقتی پدیدار می شه.
دست دخترش رو گرفت و خوشحال و شادبا هم به سمت پایگاه جشن نیکوکاری رفتن
...
*************************************
دوستان عزیز و مهربان اگر ازمتن لذت بردید،با نظری یادم کنید
جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی