بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع : زندگی نامۀ مرحوم کافی و داستانی به نقل از ایشان
کلید واژه ها : راه و رسم طلبگی و زیارت قبر ارباب
تلفیقی ، تجمیعی یا ترکیبی : تلفیقی
شهید شیخ احمد کافی خراسانی ; :
شهید شیخ احمد ضیافتی کافی خراسانی ; معـروف به کافی خـراسانی ; در سال1315 ش ( 1356 ق ) در مشهد مقـدّس ( البتّه خانوادۀ ایشـان اصـالتاً یزدی بودند . ) در خـانواده ای مذهبی دیده به جهـان گشودند . پدر ایشـان مرحوم میرزا محمّد کافی فرزندآیت الله میرزا احمد کافی یزدی ; بودند .
شهید کـافی ; در سـال 1321 ش یعنی شش سالگی وارد دبستـان مؤمن زادۀ مشهـد شدند . از ده سـالگی در محضر جـدّشان (آیت الله میـرزا احمد کافی یزدی ; ) به تحصیـل علوم دینیّه پرداختند . ایشان از همان ابتدای زندگیشان بامحبّت اهـل بیـت : تربیـت شـده و علاقـۀ وافـری بـه حضـور در مجـالـس ابـی عبـد الله الحسیـن 7 و ذکـر آن حضرت 7 نشان می دادند . به همین جهت بسیار موردتشویق جدّشان میرزا احمد کافی یزدی ; قرار می گرفتند .
بعـد از دو سـال ( دوازده سـالگی ) وارد مـدرسـۀ علـوم دینی مشهـد شده و در سنّ هجـده سـالگی در معیّت مرحوم میـرزا احمـد کافی ; برای ادامـۀ تحصیلات علـوم دینی رهسپـار نجف اشـرف شدند . ایشـان در مدرسۀ سیّدِ نجف اشـرف زیر نظر اسـاتیدی چون حضـرات آیت الله خـویی ; ، شهید آیت الله اسـد الله مـدنی تبـریزی ; ، آیت الله حسین راستی کاشانی و آیت الله شاهرودی ; مشغول به تحصیل علوم دینی شدند .
بعـد از مدّتی به دلیل ورشکستگی پدرشـان در کسب و آشفته بودن وضع خـانواده شان از نجف اشرف به قم مراجعه کردند امّا پس از مدّتی اقامت در قم اجـازۀ بازگشت به نجف اشرف را به ایشان ندادند و ناچار حدود سه سال در قم به ادامۀ تحصیل و موعظۀ مردم پرداختند .
ایشـان در مـاه های محرّم ، صفر و رمضـان در قم سخنرانی می کـردند و به همین خـاطر بارهـا تبعید و زندانی شدند .
ایشان همکاری بسیار نزدیکی با گروه مبارز شهید محمّد بخارایی ( ترور کنندۀ نخست وزیر حسنعلی منصور ) داشتندو به جرم همدستی با گروه آن شهید شش ماه زندانی شدند .
ایشان به دعوت مردم ومتدیّنین تهران به آنجا مهاجرت کرده و در نوزدهم بهمن 1347 ش در خیابان ولی عصر ( عج )کلنگ مهدّیۀ تهران را زدند (2) و در اوّل خرداد سال 1352 ش آن مکان مقدّس افتتـاح شد . ایشـان بـارهـا در مهـدّیۀ تهران به سخنرانی پرداختند و بعد از هر بار سخنرانی دستگیر و مهدیّه نیز تعطیل می شد . (2)
قرار بود ایشـان سه مـاه قبل از شهادت اقدام به تأسیس بانک اسلامی ، کتابخانه و برگزاری جشن نیمۀ شعبان کنند امّا امام خمینی ; و تعدادی از چهره های سرشناس به خاطر ستم های رژیم شاهنشاهی اعلامیّه هایی مبتنی بر خودداری از برگزاری جشن و چـراغـانی در ایّـام نیمۀ شعبان صـادر کردند . شهید کـافی ; نیز از برگـزاری جشـن خودداری کردند . به همین جهت رژیم شـاه از این تاکتیک مردمی به شـدّت عصبـانی شده و شهید کـافی ; توسط سـرهنگ ازغندی رئیس کلانتری دوازده تهران دستگیر شده و پس از ضرب و شتم توسط رئیس کلانتری و دژخیمان ساواک ایشـان را مجبـور به انجـام جشن های نیمۀ شعبـان کردند امّـا ایشان مخالفت کرده و آنها نیز درِ مهدّیۀ تهران را بسته و ایشـان را مجبـور به بازگشت به مشهـد ( زادگاهشـان ) کردند . ایشـان به همـراه خانواده با راننـدۀ شخصی شان جعفر عنابستانی ( که به اجبار ساواک برای شهید کار می کرد . ) به سـوی مشهـد رهسپـار شدند . در حیـن سفـر به مشهـد مدّتی در شـاهرود توقّف کرده و نمـاز صبح را با خـانواده شان در شیروان به جای آوردند و سپس به مسیر خود ادامه دادند . در حین مسیر تا مشهد با یک تصادف ساختگی اتومبیل شهید تصادف کرده و سمت راست خودرو که ایشان نشسته بودند به شدّت آسیب دیده و خود شیخ از اتومبیل به بیـرون پرت شده و به شـدّت مجروح شـدند به نحـوی که از
بینی و گوش هایشـان خون می آمد ، پس از چنـد لحظه به زحمت از زمین بلند شده و سه مرتبه « یَٔٔا صَاحِبَ الزَّمان »گفتند .
سرانجـام ایشـان در روز جمعـه نیمۀ شعبان سال 1357 ش ( 30 / 4 / 57 ش ) بعد از چهل و دو سال تلاش و فعّالیّت شربت شهادت نوشیدند . ایشان در مقبرۀ کوچکی در خواجه ربیع مشهد مقدّس به خاک سپرده شدند . (4)
حال بد نیست بعد از زندگی نامۀ این شهید داسنتانی به نقل از ایشان را بیاورم :
هرٜٜٜ کِٔٔٔه دا رٛٛٛٛٛٚ دٛٛٛ هوٚسٛٛ کرٜٜ بُبَٟٔٔٔٔٔلا ، بسم الله
دانشمند شهید و واعظ شهیرمرحوم حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ احمدکافی خراسانی; فرمود :
مرحوم حاج شیخ مهدی مازندرانی; درکربلا زندگی می کردند که حدود پنجاه سال در رواق حرم امـام حسین7 منبرمی رفتند . ایشان چند جلدکتاب به نام های کوکب الدّری ، معال السبطین ، شجرۀ طوبی وآثارالحسین7 به نگارش درآوردند . درکتاب آثار الحسین7 ایشان آمده است که :
در مازندران فردی به نام ملّا عبّاس چاووش زندگی می کرد كه هر سال پرچمی بر دوش گرفته و هـمراه عـدّه ای از مردم به دنبـال این پرچم چـاووشیش عـازم کربلا می شدند .
برای او یک سال مشکلی پیش آمد که تصمیم گرفت که به کربلا نرود ، حدود سی نفر از جوانان روستا آمدند وگفتند : ملّا عبّاس بیا به کربلا برویم .گفت : من امسال گرفتاری ای دارم که نمی توانم بیایم ، آن جوانان به اوکمک کردند تا گرفتاری اش برطرف گردد.
ملّا عبّاس چاووش پرچم را برداشت وگفت : هرکِه دارد هوس کربُبَلا بسم الله . ملّا عبّاس چاووش به راه افتاد ، جمعّیتی ازمردم از اطراف هم جمع شدند وشهر به شهر را طی کردند تا اینکه به نزدیکی های کربلا رسیدند و درمنزلگاهی توّقف کردند . سرشب ملّا عبّاس گفت : رفقا امشب چـه شبـی است ؟
گفتند : امشب شب جمعه است . گفت : رفقا آن چراغهـا را می بینید ؟ گفتنـد : آری . گفت : آن چراغهــا ، چراغ های گلدسته های حرم امام حسین7 است . یک منزل بیشتـر تا کربلـا نمانده ، مـی دانم خسته اید امّا بیـایید چـون امشب شب جمعـه ( شب زیارتی امام حسین 7) است این منزل را هم بیایید برویم تا شب جمعه ، امام حسین7 را زیارت کنیم .
همه مشرّف صحن امام حسین7 شدند ، همین که رسیدند جوانان دورش را گرفتند وگفتند : ملّا عبّاس یادت هست شب های جمعه که ما در مازندران در ده مان بودیم ، دورت جمع می شدیم و تـو نـوحه می خـواندی ، ما هم برای امـام حسین7سینـه می زدیم ، امشب هم شب جمعه است که به کربلا ، به صحن وسرایش آمدیم .
گفت : چَشْم ، امشب هم برایتان نوحه می خوانم .
ملّا عبّـاس می گـوید : مــن بـا خــودم گـفتـم بـه حـرم امـــام حسین7 مـی روم و بــرایـشان زیـارت می خوانم ، بعـد بالای سـر امـام حسیـن7 می رویم و دفتـرچـۀ نوحه ام را بـاز می کنـم ، هـر نوحــه ای که آمـد ، همـان را می خوانم .
گفت : بالای سرامام حسین7آمدیم دفترچۀ نوحه ام را درآوردم ، وقتی بازش کردم دیدم سرصفحه نوحۀ علی اکـبر7آمد ، فهمیـدم این اشـارۀ خـودِ ابی عبدالله7است .گفت : نوحۀ علی اکبر7 را خواندم ، حالا شما منـاسبت ها را ببینیـد ؛ این جوانان ، سفر اوّلشان ، حرم امام حسین7، دل شب جمعه و نوحه علی اکبر7، چه حالی پیداکردیم . بعد به رفقا گفتم بس است ، برویم استراحت کنیم . همه به منزلگاه آمدیم ، خسته و مانده افتادیم وخوابمان برد .
ملّا عبّاس می گوید : تا خوابم برد ، در عالم رؤیا دیدم کسی درِ اتاق را مـی زنـد ، من برخــاستم کـه ببینم کیست . دیـدم غـلام سیـاهی است ، به مـن سلام کرد وگفـت : ملّا عبّـاس چـاووش شمـایید ؟ گفتم : بله .گفت : آقا فرمودند به رفقا بگوییدآماده شوند ، ما می خواهیم به دیدن شما بیاییم . گفتم : آقا کیست ؟
گفت : آقـاکیست ،آقـا همــانی است که این همــه راه را به عشـق و علــــــاقة او آمـده اید .گفتم :آقـا امـام حسین7 را می گویی .گفت :آری .
گفتم : امام حسین7 می خواهند اینجا بیایند .گفت :آری .
گفتم : کجا هستند ؟ ما برای پا بوسی شان می رویم .گفت : نه آقا فرموده من خودم می آیم .
ملّا عبّاس می گوید : در عـالم رؤیا رفقـایم را خبرکردم ، همه مؤدّب نشـستیم کـه الآن آقا می آیند .
طولی نکشید که دیدم درِاتاق باز شد ، مثل اینکه خورشید طلوع کرده بود ، نوری ظاهرشد . من و رفقایم آمدیم بلند شویم که آقا اشاره کرده و فرمودند : ملّا عبّاس شما را جان حسین7 بنشینید !
شماخسته اید ، تازه رسیده اید راحت باشید . احوال یک یک ما را پرسیدند . ناگاه فرمودند : ملّا عبّاس.
گفتم : بله آقاجان . فرمود : می دانی چرا امشب اینجا آمدم ؟ گفتم: نه آقـاجـان . فـرمود : من بـا شمـا سه کار داشتم .گفتم : آقا جانم چیست ؟
فرمود : اولاً بدانید هرکِه زائر ما باشد ، ما هم به دیدنش می رویم .
فرمود : ملّا عبّـاس کار دوّم هم این است که شب هــای جمعـه وقتی در مـازندران جلسـه دارید و دور هـم جمع می شوید ، پیرمردی دمِ در می نشیند وکفش ها را مرتّب می کند ، سلام حسین7 را به او برسان !
امام7 فرمود : ملّا عبّاس کار سوّم هم این است که آمدم به تو بگویم : اگردو مرتبه رفقایت را شب جمعه به حرم آوردی .گفتم : بله آقا . دیدم بغض راه گلویشان را گرفـت .گفتم : آقـا جان چه شد ؟ فـرمـود : ملّا عبّـاس اگر دو مرتبه رفقایت را شب جمعه به حرم آوردی و خواستی نـوحه بخـوانی ، دیگـر نوحـۀ علی اکبر7 را نخـــوان .گفتـم : چـرا نخــوانم ، مگر بد خـــواندم ، غلـط خــواندم ؟ ! فــــرمود : نه .گفتم : پس چـرا نخـوانم ؟
فرمود : ملّا عبّـاس ، مگر نمی دانی شب های جمعـه مـادرم فاطمه زهرا3 به کربلا می آید .
شب های جمعه فاطمه 3 ، با اضطراب و واهمه
آیــد بــه دشت کربلا گــوید حسین7 من چـه شد
گردد به دور خیمـــه گـاه ، آیــد میــان قتلگـــاه
گوید حسین7 من چه شد ، نور دو عین من چه شد ؟
ان شاء الله قرار همۀ ما تبیانی ها کربلا اونم پای پیاده .
الأحقر سعید یداللهی گرجی saya7562@yahoo.com