• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
کتاب و کتابخوانی (بازدید: 1263)
سه شنبه 18/12/1388 - 11:33 -0 تشکر 189054
پیرمرد پشیمان

پیر مرد پشیمان

آنا ماریا ماتوته

کافه دلگیر و تاریک بود.نمای اصلی کافه رو به جاده و در پشتی آن مشرف به ساحل بود.دری که رو به ساحل باز می شد با حصیری پوشیده شده بود که با هر نسیم تکان می خورد و صدایی شبیه ساییده شدن دو تکه استخوان روی هم می داد. تومئوی پیر بر آستانه در نشسته بود و کیسه ی توتون چرمی سیاه کهنه یی را میان دست هایش به آرامی بازی می داد و رو به ساحل به دور دست ها خیره شده بود.صدای موتور قایقی همراه صدای برخورد موج ها بر روی صخره های ساحلی به گوش می رسید.کنار اسکله یه لنجه قدیمی که چادری کهنه رویش کشیده بودند آرام بالا و پائین می رفت. تومئو غرق در افکار خود گفت: پس این طور...! کلماتش به قدری سنگین و آهسته بود که گوئی مثل سنگ جلو پاهایش به زمین می افتاد.چشم هایش را بالا گرفت و به روتی چشم دوخت. روتی جوانی عینکی و لاغر اندام بود که پشت شیشه های عینک خود چشم های آبی معصومی داشت. روتی جواب داد: همین طوره... و نگاهش را به زیر انداخت. تومئو با انگشتان باریک و تیره اش ته کیسه ی توتونش را کاوید برگ توتونی را با نوک انگشتانش خرد کرد و همان طور که به دریا خیره مانده بود ادامه داد: چقدر بهم وقت می دی؟ نمی دانم...نمی شود زمانش را دقیق مشخص کرد. می خواهم بگویم آن چنان هم حتمی نیست. ببین روتی تو من روخیلی خوب می شناسی پس راحت حرف بزن. روتی سرخ شد و به نظر آمد لب هایش می لرزند. یک ماه...شاید هم دو ماه....  روتی ازت ممنونم می فهمی که؟.... آره ازت خیلی ممنونم این طوری خیلی بهتر شد. روتی ساکت بود رومئو گفت: روتی...می خواهم چیزی بهت بگم هرچند می دانم که تو خیلی حساس و نکته سنجی. اما می خوام چیزی رو بهت بگم روتی. من خیلی بیشتر از اونی که مردم فکر می کنند پول و پله دارم. تو خیلی خوب می دونی یه آدم فقیر یه ماهیگیر قدیمی صاحب یه کافه بین راهی...اما من پول دارم و پول زیادی هم دارم. روتی ناراحت به نظر م رسید سرخی گونه هایش تندتر شده بود. اما دائی من نمی فهمم چرا این ها را به من می گویی؟ تو تنها قوم و خویش من هستی روتی. و در حالی که غرق در خیالات خود به دریا خیره مانده بود تکرار کرد: من همیشه دوستت داشته ام. روتی اندوهگین گفت: این را خیلی خوب می دانم شما همیشه به من لطف داشته اید. برگردیم سر حرف قبلی مون. من پول زیادی دارم آدمها همیشه اون جور که نشون می دهند نیستند. روتی لبخند تلخی زد .(شاید می خواهد از قاچاق هایی که کرده حرف بزنه! خیالش من خبر ندارم! خیال می کنه هیچ کس با خبر نیست! تومئوی پیر همه خیلی خوب تو را می شناسند! ولی اون چطور خودش را راضی کرد که خرج تحصیل من را بدهد در حالی که او اصلا اهل این گشاده دستی ها نیست؟) دستش را بر شانه پیرمرد گذاشت. دایی خواهش می کنم دیگه از این موضوع حرف نزنیم خواهش می کنم.به علاوه من که گفتم شاید اصلا اشتباه کرده باشم بله اشتباه کردن خیلی ساده است.هیچ کس نمی داند... تومئو با ناراحتی بلند شد . باد گرمی موهای خاکستری اش را افشان می کرد. بیا روتی بیا بریم پیاله ای با هم بزنیم. و با دست پرده حصیری را کنار زد و روتی هم پشت سرش تو رفت. کافه در آن ساعت از روز سوت و کور بود. دو خر مگس با سر و صدای زیادی دور و برشان پرواز می کردند. تومئو پشت پیش خوان رفت و دو استکان را لبالب از کنیاک کرد و یکی را به او تعارف کرد برو بالا پسر! پیش از آن هرگز او را پسر خطاب نکرده بود. روتی چشمکی زد و لبش را تر کرد. پیرمرد ناگهان گفت: پشیمونم! روتی به او خیره شد پیرمرد تکرار کرد آره پشیمونم! نمی فهمم از چی صحبت می کنید دائی. می خوام بگم پول من پول شرافتمندانه ای نیست اصلا نیست! و استکانش را یک نفس سر کشید و با پشت دست لبهایش را پاک کرد . هیچ چیز نمی تونست من رو بیشتر از این خوشحال کنه که از تو کسی بسازم که حالا شده ای یه دکتر درست و حسابی. من هم هرگز فراموش نمی کنم. روتی این کلمات را با صدایی لرزان ادا کرد و نا خودآگاه چشم به زمین دوخت. چشم هات را پایین ننداز. خوش ندارم وقتی حرف می زنم به جای دیگه ای نگاه کنی. آره روتی من از این بابت خیلی راضی ام میدونی واسه چی؟ روتی ساکت بود. از این خوشحالم که تو با همبن درسی که خوندی می تونی من را از مرگم با خبر کنی. آره روتی من از این بابت خیلی خوشحال و راضی ام. دایی از شما خواهش می کنم این طور صحبت نکنید برایم خیلی دردناک است فراموشش کنیم. نه واسه چی فراموشش کنیم. تو من را با خبر کردی و حالا دیگه خیالم راحت شد. روتی تو نمی فهمی چه خدمتی به من کردی. روتی استکان را میان انگشتانش فشرد و بعد یک نفس و تا آخرین قطره اش را سر کشید. تو من را خوب می شناسی خیلی هم خوب می شناسی. و روتی لبخند کم رنگی زد. آن روز هم مثل روزهای دیگر گذشت . نزدیک ساعت هشت با باز آمدن کارگران سیمان کار کافه پر شد. تومئوی پیر هم مثل هر روز این سو آن سو می رفت و مشغول کار بود. نباید می گذاشت تعطیلات روتی آن هم بعد از گرفتن مدرک دکترا خراب شود. به نظرش روتی غمگین و پریشان می آمد و چند بار متوجه شد که ساکت و آرام به او زل زده است. روز بعد هم بی هیچ اتفاق خاصی سپری شد. میان آن دو دیگر صحبتی از آن موضوع نشد. تومئو خیلی طبیعی خودش را خوشحال وانمود می کرد. در عوض روتی بسیار نگران و افسرده می نمود. دو روز دیگر را هم پشت سر گذاشتند. گرمای شدید و طاقت فرسایی جزیره را در بر گرفته بود. روتی نزدیک به ساحل قایق رانی می کرد. نگاه آبی و متفکرانه اش در آسمان سر گردان بود. هوای شرجی پیراهن خیسش را به بدنش چسبانده بود و ساکت و رنگ پریده از دریا بر می گشت. نگاهی به تومئو انداخت و به پرسش های پیرمرد پاسخ های کوتاهی داد. صبح روز سوم تومئو به اتاق خواهر زاده و پسر خوانده اش رفت. جوان تازه از خواب بیدار می شد.آهسته صدایش کرد روتی.. روتی با عجله عینکش را به چشم زد . دست هایش می لرزیدند. چی شده دایی؟ تومئو خندید و گفت:چیزی نشده.  می خوام برم بیرون ممکنه دیر برگردم فهمیدی؟ یه وقت دلواپسم نشی. روتی رنگ به چهره نداشت خیلی خب. رویش را برگرداند و صورتش را روی بالش گذاشت. تومئو گفت: عینکت روتی نشکنی اش! روتی عینک اش را از چشم بر داشت و به زمین خیره شد. از پنجره ی کوچک اتاق هوای گرم و صدای موج داخل می شد. ظهر شده بود که روتی به طبقه ی پایین و کافه رفت  . در اصلی قفل بود . ظاهرا دایی اش دیگر اهمیتی به جلب مشتری نمی داد. روتی برای خودش قهوه ریخت. بعد از در پشتی به طرف ساحل رفت. قایق قدیمی آرام بالا و پایین می رفت. نزدیک ساعت دو بود که به او خبر دادند. تومئو در جاده ای که به تورا می رود به خودش شلیک کرده است. باید این کار را همان ساعت های اولیه صبح بعد از بیرون آمدن از کافه انجام داده باشد. روتی رنگش پریده بود و افسرده و پریشان نشان می داد. گیج و منگ بود. شما از علت این اقدام دایی تان چیزی می دانید؟ نه اصلا نمی توانم بفهمم! حتی نمی توانم تصورش را هم بکنم. او به نظر آدم خوشبختی می رسید. روز بعد روتی نامه ای دریافت کرد. با دیدن نام خود روی پاکت رنگش پرید و با دست هایی لرزان آن را باز کرد. دایی اش باید نامه را پیش از خود کشی و بعد از بیرون رفتن از کافه به صندوق پست انداخته باشد. روتی این طور خواند: روتی عزیز  خیلی خوب می دانم که مریض نیستم چون هیچ کدام از دردهایی را که برایت توضیح دادم نداشتم! بعد از اینکه معاینه ام کردی پیش دکتر دیگری هم رفتم و کاملا مطمئن شدم. نمی دانم تا چه وقت بتوانم در سلامت کامل زندگی کنم چرا که به قول خودت آدم از همه چیز که خبر ندارد! تو خیلی خوب فهمیده بودی که اگر بدانم چند روز بیشتر مهلت ندارم توی رختخواب منتظر مرگ نمی مانم و دقیقا همین کاری را می کنم که حالا کردم و دست آخر تو وارث من خواهی شد. اما از تو متشکرم روتی برای اینکه واقعا فهمیدم پول و ثروت ام کثیف و نا پاک است. دیگر خسته شده بودم خسته و افسرده و یا همان حالتی که اسم اش پشیمانی است. پس برای اینکه خدواند مرا در پناه خود بگیرد تو می دانی که من صرفنظر از خیلی چیزها آدم با ایمانی هستم!! پول هایم را به بچه های یتیم خانه می بخشم!

 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.