• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 11440)
دوشنبه 28/10/1388 - 20:54 -0 تشکر 176847
رمان بی ستاره|مریم ریاحی


فصل اول

الان بهترم ... با این که خیلی خسته ام با خودم می گم ((اصلا مهم نیست ...ولش کن... مگه وقتم رو از سر راه اوردم که دنبال اون نامرد راه بیافتم؟! شاید اون بخوا تموم دنیا رو بگرده ...منکه نمی تونم با این طفل معصوم دنبالش برم...!
یحی خسته شده سرش را روی سینه امگذاشته و مژه های بلندش را تند تند بهم می زند... گویی می خواهد هر چه تصویر از پشت این شیشه ی چرک و خاک گرفته می بیند توی ذهنش ثبت کند ... لپ نرمش را می بوسم... لبخند می زندو دلم گرم می شود و با خود می گویم (( کی بود می گفت دلخوشی ها کم نیست ؟!!)) چشمام به خاطر لبخند جمع می شن...
زیر لب می گویم (( روحش شاد)) !! انگار باز هم لحظه ی بی حسی رسیده و من حالا روی نقطه ی اوج این لحظه ایستاده ام.
راننده موشکافانه نگاهش را از اینه به من می دوزد .دندانهایش رقصی ناهماهنگ را اغاز کرده اند... یک مشت دندان چرک و زرد رنگ روی ادامس بزرگش هوار می شود... چقی صدا می دهد... هنوز نگاهش با من است : (( ابجی کجا برم ؟!))
بدون معطلی می گویم( بر می گردیم... همون جا که سوار شدم... ))
(( راننده با سفیدی چشمش نشون میده عصبانیه... ولی خب اون راننده است چه فرقی می کنه کجا بره !! پولشرو می گیره !! با این یاداوری دلگرم می شوم .دیگر به راننده فکر نمی کنم... نگاهم به بیرون سر می خورد و فکرم فکرم دورتر از ان رها می شود ((یعنی کجا رفتند ؟! شاید سینما... یا کافی شاپ ! یک جایی که دنج و راحت باشه... کسی هم مزاحمشون نشه !!))
به سختی اب دهانم را قورت می دهم... گلویم می سوزد هوای گرم را با نفسی عمیق به جان می کشم گلویم بیشتر می سوزد...
پلک های یحیی روی هم افتاده و چتر قشنگی از مژه روی گونه هایش باز شده...
((طفلکی بچه ام خیلی خسته شده... ))
سر کوچه پیاده می شوم... یحیی را با سختی بغل می کنم و کمی راه می ایم. نمی توانم ادامه دهم صدایش می کنم ((یحیی!!... مامانی پاشو پسرم... رسیدیم ها !!))
نزدیکخانه می شوم... نفسم از دیدن این همه اثاثیه که از طبقه سوم خارج شده می گیرد... کمی صبر می کنم تا کارگرها متفرق شوند و راهی برلی بالا رفتن باز شود... توی دلم غرغر می کنم ((واقعا این ادمیزاد چه موجود عجیب و غریبی است !! سراسر زندگیش را چیزهای به درد نخور پر کرده است... در عجبم این همه ات و اشغال را چه جوری توی یک وجب جا چپانده اند !!
همیشه از وسایل کهنه و قدیمی و به درد نخور بیزار بودم... ترجیح میدهم خانه ام خالی از این ((سمساری بازار)) باشد...
خیلی هم پر سر و صدا وشلوغ بودند... تا حد زیادی از عوالم شهر نشینی دور می نمودند... بدجنسی لذت الودی زیر پوستم گزگز می کند... در دل با لبخندی می گویم (( از دستشون راحت می شیم!!))
به طبقه چهارم می رسم... به هن و هن افتاده ام یحیی هم ! همیشه توی پله ها از شدت استیصال ناسزا می گویم.به کی یا به چی ؟؟ نمی دانم !! شاید فقط به پله ها !!دوباره به صدا در می ایم : ((یحیی جان ! خودت رو روی من نیانداز کفش هات رو در بیار... !! ))
کسی پشت در تقلا می کند تا هر چه زودتر در را به روی مادر و برادرش باز کند... باز صدای خودم را می شنوم(( زهرا جان... مامانی ماییم درو باز کن... )) در قژی صدا می دهد و عقب می رود... نگاهم می کند... موهای فرفری اش نامنظم و گره خورده صورت مهتاب رنگش را قاب گرفته... چشم های درشت سیاهش را گرد می کندو می گوید: (( سلام... مامانی!! بستنی خریدی؟!))
با لبخند می گویم (( بله بله عزیزم... دختر خوشگلم...
خودش را توی اغوشمجا می دهد... از یحیی تپل تر است توی بغلم فشارش می دهم واز ته دل لپش را می بوسم...
 
 
منبع: 98ia.com

سه شنبه 29/10/1388 - 14:13 - 0 تشکر 176960

فصل دوم

یک صدای مزاحم نمی گذارد افکارم را متمرکز کنم... همان صدایی که باعث شد جمعه ی گذشته سراغ کیف ماهان بروم... ((ماهان))!! نامش به ناگه خاطراتی گنگ را در ذهن و قلبم بیدار می کند...
لبخند می زنم... نه... این زهر خنداست!! اشتباه کردم !
روزگاری چطور نابود نامش بودم... و نابود تمامش! تمام وجودش!!
همه چیز از یک بعدازظهر گرم تابستانی اغاز شد... سوسن خانه ما بود. قرار بود برای سال تحصیلی جدید کتاب تهیه کنیم... پس به همراه مادر راهی کتاب فروشی شدیم. من و سوسن دخترخاله هستیم... و از دوران کودکی همیشه کنار هم... شریک شادی کودکانه ودلهره های نوجوانی و... غم های جوانی!!تنها یار و یاورمدر ان روزگاران سوسن بود و بس !! ازدواج برادر بزرگترم با سیما خواهر سوسن دلیل محکمتری برای رفت و امدهای پی در پی من و سوسن شد...
چادر سر کردن را درست بلد نبودم... اما یادم هست ان روز چادر به سرم بود... از کنار یک میوه فروشی رد می شدیم که چادرم به جعبه ی میوه ها گیر کرد... برگشتم چادرم را ازاد کنم... دلم اسیر شد!!
چشم های بی تابی که بی قرار و بی پروا صورتم را می کاوید غافلگیرم کرد.او هم خم شده بو تا چادر مرا رها کند... نمی دانم از او تشکر کردم یا نه!! تنها می دانم که دستپاچه شدم و سعی کردم از نگاهش فرار کنم!!... اما انگار فرار از ان نگاه در سرنوشت من غیرممکن بود.ان نگاه ان چشم های عسلی بی قرار و جسور سه سال تمام همه جا وهمه وقت در هر نفس مثل سایه همراه من بود... طوری که روزی حس کردم بی ان نگاه نفس نخواهم کشید... با وجود خانواده مذهبی و اعتقادات خودم ماهان راهی جز ازدواج برای دست یابی به مقصودش نیافت.پس بالاخره پس از سه سال تعقیب و گریز به خواستگاری امد همه مراسم به سرعت طی شد ومن که برای کنکور اماده می شدم خود را به دست های ماهان سپردم.اما... !!
عشق ماهان که اتشی سوزاننده و مهیب بود با دست یابی به من خیلی زود فرو کش کرد و من که تمام وجودم احساس و عشق بود در تمنای عشقی جاودان تنها به خاطره ی گنگی بسنده کردم... اری ! من روزگاری عاشق پسرکی دراز و باریک و سیاه با موهای مجعد و چشم های عسلی بودم که یمام روزش را پشت در مدرسه ما سر می کرد و با دیدن من ژست های عجیب و غریب می گرفت و حالا تمام ان یاداوری ها برایم مسخره و تهوع اور است... حالم از مردهایی که از مرد بودن تنها یکنام را یدک می کشند به هم می خورد! باز صدای مزاحم افکارم را به هم می ریزد(( یعنی الان کجاست ؟! پیش ما که نیست... اگر هم هست باز هم نیست!!!

فصل سوم

چشم های تیله مانندش را به تلویزیون دوخته و دستهایش مشغولند... مشغول ارتباط برقرار کردن با دنیای تازه اش!!... پیام کوتاه!! یکی از پیشرفته ترین راه های ارتباط!!بی خطر!! و سرگرم کننده...
لحظه ای نگاهش می کنم... مثل سالهای گذشته... چاق تر از ان روزهاست البته کمی!! پوست تیره اش همچنان تیره مانده... موهای فرفری اش کم پشت شده و کم رنگ... گویی غباری نرم روی موها و صورتش را پوشانده... اما هنوز جذاب است یا حداقل برای من !! دلم می خواهدش...!!
نزدیک تر می روم یحیی و زهرا اتاقشان را روی سرشان گذاشته اند و حواس شان با ما نیست !! نگاهش می کنم... اصلا متوجه نیست... نزدیک تر می روم! دستی به موهای زبرش می کشم... با چشم های گرد شده نگاهم می کند... انگار دوست ندارد از دنیایش خارج شود... کمی خود را عقب می کشد و می گوید
((این شام چی شد؟!!... عق ام می گیرد... میله های اهنی دوباره احاطه ام می کنند... میله های سرد!!((همیشه فاصله ای هست!!)) سهراب می گوید!!
سردی میله ها نگاهم را یخ می زند به یاد شعری که دوستش دارم می افتم!
((نزدیک تو می ایم بوی بیابان می شنوم ... کنار تو تنها ترم!!))
حواست هست!!
بساط شام !! ما زن ها چند بار در طول زندگی مان غذا می پزیم؟! چند بار ظرف را می شوییم و خشک می کنیم؟! چندبار بساط ترشی و مربا سالاد فصل و غیره رو الم می کنیم؟!
چند بار فقط برای خودمان وقتی تنها هستیم سفره ای می اندازیم... غذا می پزیم؟! چقدر به خودمان اهمیت می دهیم!!؟
از وقتی یادم می اید تمام حواسم پیش بچه ها بوده... (( بخورید... بخورید... )) همیشه وقتی همه رفته اند صدای شکمم معترضانه به یادم می اورد (( کمی به خودت برس)) پوست دستم می سوزد دست هایم سخت و زمخت شده اند...
فردا... باید دستکش بخرم!! اگر به یاد خودم بیافتم!!
شیر اب باز است بلند می گویم تا بشنود
ماهان ! یک نگاهی به پوشال ها بیانداز... باد کولر رو اصلا احساس نمی کنم!!
حتی سری تکان نمی دهد... دل ازرده ام می گیرد. انگار اصلا صدایم را نمی شنود... چقدر تنهایم. بهتر است به کتابهایم سری بزنم... بلکه این تنهایی تنهایم بگذارد!!

فصل چهارم

(( سگ ولگرد )) را می خوانم برای چندمین بار ؟! نمی دانم !!
(( پات )) (نام سگ نوشته صادق هدایت) را دوست دارم. دلم می خواهد حداقل یکبار بخوانم و او صاحبش را پیدا کند... اما... دلم برای(( پات)) می سوزد. هر بار اشک چشمهایم را خیس می کند...
در باز می شود هر بار که به دنیای رویای ام پناه می برم با اعتراض وارد دنیایم می شود... بی اجازه خودنمایی می کند... ماهان را می گویم... با لحنی طعنه دار می گوید (( باز کله ات را کردی توی این مزخرفات؟!!)) (( پاشو به بچه هات برس بابا خوابمون می یاد!!))
دقایقی است که خوابیده اند... هم بچه ها هم ماهان...
با خود می گویم ((چقدر میله های اهنی ضخیم شده اند....))
انگار قصد کرده اند نیمه شب ها را از من بگیرند! تا انجا که جان در تن دارند بیدارند! ان قدر بیدار می مانند که نخوابند از حال بروند!!
تازه بساط قلم و دفتر را چیده ام... نگاه به این کتاب ها ودفتر و قلمم روحم را تازه می کند... خستگی ها را فراموش می کنم...
اما دوباره صدا در گوشم زنگ می زند... صدای مزاحم را می گویم... طاقت نمی اورم به حرفش گوش می کنم و کیفش را می گردم...
یک ادکلن جدید دیگر و یک عکس!! از ان چهره های چندش اور!! و حتما به نظر او زیبا!!به سرعت محتویات کیفش را سر جایش می گذارم و عکس را بر می دارم می خواهم سر فرصت به تماشای رقیبم بنشینم !!
گفتم رقیب ؟! نه !!... اشتباه کردم... من دیگر به چشم ماهان مهره ای نیستم که بخواهد یک رقیب برایم دست و پا کند... من مدتهاست دیگر برای او هیچ چیز نیستم... اصلا نیستم!!
من همان چیزی هستم... که هستم ! سفره های شام... منزل تمیز و مرتب... مسئول بچه های با ادب و حرف شنو... مسئول خرید و رسیدگی به امور منزل بدون داشتن کمی توقع!!
اره... من حالا همین هستم!!
از جا بلند می شوم و نا خواسته جلوی اینه می ایستم... خوب به چهره ام دقیق می شوم با این که هیچکی متوجه ی سن واقعی ام نمی شود اما خودم خوب می دانم که دیگر ستاره ی سابق نیستم... ستاره هفت سال پیش نیستم... انگار چشم هایم که درشت و سیاهند... به سیاهی گذشته نیستند.رنگ سپید و صورتی پوستم به زردی می زند و لب های بی رنگم اصلا نمایی ندارند!!موهای کوتاهم قیافه ی مضحک و احمقانه ای برایم ساخته است...
دلم می گیرد!
یادم می اید قبل ها از خودم خیلی راضی بودم... ستاره بودم... ستاره ی واقعی... ! ستاره ای که بچه های محل نامش را خورشید گذاشته بودند... به یاد ان روزها می افتم... ماهان با ان لبخند مرموز و برای من دوست داشتنی لب گشود و گفت (( من که خورشید خانم صدات می کنم !!))
مثل یک گل ضریف و دوست داشتنی بودم.موهای بلند و مواج و سیاهم قاب قشنگی برای صورت سفید و چشم های سیاهم بود و حالا...
وقتی با ماهان ازدواج کردم هنوز از نشاط نیافتاده بودم که در خواست کردم با کار کردنم مخالفت نکند... اما ماهان با نگاه نگران و چهره ای کبود شده از غیرت مردانه به من فهماند که حتی حق فکر کردن در این مورد را ندارم و بلافاصله تصمیم گرفت مرا برای همیشه پای بند خانه و خودش کند... برای همین زهرا را وارد زندگی امان کرد... و من هنوز در حیرت مادر شدن ناگزیر از باور بودم که یحیی هم امد!! تا بتوانم راحت تر خودم را فراموش کنم... من ماندگار خانه شدم و ماهان مرد اجتماع... تنها دلخوشی ام خواندن کتاب بود وگاهی نوشتم شعر یا مطلبی!! که دیگر وقتی برای ان هم نداشتم ... اگر لحظه ای یافت می شد بهتر می دیدم که چشم هایم را ببندم تا از حال نرم... نه از خواب شب خبری بود ونه از استراحت روز!! همه اش ونگ ونگ بچه بود ونگرانی !! و ماهان که حالا به قول خودش مرد کار و اجتماع شده بود برایم رجز می خواند (( والله خوش به حال زن ها !! از صبح این پات رو می اندازی روی اون یکی و لم می دی توی خونه !!))
با گفتن این حرف ها همه تردیدم را در گفتن(( کمی به من کمک کن )) از من می گرفت!! به اتاق خودش می رفت و مشغول کارش می شد... بعد هم می خوابید... اگر کوچکترین صدایی می امد فریادش به اسمان می رفت.
_(( ستاره... این بچه چه شه!!))
نمی دانستم کدامشان را در اغوش بگیرم و بچرخانم تا خوابش ببرد!!
زهرا از حسادت به من می چسبید و یحیی از ناچاری و ضعف!!
اما وقتی برایشان قصه می گفتم گوش می کردند... گاه زهرا در گفتن قصه همراهی ام می کرد... و یحیی هم لبخند می زد...
چقدر لبخندشان زیباست! چقدر خوش حالم از بودنشان!! چقدر زجر کشیدن را دوست دارم اگر به قیمت لبخند فرزندم باشد!!
آهی می کشم و از جلوی اینه کنار می ایم... نگاهی به عکس در دستم می اندازم... نمی دانم چه حسی دارم... انگار سرشار از تهی ام... سرشار از خلاء... مثل کسی که از بلندای برجی به پرتگاه بی انتهایی در حال سقوط است... ! کی به زمین می رسم؟!
چه وقتی پاهایم سفتی و سختی زمین را حس خواهند کرد؟! کی پاهایم به من می گویند که ما روی زمین سخت و محکم ایستاده ایم غمت نباشد؟!
به اتاق بچه ها سری می زنم نرم و لطیف در خوابند...
با بوسه ای بر گونه های مرمری و لطیفشان تمام غم ها را رها می کنم باشد که انها هم مرا رها کنند...
به غریبه ای که اینجا به فاصله ی دست دراز کردنی ارمیده نگاه می کنم... این غریبه همسر من است... چه بی دغدغه خوابیده استو چه خالی از عشق!! من هم پلک ها را روی هم فشار می دهم پر از دغدغه و پر از عشق!!
فردا روز بهتری است اگر خدا بخواهد...

فصل پنجم

یكی از ان جمعه های كسل كننده دیگر!... با سستی تمام زنبیلم را برمی دارم این یار دیرینه كه روزی رهایم نمی كند... ! حتی جمعه ها... با حسرت نگاهی به او كه هنوز نشئه ی پیغام های عاشقانه نیمه شب پلك ها را روی هم گذاشته می اندازم و بی صدا خارج می شوم... همین كه در را باز می كنم احساس خوب سلامی به رویم می زند... وای چه صبح زیبایی !! كمی خنك است امروز!! ان قدر در این تابستان گرما به رویمان اتش ریخت كه پاك خاكستر شدیم !!
به اسمان لبخند می زنم... انگار اسمان هم امروز خندان است!!
من لبخندش را می بینم با خود می گویم (( چه خوب شد تهی سفره از نان مرا وادار به دیدن اسمان كرد... ))
خوشبختانه نانوایی خلوت است... شاید در این روز تعطیل مردم خواب را بر لذت خوردن صبحانه با نان تازه ترجیح داده اند!!
غلط نكنم پ نانوا عاشقم شده... امروز حالت شیدایی به خود گرفته و بیشتر از همیشه سوی چشمش را صرف من می كند!!
یك نان اضافه می خرم پیرزنی در طبقه اول تنهاست و منتظر...
دلم نمی خواهد زود به خانه برگردم اهسته قدم بر می دارم تا لذت این سكوت و ارامش وهوای خوب قطره قطره بر عمق جانم بنشیند!! نگاهی به در و دیوارهای اشنا می اندازم... چقدر این در و دیوارها را دوست دارم... پیرزن منتظر است و بیدار... لای در اتاقش همیشه باز است...
((مادر)) صدایش می كنم... به سختی جواب می دهد((بیا تو دخترم))
با لبخند می گویم ((سلام بیداری مادر ؟ صبحانه كه نخوردی ! برات نون تازه اورده ام !)... با نگاهی كه نمی دانم غمگین است یا خوشحال به من زل می زند و با لحن محكمی می گوید
((مگه نگفتم دیگه برای من خرید نكن!!... دخترم... حواست باشه بر و رو داری ! مردم رو توی گناه می اندازی! زیاد بیرون نرو!... مگه امروز تعطیل نیست؟! مردت كه خونه است چرا تو میری خرید؟!
لبخند می زنم و می گویم (( چرا اما اون تا دیروقت بیرون بوده و خسته است.مگه جمعه چند روزه؟!یك روز كه بیشتر نیست !!
پیرزن نگاه بی فروغی به من می اندازد و می گوید
(( قدر جوونی و زیبایی خودت رو بدون مادر... ! زیاد از خودت مایه نگذار... بزار اون هم گاهی كمكت كنه...
بنده خدا پیرزن فكر می كند نوز همان قدیم هاست كه اكثر مردها رگی داشتند به نام غیرت!! كه نبودش مایه خجالت و بی مایگی بود انهایی هم كه نداشتند ادای داشته ها را در می اوردند! اما حالا ... دیگر داشتنش بی مایگی است !!
من چطور به او بگویم اگر به ماهان حرفی در مورد نگاههای مشتاق نانوا و بقال و غیره بزنم فوری می گوید
((ببین ستاره !! دوست داری برو خرید!دوست نداری نرو!منكه این چیزها ازم بر نمی یاد... سعی نكن منو با این حرف ها تحریك كنی!))
نان تازه را درون سفره ی خالی اش می گذارم و می گویم
((صبر كنید... تا یك لیوان چای تازه دم هم براتون بیارم... ))
فقط نگاهم می كند... نگاهی كه نمی دانم خوشحال است یا غمگین !!

فصل ششم

هوای خفه ی عصر جمعه پنجه بر دلتنگی هایم می اندازد... دلم می خواهد این دلتنگی را با كسی شریك شوم تا مگر قابل تحمل شود... اما كو ان كس ؟زهرا هم بهانه می گیرد... دلم برایشان می سوزد... خیلی وقت است جایی برای تفریح نرفته اند... روی همه ی دلتنگی ها پا می گذارم و لبخند زوركی را میهمان لب های بیرنگم می كنم و بلند می گویم
((بچه ها زودی حاضر شین بریم بیرون... ! هر دو با سر و صدا به سویم می دوند و سر و رویم را با شادی بوسه می زنند... چه دمی دارد این هوای گرم!! نفس كشیدن هم دشوار است.زهرا و یحیی جست و خیز كنان همراهم می ایند.
هنوز تصویر دقیقی از جایی كه می خواهم انها را ببرم در ذهن ندارم. ای كاش یك پارك حسابی این اطراف بود! به یاد پاركی می افتم كه پایین خانه مان است... پارك پاتوق پیرمردها و خلاف كارها!!
پارك كوچكی كه تنها یك سرسره و یك تاب زمین بازی اش را شكل داده است .همان طور كه دست های بچه ها در دستم است از كنار كافی شاپی عبور می كنم... ((كافی شاپی )) معروف كه پاتوق دختر و پسرهای جوان است... بی اختیار نگاهم به داخلش لیز می خورد... شلوغ است مثل همیشه... اما خنك !
باد سردی همراه با بوی گلاب ووانیل مشامم را نوازش می دهد. یحیی می گوید
مامان بستنی !!و زهرا كه عاشق رستوران است می گوید بریم همین جا بخوریم... مامان همین جا...
بند تردید پاهایم را می بندد.این جور جا ها بدون مرد رفتن برایم غریب است... شاید اگر زشت تر بودم یا... راحت تر می توانستم تصمیم بگیرم... ای كاش سوسن هم بود... نمی دانم حس غریبی دارم... نگاه ها برایم سنگین و نااشنا است. شاید بتوانم با فرار از نگاه ها تقاضای بچه ها را قبول كنم... دلم می خواهد خوشحالشان كنم در یك لحظه تصمیم می گیرم...
((خیلی خب!! بچه ها بریم تو... ))
ازدحام جمعیت برخی را وادار به ایستادن كرده است... ناگهان خود را در محاصره صورتكها می بینم... صورتك ها با خنده های بی پروا با نگاه های بی حیا با ابروهای تراشیده شده كه حالا به جایش خط های عجیب و غریب رسم شده است از نوك بینی تا مغز سر!! صورتك ها با دماغ های چسب خورده گران قیمتو پر دردسر !!با لب هایی به ضخامت خمیر ور امده نان... و پوست هایی كه گویی با واكس سیاه به جانشان افتاده اند... با لباس های عجیب و كوچك تر از سایز...
وصورتك های دیگر كه قبل ها نامشان ((مرد)) بود... با ابروهای برداشته و بلوزهایی بهاندازه تن یحیی !! در هاله ای از دود سیگار!! گویی به شعبده بازی مشغولند!! از انها می ترسم...
یكی از فروشندگان رو به من می گوید
((خانم بفرمائید... اون میز خالی شد... و دستم كشیده می شود... یحیی و زهرا جلوتر از من حرف فروشنده را گوش می كنند... پاهای در بندم بی اراده پیش می روند... دیگر نمی دانم كدام كار درست است كدام غلط؟!!
به خودم می ایم... سفارش داده ام برای بچه ها بستنی شكلاتی بیاورند هنوز جرات نكرده ام نگاهی به اطراف بیاندازم... خدایا چرا این همه در عذابم؟! انگار خجالت می كشم... آره خجالت می كشم احساس می كنم یك جور ناجوری در میان این جمعیت خودنمایی می كنم!! همه جوره با انها متفاوتم... !! شاید صورتك ها ریشخندم می كنند؟! حتما سرگرمی خوبی برایشان جور كرده ام...
می خواهم بی خیال و بی تفاوت باشم اما...
سایه كسی بالای سرم سنگین است... ناگزیر از براوردن سر و نگاهم!! چشم های سرخی بی شرمانه مرا می كاوند... منتظرم بگوید چه می خواهد... صدای خش دارش خراشی عمیق است بر چهره ی سكوت !
می گوید(( می شه منم اینجا بشینم؟!!)) و با لبخند وقیحی خود را منتظر شنیدن پاسخ نشان می دهد... من هنوز در غافلگری دست و پا می زنم كه صندلی را عقب می كشد و به زور هیكل گنده اش را روبروی من جا می كند...
حالا ترس انچنان وجودم را گرفته كه جایی برای خجالت نمی ماند... دست های زهرا و یحیی را می گیرم و با قدم های شتاب زده سعی دارم خود را از درون رنگ و لعاب های این بالماسكه بیرون بكشم...
صدای نده صورتك ها مثل چكش به مغزم می خورد ودوباره تكرار می شود.
این راه صندلی تا در مغازه چقدر كش امده است!!
صدای معترض فروشنده در گوشم زنگ می زند
((خانم كجا؟ مگه سفارش ندادین؟! اصلا نگاهش نمی كنم... از همه كس و همه چیز در فرارم... صدای یحیی و زهرا را اصلا نمی شنوم...
داخل كوچه ای خلوتم... هنوز صدای گریه زهرا می اید... تازه نفسم جا امده و ترس رهایم كرده... بلند و عصبی می گویم
((زهرا بس كن ... الان از همون بستنی ها می خریم و می ریم توی پارك!! باشه ؟ یحیی خوشحالی می كند و می گوید(( پارك... پارك))!
و زهرا بی توجه به وعده ووعیدهای من هنوز اشك می ریزد...
چقدر دلم گرفته ... تاوان این اشك ها را چه كسی می پردازد؟! من تا كجا می توانم بازیگر دو نقش باشم؟! قطعا پدر خوبی نیستم!! اگر ماهان همراهمان بود... حتما سرمیزمان بودیم و بچه ها با خوشحالی مشغول بستنی خوردن بودند!! ولی ماهان!! اون كجاست؟!
صدای مزاحم می گوید
((عكس طرفش رو كه دیدی... چرا سوال می كنی؟!
روی چمن ها می نشینم زهرا مواظب یحیی هست!... طفلكی ها باید یك ربع توی صف سرسره بازی انتظار بكشند تا نوبتشان شود... و همه ی لذتشان چند ثانیه بیشتر نیست!!
راستی چرا عمر لذت ها اینقدر كوتاه است!! چرا انتظار تمامی ندارد؟! خودم را می گویم... یك عمر است كه در انتظارم... گویی یك روز خاص خواهد رسید... یك نفر خواهد امد و همه چیز را عوض خواهد كرد!!

فصل هفتم
تا به حال دروغ را دیده ای؟! فكر می كنیم دروغ اصلا دیدنی نیست!!
ولی من دارم می بینم... به ماهان كه نگاه می كنم دروغ مجسم را می بینم...
هیچ چیز درباره ی ا نمی دانم... باورت می شود؟بعد از هفت سال زندگی با او؟!!!
وقتی حرف می زند با خود می گویم (( دروغه؟! راسته؟!)) ودوباره گول می خورم او ماهرانه دروغ می گوید و من ابلهانه به صداقت می اندیشم او در كمال مهارت مرا گول می زند و من باز در كمال صداقت گول می خورم...
برای همین مدتهاست كه دیگر چیزی از او نمی پرسم... اگر خودش هم راجع به چیزی توضیح بدهد... فقط گوش می كنم... خیلی سخت است كه وانمود كنم باور می كنم... ! اگر كمی زبل باشد... از نگاهم می فهمد كه باورش ندارم... او خیلی وقت است نگاه مرا نمی بیند!!

فصل هشتم

بچه ها تازه خوابیده اند و من هنوز در انتظارم مثل شب هایی كه گذشت!
خدایا چرا امشب انقدر طولانی است؟! سوسن هم خانه نبود...هر چه زنگ زدم بی فایده بود! امروز هم جمعه بود... امروز هم مثل جمعه گذشته دلتنگ بودم اما دیگر به بچه ها وعده ای ندادم كه خود را توی دردسر بیاندازم...
دوباره به یاد عصر جمعه ی پیش می افتم... به یاد مردی كه رو به رویم نشست... چندشم می شود... و باز از به یاداوری فرارم خجالت می كشم... به یاد صورتك ها می افتم... چه راحت به نظر می رسیدند و چه شاد!! حسودی ام می شود... اگر ماهان دل هر جایی اش را به بند كشیده بود... شاید این همه تنها نبودم...
صدایی می اید... ماهان است... بلاخره امد... چشم های ریزش از خستگی درشتر به نظر می اید و پوست تیره اش كه به عرق نشسته برق می زند... این روزها زیادی به خودش می رسد... بوی عطرش را دوست ندارم... دلم می خواهد كمی صحبت كنم...
پس با تمام دلخونی هایم لبخند را به اسارت لبهایم می گیرم.لبخند سردی كه نبودش حتما بهتر از بودنش است... اما او كه نمی فهمد...
اهسته می پرسم
چرا این همه دیر كردی ؟
بی تفاوت پاسخ می دهد
كار پیش اومد!!
زیر لب می گویم
روز جمعه؟!
كه با عصبانیت می گوید
كار ما كه جمعه و شنبه نداره!! یك روز خودت رو تكون بده... پاشو به جای من برو بیرون ببین بیرون چه خبره!! فقط نشستی گوشه اتاق و سرت رو كردی توی یك مشت چرندیات!! برو بیرون تا مغز كپك خورده ات هوایی بخورهشاید به كار بیافته!!
در حالی كه كتابی را از روی مبل بر می دارد و به طرف دیگری پرت می كند می گوید
((پول دراوردن كه اسون نیست!!))
یك چیزی كه نمی دونم چیه توی گلومه!! نه می تونم قورتش بدم... نه می زاره حرف بزنم!! همیشه پیشدستی می كنه... چند قدم جلوتر از معمول گام بر می داره!! می خواد مثل همیشه جا خالی كنم كه می كنم...
از جایم اهسته بلند می شوم و به اتاقم می روم... حالا كه امده... مثل یك زندانی خود را در اتاق حبس می كنم تا كمتر اماج متلك پرانی اش باشم!!... میدانم... چیزی یا كسی هست كه باعث دلخوشی های ماهان و دل خونی های من شده... نمی دانم می توانم دل خوشی هایش را بگیرم ؟!!

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.