به نام خدا
داستان کوتاه
جشن با شکوه امسال!!
تالیفی
یاد جشنی که هر سال توی این خونه برگزار میشد افتاد اما امسال از اون همه شکوه جشن خبری نبود . تمام پولش رو پای عمل قلب مادرش داده بود. نگاهی به چشمهای نگران مادر انداخت. انگار امید توی اونها داشت کم کم می مرد.انگار میترسید اگه امسال نذرش ادا نشه بلایی سر تنها بچه اش بیاد همونی که یه روز مثل دسته گل فرستادش جبهه و بعد از سالها انتظار اونو روی ویلچر دید. یادش اومد توی اون شبهای انتظار به آقاش قول داده بود اگه خبری از پسرش بیاد هرسال نیمه شعبان رو جشن میگیره.
مادر با همون امید کم بلند شد. ریسه چراغها رو آورد وبا کمک همسایه ها اونها رو وصل کرد. شب از راه رسید. فردا باید توی این خونه یه جشن گرفته بشه اما...
توی حیاط نشسته بود که چشمش به نرگس های پزمرده ی باغچه افتاد. دلش می خواست به خاطر دلتنگی هاش , به خاطر نداری هاش, به خاطر همه چیز گریه کنه.اما یه دفعه زنگ در به صدا دراومد. در رو باز کرد یه مرد ناشناس بود...
_ قراره اگه خدا بخواد و آقا قبول کنن فردا رو جشن بگیریم. خواستم از شما و حاج خانوم دعوت کنم که حتما تشریف بیارین, خونه ی ما نبش همین کوچه است.
بلاخره اون روز, روز نیمه شعبان فرارسید. خونه مرتب و آماده بود اما چیزی برای پذیرایی وجود نداشت.
رفت توی حیاط تا باغچه رو آبپاشی کنه دوباره نرگس پزمرده ای رو دید که داشت کم کم خزونش میرسید. ساعتها می گذشت اما هیچ کس در خونه رو نمی زد. در خونه رو باز کرد چشمش به خونه ی نبش کوچه افتاد. گل های رنگارنگ رو سبد سبد به اون خونه میبردن. اطراف در هم آذین بندی شده بود. آدم های کوچیک و بزرگ با شادی به اون جشن میرفتن. اما انگار کسی از این خونه که هرسال غلغله بود یادش نمونده بود. با دلی شکسته در رو بست. هنوز خیلی از در فاصله نگرفته بود که زنگ در به صدا دراومد. در رو باز کرد آقایی جلوی در ایستاده بود. لبخندی زد و گفت: بفرمایید تو...
مرد با لبخندی مهربان داخل شد.
توی اتاق کنار تنها مهمونش نشسته بود و از اینکه چیزی واسه پذیرایی نبود خجالت زده سرش رو پایین انداخت. مرد با مهربانی نگاهی کرد و بلند شد. دستش رو به طرف او دراز کرد و گفت: من می خوام برم دیگه. نمیخوای بلند شی و خداحافظی کنی.
بغض توی چشماش حلقه زد و گفت: پاهای من سالهای ساله که حرکت نمیکنن.
مرد گفت:این حرفا چیه بلند شو... بلاخره قبول کرد و ایستاد!!
باور کردنی نبود. از مرد پرسید: شما؟
مرد لبخندی زد و رفت. خواست دنبال آن مرد عجیب بره اما اثری از او نبود.
گلهای شاداب و سرزنده ی نرگس باغچه جواب سوال او را دادن.
فرینازمختاری