• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 11163)
دوشنبه 28/10/1388 - 17:10 -0 تشکر 176776
2-رمان زیبای همخونه

رمان همخونه

نویسنده : مریم ریاحی

 رمان همخونه  -- نوک تیز

 

خواهشاَ نظر بدید

اگه نظری به این رمان داده نشه ، به این معنیه که دیگه نیازی به گذاشتن این رمانها اینجا نیست... 

دوشنبه 28/10/1388 - 17:18 - 0 تشکر 176778

رمان همخونه فصل اول  -- نوک تیز

ظهر بود اواخر شهریور با این كه هوا كم كم روبه خنكی می رفت اما آن روز به شدت گرم بود خورشید با قدرتی هر چه تمام تر به پیشانی بلند و عرق كرده حسین آقا می تابید قطره های ریز و درشت عرق از سر و روی او آرام آرام و پشت سرهم ریزان بودند و روی صورتش را گرفته بودند چهره ی آفتاب سوخته اش زیر نورخورشید برق می زد اما گویی اصلا متوجه گرما نبود و همان طور شیلنگ آب را روی سنگ فرش حیاط بزرگ و زیبای حاج رضا گرفته بود و به نظر می رسید قصد دارد آنها را برق بیاندازد . حسین آقا حالا دیگر هفت سالی می شد كه سرایدار ی خانه ی حاج رضا را بر عهده داشت یعنی درست از وقتی كه عموی پیرش بعد از سالها خانه شاگردی حاج رضا از دنیا رفته بود به یاد عمویش و مهربانی هایی كه او در حقش كرده بود افتاد او حتی آخرین لحضه ها هم از یاد برادر زاده ی تنهایش غافل نبود و از آقای (احسانی ) خواهش كرده بود مش حسین را نیز به خانه شاگردی بپذیرد.حسن آقا غرق در تفكراتش هر ازگاهی سرش را تكان می داد و با لبخند دندان های نامنظم و یكی در میانش را به نمایش می گذاشت. صدای در حیاط كه با شدت كوبیده می شد او را از دنیایش بیرون كشید شیلنگ روی زمین رها شد آب سر بالا رفت و مثل فواره دوباره روی زمین برگشت یك جفت كفش كهنه كه پشتش خوابانده شده بود لف لف كنان به سمت در دویدند در حالی كه صاحبشان بلند بلند می گفت: آمدم صبر كنید آمدم

با باز شدن در چهره درخشان دختری با پوستی لطیف و شفاف و قامتی متوسط نمایان شد در حالی كه با چشمان سیاهش به حسین آقا چشم دوخته بود با لبخند شیطنت باری گفت:‌ سلام چه عجب مش حسین!یك ساعته دارم زنگ می زنم

توی حیاط بودم دخترم صدای زنگ رو نشنیدم دیركردی آقا سراغت رو می گرفت...

یلدا منتظر شنیدن باقی حرفهای مش حسین نماند محوطه ی حیاط را به سرعت طی كرد پله ها را دو تا یكی كرد و وارد خانه شد.آن جا یك خانه ی دو طبقه ی دویست متری بود كه در یكی از نقاط مركزی شهر تهران ساخته شده بود نه خیلی قدیمی و نه خیلی جدید اما زیبا و دلنشین بود انگار واقعا هر چیزی سر جایش قرار داشت حیاط بزرگ با باغچه ای كه بی شباهت به یك باغ نبود وانواع درخت ها و گل های زیبا در آن یافت می شد در خانه به راهروی نسبتا طویلی باز می شد كه دیوارش با تابلو فرش های ابریشمی زیبا تزیین شده بود و فرش های كناره ی دست بافت زیبایی كف آن را زینت می داد راهرو به سالن بزرگی منتهی می شد كه در گوشه و كنارش انواع مبلمان استیل و اشیاء گران قیمت قدیمی وجدید دور هم جمع شده بودند و موزه ی جالبی از گذشته ها و حال را ترتیب داده بودند.اتاق حاج رضا سمت راست سالن قرار داشت و چیزی كه در اتاق بیش از همه خودنمایی می كرد كتابخانه بزرگ حاج رضا بود او علاقه ی خاصی به خواندن كتب تاریخی داشت و گاهی شعر هم می خواند گاهی نیز از یلدا می خواست كه برایش غزلیات شمس و سعدی یا حافظ بخواند.

در اتاق حاج رضا نیمه باز بود یلدا آهسته دستش را به در برد و چند ضربه نواخت صدای مبهمی از داخل او را به ورود دعوت كرد حاج رضا روی مبل نشسته بود و در حالی كه قرآن بزرگی در دست گرفته و مشغول خواندن از بالای عینك به یلدا نگاه كرد و گفت : دخترم آمدی؟! چرا این همه دیر كردی؟ نزدیك حاج رضا میز مطالعه ی بزرگ و زیبایی قرار داشت كه فرسودگی اش نشان از قدمت و اصالت آن را داشت یلدا جلو آمد و كلاسور و كیفش را روی زمین گذاشت و گفت: اول سلام به حاج رضای خودم دوم این كه ببخشید به خدا من مقصر نبودم فرناز خیلی معطلمان كرد من فقط این كلاسور را خریدم.

حاج رضا لخندی زود و گفت: چرا باقی لوازمی را كه لازم داشتی تهیه نكردی؟!

راستش بس كه فرناز تو این مغازه و اون پاساژ سرك كشید دیگه خسته شدیم و من و نرگس هم از خرید كردن منصرف شدیم البته تا ماه مهر نزدیك هفده روز وقت داریم.

حاج رضا در حالی كه لبخند زنان یلدا را نگاه می كرد شاید از آن همه شور و هیجان به وجد آمده بود گفت: عزیزم یلدا جان! راستش می خواستم راجع به مطلب مهمی باهات صحبت كنم اما اول برو لباست رو عوض كن و غذات رو بخور پروانه خانم غذای خوشمزه ای درست كرده.

پروانه خانم همسر مش حسین بود كه نظافت و آشپزی داخل منزل را به عهده داشت او زن مهربان با سلیقه ای بود مثل مادری مهربان به كارهای یلدا رسیدگی می كرد. یلدا صندلی را پیش كشید روی صندلی نشست و با نگاهی مضطرب به حاج رضا خیره شد و گفت: شما چی می خواین بگین؟ اتفاقی افتاده؟ چند روز پیش هم گفتین كه كار مهمی دارین موضوع چیه حاج رضا ؟ همین حالا بگین خواهش می كنم.

حاج رضا با چهره ی آرام و مهربانش زمزمه كنان صلواتی فرستاد و قرآن را بست و عینك را از روی صورتش برداشت و چشمهایش را مالید و گفت: چیزی نیست دخترم هول نكن . اتفاق خاصی هم نیافتاده اول كمی استراحت كن بعدا..

یلدا خواست بگوید آخه .. حاج رضا از روی مبل برخاست و گفت پاشو دختر پاشو بریم و بیینیم پروانه خانم چه كرده پاشو ناهارت سرد شد.

یلدا به اجبار از روی صندلی بلند شد كیف و كلاسورش را از روی میز برداشت و به دنبال حاج رضا اتاق را ترك كرد و به طبقه ی بالا رفت در اتاقش را باز كرد و داخل شد وسایلش را روی تخت رها كرد و در حالی كه مقنه اش را از سر برمی داشت جلوی آیینه رفت و با خود گفت : یعنی چی شده؟ حاج رضا چه می خواد بگه؟

یلدا به حاج رضا فکر میكرد به این كه این روزها چه قدر پیر و شكسته به نظر می رسید او به خاطر ناراحتی قلبی تحت نظر پزشك بود به همین سبب یلدا بسیار نگران شده بود علاقه ی او به حاج رضا شاید از علاقه یك دختر واقعی نسبت به پدر خیلی بیشتر بود می دانست كه حاج رضا هم او را خیلی دوست دارد. یلدا از بیست سالگی پیش حاج رضا بود و چند ماه پس از این كه آخرین فرزند حاج رضا نیز از او جدا شد زندگی در كنار حاج رضا را آغاز كرد . مادر یلدا زمانی كه او سیزده ساله بود در اثر سكته مغزی در گذشت و یلدا زندگی در كنار پدر ادامه داد پس از شش سال پدر نیز در بستر بیماری افتاد و تنها كسی كه مثل پروانه دور او می گشت حاج رضا بود پدر یلدا از دوستان قدیمی حاج رضا بود كه جوانی اش را در خدمت یكی ار ادارات دولتی گذرانده بود و دوران بازنشستگی را در كنار حاج رضا به فرش فروشی مشغول بود او متمول نبود حتی خانه ای كه در آن زندگی می كردند اجاره ای بود. او در آخرین لحظه ها به عنوان آخرین خواسته اش یلدا را به تنها دوستش حاج رضا سپرد یلدا در پایان نوزده سالگی بود و خودش را برای كنكور آماده می كرد كه با از دست دادن پدر احساس عجز و درماندگی می كرد. او تنها فرزند خانواده بود و قوم وخویش چندان دلسوزی نداشت كه بتواند بدون مال و ثروت برای ادامه ی زندگی روی آنها حساب بكند اوایل زندگی كردن در خانه ی حاج رضا برای او كمی مشكل بود اما كم كم به حاج رضا و محبت های بی دریغش دل بست او سرپرستی یلدا را برعهده گرفت و مثل یك پدر واقعی دست های مهربان خود را برای تنهایی دردناك یلدا سایه بان كرد یلدا به خاطر زندگی تقریبا با درد آشنایش قدر موقعیت به دست آمده را خیلی خوب می دانست و از فرصت هایی كه حاج رضا برایش فراهم می كرد برای رسیدن به اهدافش بسیار خوب استفاده می كرد برای همین چند ماه پس از اینكه به خانه ی حاج رضا آمد در كنكور شركت كرد و سال جدیدش را یا ورود به دانشگاه آغاز كرد اما حاج رضا كه مردی دنیا دیده با سواد و بسیار مومن و متعهد بود بعد از یك عمر زندگی با عهد و عیال حالا كه تنها شده بود نیاز بیشتری به وجود یلدا حس می كرد و یلدا را مثل دختر خودش دوست می داشت و همیشه آرزویش خوشبختی یلدا بود و در این راه از هیچ كمكی دریغ نمی كرد او از زمانی یلدا را به خانه اش آورد كه خانه ی او از مهر و محبت و هیاهوی فرزندان خالی بود و بسیار تنها شده بود . حتی آخرین فرزندش هم به حالت قهر از او جدا شده و خانه را ترك كرده بود.

حاج رضا مردی معمولی بود وتمام تجار سرشناس بازار فرش فروش ها او را به خوبی می شناختند و برایش احترام قائل بودند اما چیزی كه یادآوری آن همیشه برای او شرمندگی رنج و ناراحتی به همراه داشت یادوخاطره ی یك اشتباه یك هوس و یا هر چیز دیگری كه بشود نامش را گذاشت بود او همسر خوبی داشت كه عاشقانه با شوهرش زندگی كرده بود و جوانی اش را به پای او و بچه ها ریخته بود حاصل ازدواج آنها دو دختر و یك پسر بود همسر حاج رضا (گلنار ) یك خانم به تمام معنا بود و با سلیقه ،كدبانویی مهربان و مادری فداكار با وجود قلب بیمارش ذره ای از تلاشش را برای چرخاندن زندگی كم نمی كرد اما دست روزگار بود یا ..!

حاج رضا دل به زن جوانی كه گه گاه به عنوان مشتری به سراغش می آمد سپرده بود و این برای او یك رسوایی بزرگ به شمار می آمد و برای گلنار خیانتی غیر قابل جبران!

وقتی گلنار با خبر شد كه حاج رضا با زن جوانی صیغه خوانده اند تاب نیاورد دردی در سینه اش پیچید و در بستر افتاد و تا لحضه های آخر با چشمان پر از سؤالش حاج رضا را برای تمام عمر شرمنده كرد و از آن پس تنها خاطره ای تلخ برای بچه ها و شرمندگی و عذاب وجدان برای حاج رضا برجای گذاشت.

بچه های حاج رضا همه تحصیل كرده بودند و موقعیت اجتماعی خوبی داشتند اما هرگز نتوانستد پدرشان را به خاطر اشتباهش ببخشند و همیشه در وجودشان نسبت به او آزردگی خاطر داشتند.

شراره و شهرزاد دو دختر حاج رضا برای ادامه تحصیل به خارج از كشور سفر كرده و نزد تنها عمه شان به زندگی ادامه دادند و همان جا نیز ازدواج كردند و ماندگار شدند و هر از گاهی برای دیدار تازه كردن سری به پدر می زدند و با اصرار از او می خواستند تا املاكش را بفروشد و با تنها برادرشان به آنها ملحق شود اما حاج رضا زیر بار نمی رفت و حتی حاضر نبود به این موضوع فكر كند او دلش نمی خواست با رفتن به خارج تنها پسرش را نیز از دست بدهد و تنهاتر از همیشه بماند.

شهاب حالا 23 ساله بود او كه بیشتر از دو خواهرش دل بسته ی مادر بود به همان نسبت نیز بیش از آن دو كینه پدر را در دل پروانده بود از آنجایی كه بسیار خود سر، كله شق و مغرور بود مدام درصدد انجام كاری بود تا بتواند زودتر از خانه ی پدر و مدیریت او خلاص شود و به تنهایی زندگی كند حاج رضا برخلاف شهاب دلبستگی خاصی نسبت به او داشت برای همین همیشه او را حتی از فكركردن به خارج منع می كرد اما ناسازگاری های شهاب بحث و جدل هایش تمام نشدنی بود و سر هر چیزی بهانه ای می تراشید و داد وبیداد به راه می انداخت و چندین روز با حاج رضا سر سنگین می شد حاج رضا خیلی سعی كرد تا رابطه ی بهتری با پسرش ایجاد كند اما هر چه می گذشت شهاب نافرمان تر جسورتر و نسبت به پدر گستاخ تر می شد و وقتی سال آخر دبیرستان را می گذراند چندین بار به خاطر قهر از پدر خانه را ترك كرده و شب را با رفقایش به سر برده بود به دلیل این رفتارها بود كه حاج رضا برای حفظ فرزندش به جایی رسید كه پیوسته در برابرش كوتاه بیاید و با او مدارا كند تا شاید بتوان این جوان سراپا آتش كینه را به هر قیمتی كه بود پیش خود حفظ كند.شهاب بیش از دخترها شبیه مادرش بود چشم های بادامی درشت و سیاهش با ابروهای تقریبا پهن پیشانی بلند با بینی خوش فرم موهای صاف مشكی و پرپشت درست مثل موها و اعضاء صورت گلنار بود اما در ابعاد مردانه اش حس مسؤولیت پذیری واعتماد به نفس شهاب چیزهایی بودند كه حاج رضا همیشه در دل به آنها افتخار می كرد او قلب مهربانی داشت و شاید اگر از پدرش كینه ای به دل نمی گرفت رفیق و همدم خوبی برای او می شد حاج رضا گاهی به او حق می داد كه آن طور رفتار كند زیرا در اعماق نگاه او سر زنش تلخ و ملامت بار نگاه گلنار را در لحظه های آخر حس می کرد و دلش به شدت می شكست هر چند كه بعد از گلنار هرگز به رابطه اش با معشوق ادامه نداد اما با این حال باری از گناهش را نكاست و پیش خود شرمنده بود انگار تازه می فهمید كه عشق گلنار چیزی نبود كه بتواند آن را به بهای ناچیزی مانند یك نگاه هوسناك ببازد اما برای فهمیدن كمی دیر شده بود.

حاج رضا اهمیت خاصی برای تربیت فرزندانش قایل بود و همه ی هم و غمش این بود كه فرزندانی متدین و تحصیل كرده تربیت كند خب اگر در اولی زیاد موفق نبود و فرزندانش به اندازه ی او مؤمن و متدین نبودند امادر امر دوم تقریبا به آرزوی خود رسیده بود و تنها شهاب بود كه هنوز به داشگاه نرفته بود برای همین تمام هدفش این بود كه شهاب را با درس خواندن و تشویق او برای رفتن به دانشگاه در ایران ماندگار كند به همین سبب پدر و پسر وارد معامله شدند پدر از او خواست در ایران بماند و به درس خواندن و ادامه تحصیل در دانشگاه بیاندیشد و برای قبولی تلاش كند تا آینده كاری و شغلی اش تامین شود و باز پسر شرط گذاشت كه یك آپارتمان شخصی برایش تهیه شود.

وقتی شهاب در رشته ی عمران دانشگاه تهران قبول شد برای حاج رضا هیچ راهی به جز تهیه ی یك آپارتمان شیك ونقلی باقی نماند و این شد كه از آن پس شهاب هم مثل دو خواهرش پدر را ترك كرد وزندگی مستقل و مجردی اش را آغاز كرد تمام دل خوشی حاج رضا آن بود كه پسرش در ایران است و هر وقت اراده كند می تواند به او دسترسی داشته باشد شهاب نیز گاهی به پدر سر می زد از زمان ورود به دانشگاه دوستان زیادی دور و بر او بود و حاج رضا از آینده ی او نگران بود اما شهاب به واسطه ی داشتن تربیت مذهبی و بزرگ شدن در دامان خانواده ای متدین و داشتن پدری هم چون حاج رضا زمینه هایی در وجودش نقش بسته بود كه شاید كمی كم رنگ می شد ولی هیچگاه از بین نمی رفت و حس الگو بودن كه از كودكی در وجودش بود را تاثیر پذیری از دیگران وتقلید را برای او دشوار می ساخت.

حاج رضا شهاب را خوب می شناخت و او را خوب تربیت كرده بود و می دانست پسرخوبی دارد اما نگرانی اش راجع به او همیشگی بود و پیوسته در پی راه چاره ای برای بازگرداندن او به دامان خانواده بود و دورادور مراقب او بود و توسط شاگرد حجره ی یكی از دوستانش در بازار از اوضاع واحوال پسرش بی خبر نمی ماند. آخرین باری كه شهاب به خانه پدر آمد وقتی بود كه حاج رضا به رابطه ی او با دختری پی برده بود كه ظاهرا از هم كلاسی هایش بود حاج رضا از اوخواست توضیح بدهد اما شهاب طفره رفت و وقتی با اصرار پدر مواجه شد با فریاد و داد و بیداد از او خواست كه در كارهایش دخالت نكند و فراموش كند پسری به نام شهاب داشته است و به حالت قهر از او جدا شده و خانه ی پدر را برای همیشه ترك كرد بعدها حاج رضا مطلع شد كه شهاب سالهای آخر دانشگاه با همكاری یكی از دوستانش به نام كامبیز یك شركت ساختمانی خصوصی برپا كرده است

دوشنبه 28/10/1388 - 17:22 - 0 تشکر 176783

رمان همخونه فصل دوم  -- نوک تیز

آن شب ، شب تقریبا سردی بود و آسمان صاف وزیبا می نمود ستاره ها در آسمان پخش بودند و یكی یكی علامت می دادند بوی مهر می آمد بوی مدرسه بوی دانشگاه بوی تحرك و بوی تازگی خاصی كه همه برای احساسی توام با وجد و دلهره را در برداشت یلدا روی صندلی گهواره ای در بالكن رو به روی حاج رضا نشسته بود و خود را تكان می داد.

پروانه خانم با یك سینی چای آمد حاج رضا چای را برداشت وروی میز گذاشت پروانه خانم چای یلدا را هم روی میز گذاشت و گفت: یلدا جان یه چیز گرمتر می پوشیدی این جا نشستی سرما می خوری

نه پروانه خانم خوبه هوا عالیه

در حالی كه پروانه خانم دور می شد حاج رضا گفت :یلدا جان قبلا هم گفتم كه مطلب مهمی هست كه باید بهت بگم و نظرت رو بدونم می خوام خیلی خوب به حرف های من گوش كنی و خوب فكر كنی.

صندلی از حركت ایستاده بود در حالی كه روسری آبی یلدا زیر نور مهتاب به چشمان سیاهش تلالو خاصی بخشیده بود سراپای وجودش لبریز از كنجكاوی شد.

حاج رضا ادامه داد : "فقط قول بده خوب به حرف هایی که بهت میگم دقت کنی

یلدا مثل بچه های حرف شنو سرش را تکان داد و گفت : "باشه باشه.حتما فکر میکنم.حالا زودتر بگین تو رو به خدا .

حاج رضا چایی اش را مزه مزه کرد .استکان را روی میز گذاشت و گفت : "فکر میکنم راجع به شهاب (پسرم رو میگم ! )یک چیز هایی میدونی .اما با این حال میخوام خودم برات همه چیز رو بگم.میدونی یلدا جان !شهاب تنها پسر و در واقع تنها امید و آرزوی من در این دنیاست.البته خودت بهتر میدونی که تو هم برای من مثل شهاب عزیزی .اما فعلا حرف من روی شهابه.راستش من خیلی سعی کردم تا او از من جدا نشه و پیش من بمونه و باهام مثل یک رفیق و پسر واقعی باشه.اما متاسفانه هر چی بیشتر تلاش کردم کمتر موفق شدم.شهاب دو سه سالی هست که از من جدا شده و سراغی ازم نگرفته.اون برای خودش خونه زندگی.کار و سرگرمی درست کرده .گویا درسش هم رو به اتمامه

حاج رضا بار دیگر استکان چای را برداشت .آهی کشید و سری تکان داد.گویی میخواست زخم های کهنه ای را باز کند

یلدا دختر باهوشی بود .اما هنوز نتوانسته بود رابطه ای منطقی بین حرف های حاج رضا و خودش بیابد .دوست داشت میان کلام حاج رضا بدود و بگوید : "حاج رضا تو رو خدا برید سر اصل مطلب !

حاج رضا آخرین هورت را کشید .... استکان روی میز آرام گرفت .ادامه داد : " اون خیلی تو فکر رفتن به خارج بود اما من همیشه مانعش میشدم .ازم خواست برایش خونه بخرم تا ایران بمونه.منم خریدم.از آخرین باری که اومد اینجا و مثل همیشه قهر کرد و دیگه نیومد باز دلم راضی نشد تنها رهایش کنم و همیشه مواظبش بودم .تازگی ها شنیده ام که دوباره فکر خارج رفتن رو توی سرش انداخته اند

_ از کجا میدونید ؟!

_ با یکی از دوستانش یک شرکت ساختمانی زده اند .پسر خوبیه .از اون شنیده ام !

راستش اصلا دلم نمیخواد از اینجا بره.دلم میخواد آخرین شانسم رو برای نگه داشتنش توی ایران امتحان کنم و در این راه تو باید کمک کنی.

حاج رضا لحظه ای ساکت شد .صاف نشست و با قاطعیت گفت : "یلدا تمام امید من به توست!

یلدا پاک گیج شده بود و به چشم های آبی وبی فروغی که مثل دریای مه آلود در تلاطم بودند و مضطرب و منتظر او را نگاه میکردند خیره شد و شانه ها را بالا داد و با تعجب پرسید : " اما من چه کاری ازم ساخته است ؟!"

حاج رضا که گویی در خواب حرف میزد بی اراده گفت : "اگر موافقت کنی با شهاب ازدواج کنی

"

یلدا آنچه را که میشنید باور نمیکرد و با ناباوری گفت : حاج رضا چی میگین ؟! دارین شوخی میکنین ؟

"

_ نه یلدا جان ! من کاملا جدی گفتم اما اجازه بده همه ی حرف هام رو بزنم بعد نظرت رو بگو .

چهره ی یلدا به سفیدی گرایید .ضربان قلبش تند شده و درونش لحظه به لحظه متلاطم تر میشد و به این فکر میکرد که " حاج رضا این همه مهر و محبت نثار من کرده به خاطر پسرش ؟!یعنی از روزی که منو به این خونه آورد چنین قصدی داشت ؟! پس منظورش از سرپرستی من تربیت عروس آینده اش بوده ؟! " از حاج رضا بدش اومد.احساس حماقت میکرد .فکر میکرد بدجوری گول محبت های حاج رضا رو خورده .نگاهش به قندان روی میز سرد و ثابت مانده بود و با گوشه ی روسری اش ور میرفت

صدای ملایم حاج رضا او را به خود آورد که میگفت : " میدونم داری به چی فکر میکنی ! اما دخترم تو داری اشتباه میکنی.من تو رو از بچه های خودم بیشتر دوست دارم.به خدا قسم مدت هاست به عواقب و جوانب این قضیه فکر کردم تا تونستم این پیشنهاد رو بهت بدم.شاید فکر کنی که میخوام به خاطر پسرم زندگی تو رو تباه کنم ! اما اگر ذره ای به ضرر تو بود اصلا این موضوع را مطرح نمیکردم. دخترم میدونم که موقعیت های خوب برای تو زیاده .اما من شهاب رو بزرگ کرده ام و میدونم که پسر خوبیه و زمینه هایی در وجودش هست که اگر انگیزه ای برای شکوفا کردنش داشته باشه میتونه بهترین مرد برای زندگی با تو باشه .من میخوام که تو این انگیزه رو برای اون ایجاد کنی .میخوام که با رفتار و کردارت اونو به راه بیاری .تو نجیب و مهربونی .تحصیل کرده ای .پر از حوصله ای .پر از شور و نشاط و هیجانی .تو پر از احساسات پاک و خدایی هستی .دوست دارم تو عروسم باشی و باعث پیوند من و شهاب شوی

آرزوی من اینه که تو و شهاب رو خوشبخت ببینم . من دوست دارم ..... "

حاج رضا نفس عمیقی از ته دل کشید و ادامه داد :" من دوست دارم شما دو نفر رو در کنار هم خوشبخت ببینم.به خدا قسم اگر ذره ای درباره خوبی های درونی شهاب و ذات او شک داشتم هرگز اینو از تو نمیخواستم .هرگز نمیخواستم که حتی فکری هم در این باره بکنی .اما عزیزم. با همه ی این ها که شنیدی من قصدم از این پیشنهاد چیز دیگری است.یعنی اصلا این ازدواج مثل ازدواج های دیگر نیست و من شرایط خاصی برای این امر در نظر دارم که اگر همه ی این پیش بینی های من درباره ی شهاب و همین طور درباره ی زندگی تو و اون و خوشبختی شما اشتباه از آب در آمد تو هرگز ضرر نکنی .

یلدا نمیدانست چه خبر است .سخت درهم و متحیر بود ! انگار دیگر حرف های حاج رضا را نمیشنید .حس میکرد از درون فرو میریزد .حتی توان کوچکترین حرکت را ندارد.توی دلش مطمئن بود که جوابش به حاج رضا هرگز مثبت نخواهد بود اما با این همه دلش برای حاج رضا میسوخت.دلش برای آن چشم های منتظر که ملتمسانه او را مینگریستند و یک دنیا آرزو و امید را در خود داشتند میسوخت.یلدا فکر میکرد که حاج رضا خودش را گول میزند و با این همه نقشه ها و خیال بافی ها هرگز نمیتواند دوباره صاحب پسرش شود .او در مورد شهاب چیزهایی از پروانه خانم و مش حسین شنیده بود و با این که هرگز او را ندیده بود شخصیت خشن و گستاخی را برای او در ذهنش ساخته بود

حاج رضا گفت : " یلدا جان خیلی ساکتی .بگو چه فکری داری ؟یلدا خودش را جمع و جور کرد .سعی کرد افکارش را جمع و جور کند .به حاج رضا نگاه کرد و گفت : "والله چی بگم ؟!واقعا نمیدونم چی بگم ؟! راستش حرف های شما برام خیلی عجیب و غیر منتظره بود.اگر واقعا حرف دلم رو بخواهید اینه که نمیتونم اصلا به این قضیه جدی فکر کنم.حاج رضا شما به گردن من خیلی حق دارید.من در حال حاضر هرچی دارم از شما دارم.اما خواهش میکنم اینو از من نخواهید .من اصلا به ازدواج فکر نمیکنم .در ثانی اگر بر فرض محال بخواهم میگم فرض محال .نمیتونم به پسر شما فکر کنم.چون اصلا اونو نمیشناسم !حتی تا حالا اونو ندیده ام و نمیتونم تنها به چیز هایی که شما از اون برای من میگین اکتفا کنم.از همه ی اینها گذشته با چیز هایی که راجع به اون شنیدم فکر نمیکنم که بتونید اون رو هم راضی به این کار بکنید..!

یلدا سعی داشت عصبانیت خود را پنهان کند و آنچه را که در دل دارد طوری به حاج رضا بگوید که او را نیازارد.

حاج رضا بی رمق با لب های خشکیده و چشم های خسته به یلدا نگاه میکرد .انگار دیگر توان حرف زدن نداشت.اما گفت :"دخترم من تو رو میفهمم.تو دختر عاقلی هستی .در این شکی نیست.اما عزیزم تو بذار من همه چیز رو برات توضیح بدم بعد مخالفت کن.اصلا بگو ببینم یلدا جان الان دقیقا چند سالته ؟!"
یلدا جوابی نداد.انگار میدانست مقصود حاج رضا از این سوال چیست.
حاج رضا دوباره مصر تر از قبل پرسید :"واقعا دارم میپرسم یلدا جان !الان دقیقا چند سالته ؟! "
یلدا کمی جا به جا شد .انگار تازه داشت توی دلش حساب میکرد چند سالشه.بعد با کمی فکر گفت :"23 سالمه ! "
گویی چشم های حاج رضا باز شدند.لبخندی زد.به صندلی تکیه داد و گفت :"بابا جان پس برای خودت خانمی شدی !من همش فکر میکردم که یلدای من بچه است .اما غافل از این که خانم کوچولوی ما دیگه بزرگ شده ... "
حاج رضا بلندتر خندید و ادامه داد :".. و داره از ازدواج فرار میکنه ! "
خنده اش بی رمق بود.یلدا هم خندید .انگار خودش هم از یادآوری سن و سالش منعجب شده بود !
حاج رضا گفت :"دیدی گفتم.حالا موقعشه !" لحن کلامش از شوخی خالی میشد که افزود "میدونم که خواستگار داری !چندین بار دیدمش.دو بار هم با خودم صحبت کرده"
یلدا خجالت زده با لحنی دستپاچه پرسید :"شما از کی صحبت میکنید ؟"

_همون پسره قد بلنده .موهاش بوره ... هم کلاست !

_سهیل ؟!

_اسمش درست به خاطرم نیست.عزیزم فکر کن این آقا یا هر کس دیگری به خواستگاریت آمد.میخوام بدونم چه طوری اونو میشناسی ؟!چقدر وقت برای شناختن این آدم نیاز داری ؟!مطمئن باش تو هر چه قدر وقت بخوای من دو برابر به تو فرصت میدم تا شهاب رو بشناسی.من شرایطی رو برای تو به وجود میارم که با شناخت کامل از اون به من جواب بدی ...
یلدا تاب نیاورد.احساس میکرد حاج رضا برای خودش میبرد و میدوزد و خیلی تند پیش میرود.برای همین میان کلام حاج رضا دوید و گفت :حاج رضا .آخه ! آخه چه طوری ؟! مگه امکان داره ؟! مگه به همین سادگی هاست ؟ "
یلدا تازه به خروش آمده بود که با آمدن پروانه خانم از تب و تاب افتاد و صدایش را پایین آورد و بعد به طور نامحسوسی حرفش را قطع کرد.
پروانه خانم با یک ظرف میوه وارد حیاط شد و گفت :"دیدم حسابی خلوت کردید گفتم یه چیزی هم بخورید ... "

_ شما همیشه به فکر ما هستید .دستتون درد نکنه پروانه خانم .
پروانه خانم ظرف میوه و پیش دستی ها را روی میز گذاشت.استکان های چای را برداشت و گفت : "بازم چای میل دارید ؟ "(حاج رضا با سر و دست علامت منفی داد...)

حاج رضا سرش را پیش آورد .و در ادامه ی حرف های یلدا گفت :"یلدا جان خیلی عجولی .تو اگر اجازه بدی من به تمام سوالاتت جواب میدم.به خدا ضرری متوجه تو نیست.فقط بذار من همه ی حرفام رو تموم کنم. "
یلدا در عمق نگاه حاج رضا آخرین بارقه ی امید را میدید و دلش نمیخواست آن را برای همیشه از بین ببرد.برای همین با این که در دل به حال او تاسف میخورد سری تکان داد ولب ها را روی هم فشرد و گفت :"باشه .حاج رضا !شما همه چیز رو بگین.هر چی که لازمه بدونم.اما من از حالا بگم هیچ قولی به شما نمیدم.فقط روی حرف های شما فکر میکنم و بعدا نظرم رو میگم ."
حاج رضا دست در ظرف میوه برد(خوشه ی انگوری برداشت و جلوی یلدا گرفت .یلدا حبه ای کند و به دهان برد.چه شیرینی لذت بخشی طعم تلخ دهانش را گرفت ! )

حاج رضا آرام تر مینمود.به صندلی تکیه داده و آرام آرام حبه های انگور را به دهان میبرد.هر دو به هم نگاه میکردند.اما هر کدام در عوالم خود بودند .حاج رضا به این می اندیشید که چگونه همه ی نقشه اش را برای یلدا بازگوید تا عاقبت نتیجه همان شود که او میخواهد.یلدا نیز به آنچه که شنیده بود می اندیشید .به حاج رضا و پسرش.به خواسته ی غیر ممکنش !
حاج رضا دست های پیر و لاغرش را روی صورت کشید و گفت :"دخترم .به من اعتماد کن .راستش من هنوز راجع به این موضوع با پسرم هیچ صحبتی نکردم.اما اول دوست داشتم نظر تو رو بدونم.البته به قول خودت شهاب هم حتما با این پیشنهاد مخالفت میکنه اما شرایط من طوری است که به سود هردوی شماست و مطمئنم اگر شهاب شرایط بعدی رو بشنوه صد در صد قبول میکنه .
عزیزم .قضیه اینه . من میخوام شما دو نفر با هم ازدواج کنید و فقط به مدت شش ماه با هم زندگی کنید.ابتدا طی یک مراسم ساده پیش یکی از دوستانم در منزل او عقد میشوید و بعد از عقد تو به خانه ی شهاب میروی و تنها برای شش ماه آنجا زندگی میکنی.در این مدت شما رابطه ی زناشویی نباید داشته باشید.به هیچ عنوان رابطه ی شما نباید از رابطه ی یک خواهر و برادر فراتر برود.اگرطی این مدت روابط شما در این حد باقی مانددقیقا پایان ماه ششم من طلاق نامه و شناسنامه ات را بدون نامی از شهاب در اختیارت میگذارم.بدون آثار ازدواج و یک سوم آن چه که دارم را به تو و یک سوم را هم به نام شهاب خواهم کرد.یعنی تو بعد از شش ماه مالک واقعی یک سوم از هر چیزی که دارم خواهی شد و خدا بخواد هیچ چیزی را هم از دست نداده ای.فقط شش ماه منزلت عوض میشود !به دانشگاهت میروی.درس میخونی و هر کاری که الان انجام میدی آن موقع هم انجام خواهی داد.یادت باشه برای خودت بهتر است که هیچ کس از این موضوع مطلع نشود .فقط باز هم تاکید میکنم اگر به هر نحوی رابطه ی شما از حد یک خواهر و برادر خارج شود و یا حتی اگر بچه دار شوید دیگر همه چیز به هم میریزد و شما مجبور خواهید شد که با هم زندگی کنید و من چیزی از اموالم را به نام شما نخواهم کرد.این اصل مهمی است که نباید فراموش کنید.اما در مدتی که تو پیش شهاب هستی به ظاهر تمام مخارج تو به عهده ی شهاب است.یعنی در واقع این چیزی است که به شهاب خواهم گفت ! اما برای تو حسابی باز میکنم و به حسابت ماهانه مبلغی واریز میکنم تا به هر چیزی که نیاز داری به راحتی برسی.در این مدت نمیخوام هیچ کدام از شما دو نفر با من ارتباط برقرار کنید.مگر در موارد خاص ! این همه ی آن چیزی بود که تو باید میدانستی ! "
انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز!

حاج رضا بعد از گفتن جمله ی آخر نفس راحتی کشید و دوباره به صندلی تکیه داد.
یلدا که واقعا گیج به نظر میرسید با تعجب به حاج رضا نگاه میکرد.در نگاهش علامت سوال های متعددی به چشم میخورد.عاقبت دهان باز کرد و پرسید :"خب همه ی این کار ها برای چیه حاج رضا ؟! ببخشید که این رو میگم اما شما انگار بازیتون گرفته ! قصد شوخی دارید ؟ آخه برای چی من باید با کسی که خودتون هم به اون شک دارید ازدواج کنم ؟! "
_ کی گفته من به اون شک دارم ؟
_ از حرفاتون معلومه.این که مدام تاکید دارید که شش ماه با هم زندگی کنیم و این که میخواهید بعد از شش ماه همه چیز تمام شود.پس معلومه که خود شما عاقبت کار را بهتر میدونید.چرا ازمن میخواهید که خودم رو دستی دستی بدبخت کنم ؟! "
صدای یلدا به لرزش افتاده بود.احساس میکرد دیگر نباید دوباره سکوت کند.داشت متلاشی میشد.فکر میکرد حاج رضا حق ندارد که این طور درباره ی آینده ی او نقشه بکشد و تصمیم بگیرد و با چهره ای حق به جانب منتظر جواب حاج رضا شد

حاج رضا هنوز ملایم و آرام مینمود .سرش را تکان داد و نگاه عاقلانه ای به یلدا انداخت و گفت : "من کور بشم اگه بدبختی تو رو بخوام.تو که این همه برای من عزیزی.تو که تنها مونس من هستی!

او دستی به صورتش کشید و چانه اش را فشرد و ساکت ماند و بعد از چند لحظه دوباره ادامه داد :"دخترم اگر من این شش ماه را مدام تاکید میکنم برای اینه که اگر تمام پیش بینی های من اشتباه از آب درآمد تو راه خلاصی داشته باشی !مثل یک دوره ی نامزدی"...

_خب چرا شش ماه نامزد نباشیم ؟!

_برای اینکه شهاب رو نمیتونی با نامزد شدن بشناسی.به نظر من هیچ کس نمیتونه حتی در دوره ی نامزدی هم به خیلی از خصوصیات طرف مقابلش پی ببره.مگر اینکه شب و روز باهاش باشه.شهاب آدمیه که اگه بگم شش ماه نامزد کن ممکنه قبول کنه اما دیگه پیداش نمیشه که تو بخوای بشناسیش.بر فرض چند بار هم بیرون برید.غذا بخورید و حتی چند ساعت هم حرف بزنید اما با این پیشنهاد من شما میتونید شش ماه شب و روز کنار هم باشید.چون باید زیر یک سقف زندگی کنید.مثل دو تا دوست.مثل دانشجوهای یک خوابگاه !

_ولی به نظر من این گول زدن خودمونه ! یعنی چه ؟! نمیدونم چرا نمیتونم معنای حرفای شما رو بفهمم .

_این خیلی ساده است دخترم.فقط دلت رو با من یکی کن.حالا دوباره ازت میپرسم اگر یک نفر که شرایط خوبی داشته باشد یعنی ظاهرا اونو بپسندی و به خواستگاریت بیاد چه کار میکنی ؟! خب طبیعی است که مدتی نامزد میشوید و چندین بار، هم دیگه رو میبینید .درسته یا نه ؟!

_بله . درسته !

_قبول داری بعضی ها در این دوره عقد میکنند ؟

_بله .خیلی ها رو میشناسم از دوستای خودم که دوره ی نامزدی و عقدشون یکی است !

_خب .آفرین دخترم.حالا بگو ببینم چه طور اینو درست میدونی ؟! خب بگو ببینم قبول داری خیلی ها در این مدت به اصطلاح نامزدی حتی قبل از شناخت کامل بچه دار هم میشن ؟!

یلدا لبخندی از روی شرم زد و گفت :" حاج رضا چی میخواین بگین ؟"!

_میخوام بگم آیا به نظرت در این مدت راه بازگشتی وجود داره ؟! آیا توی اون لحظه ها دختر و پسر به این که چطور میتونند یک عمر کنار هم زندگی کنند فکر کرده اند ؟! آیا دوره ی نامزدی برای شناخت کامل اونا از هم کافی بوده ؟!

من میگم شش ماه کنار هم زیر یک سقف زندگی کنید تا عادت ها و خصوصیات فردی تان ناخواسته برای هم آشکار بشه.شش ماه شهاب را بسنجی.با رفتاری که از تو سراغ دارم و با اخلاقی که تو داری میدونم که میتونی اونو به خوبی بشناسی و اگر بعد از این مدت به هیچ عنوان از او راضی نبودی به راحتی به خانه ی خودت برمیگردی بدون این که اتفاق خاصی افتاده باشه!

یلدا عجولانه گفت :"آخه حاج رضا شما چه تضمینی دارید برای این که میگین بدون هیچ اتفاق خاصی!شما چه طور این قدر راحت همه چیز رو پیش بینی میکنید .اومدیم و ... چه طور بگم ؟ آخه چه طور من با یک مرد غریبه توی یک خونه زندگی کنم ؟! تازه راحت درس بخونم.دانشگاه برم ؟! تازه ببخشید که این رو میگم اما چه تضمینی برای این وجود داره که پسر شما طبق قول و قراری که شما باهاش میذارین رفتار کنه و رابطه اش رو با من در همون حدی که شما میخواین حفظ کنه ؟! اگر... "

_ دخترم تضمین از این بالاتر که من دارم به تو قول میدم .تو من رو قبول نداری ؟ من شهاب رو بزرگ کردم.درسته که مدتی است از من جدا شده و با من اختلاف داره اما این اختلاف به موضوع دیگه ای برمیگرده که الان نیاز به توضیح نمیبینم و الا شهاب مثل هر مرد غریبه ای نیست که تو این همه ترسیده ای .

_حاج رضا .من شما رو قبول دارم.میدونم شما صلاح منو میخواین .اما بازم میگم این ریسک بزرگیه .شما نمیتونید رفتار های پسرتون رو بعد از ازدواج کنترل کنید.

_ عزیزم.چون تو انتظار شنیدن چنین پیشنهادی رو نداشتی به نظرت این همه ترسناک جلوه میکنه و این همه مضطرب شدی .نمیدونم .البته حق داری .تو شهاب رو تابحال ندیدی و حتما چیزهایی که از پروانه خانم و مش حسین هم راجع به اون شنیدی مزید برعلت شده ! انگار حرف های من هم تاثیری در مثبت اندیشی تو نداره .عزیزم هر ازدواجی یک ریسک بزرگ محسوب میشه.اما من حداقل میخواستم به وسیله ی این کار خوشبختی پسرم رو تضمین کنم.چون من هیچ دختری رو مناسب تر ازتو برای شهاب نمیدونم و هیچ مردی رو مناسب تر از شهاب برای تو . من درباره ی رفتار آینده ی شهاب شاید نتونم درست قضاوت کنم اما میتونم رو قولی که ازش میگیرم حساب کنم.بعد از شش ماه شما بهتر میتونید تصمیم بگیرید و اگه اصرار روی محدود بودن رابطه تان دارم برای این که آزادی عمل داشته باشید و مجبور نشید در کنار هم به خاطر بعضی چیز ها زندگی کنید .

یلدا جان من با شناخت کامل از هر دوی شما این تقاضا رو کردم.من میخوام هر دوی شما رو داشته باشم.نمیخوام تو رو از دست بدم.حالا دیگه خودت میدونی.اگر جوابت منفی است من باز هم چیزی رو به تو تحمیل نمیکنم .میل خودت است .نمیدونم شاید اشتباه میکنم ! حالا بهتره بری استراحت کنی .من خیلی حرف زدم .میدونم که تو هم حالت زیاد مساعد نیست .بهتره زودتر بریم بخوابیم و بعد

.....

حاج رضا بعد هم بدون این که منتظر حرفی از جانب یلدا باشد صندلی را عقب داد و به زحمت و " یا علی گویان " و در حالی که آزرده خاطر مینمود از جا برخاست.یلدا این را به خوبی احساس میکرد . قامت حاج رضا با این که کمی افتاده بود اما هنوز بلند بود . آرام و سنگین قدم برمیداشت.سایه ی او زیر نور ماه کش آمد و لرزان از جلوی یلدا عبور کرد و دور شد.

یلدا توان حرکت نداشت.هوا سرد شده بود.صدای پروانه خانم را شنید که میگفت :" یلدا پاشو دیگه دختر ! دیر وقته".

شب از نیمه گذشته بود .یلدا صبح فردا با دوستانش قرار داشت.قرار بود فرناز و نرگس را در دانشگاه ملاقات کند.اما هر کاری میکرد نمیتوانست بخوابد .همه ی آن چه گذشته بود مدام توی ذهنش مرور میشد.صدای حاج رضا و نگاهش او را رها نمیکرد.دلش پر از تشویش شده بود .دوست داشت زودتر صبح میشد و هرچه سریع تر همه چیز را برای نرگس و فرناز تعریف میکرد .هر چند که حاج رضا گفته بودبهتر است که کسی چیزی نداند !حس میکرد هرگز نخواهد خوابید.با این حال وقتی چشم باز کرد آفتاب پهنای اتاقش را گرفته بود و پروانه خانم پشت در بود و در حالی که سعی میکرد یلدا صدایش را از پشت در بهتر بشنود میگفت : " یلدا جان دوستات تلفن زدند و گفتند که ما راه افتادیم ها! "

یلدا مثل جرقه ای از جا جهید و روی تخت نشست .سرش به شدت درد گرفت.اصلا دلش نمیخواست از جایش تکان بخورد .یک لحظه ذهنش از هر چیزی خالی شد.انگار هیچ چیز توی فکرش نبود.خیره به گل های ملحفه ی تخت خواب سعی میکرد موقعیت خود را ارزیابی کند.با خود گفت :" آهان ! امروز با فرنازینا قرار داشتیم ! وای چرا این قدر خسته ام ؟ ... دیشب ! حاج رضا ... ناگهان دوباره مغزش قلقله ی فکر و خیال شد و همه چیز را به خاطر آورد و نا خودآگاه از جا برخاست.به یاد چیزی افتاده بود .گویی نیرویی او را هدایت میکرد که نمیتوانست در برابرش مقاومت کند.در اتاقش را باز کرد.کسی داخل راهرو نبود .آهسته از پله ها پایین آمد.پایین پله ها پروانه خانم را صدا زد تا مطمئن شود جلوی راهش سبز نمشود و با یک خیز بلند خود را به اتاق حاج رضا رساند.

حاج رضا این موقع از روز معمولا خانه نبود.دستگیره ی در اتاق در دست های یلدا چرخی خورد و در باز شد .او داخل شد و به نرمی در را بست و به سمت کشوی میز تحریر شکافت .کاغذ های داخل آن را بیرون کشید و مشغول جستجو شد .میدانست دنبال چیزی میگردد اما نمیدانست چرا ؟! برای خودش هم جالب بود . به خودش گفت :" فقط یه کنجکاویه .همین ! چرا حالا این همه هیجان زده ام.من همیشه برای چیز های بی ارزش هم هیجان زده میشم ! و بالاخره یافت.یک عکس بود.عکس پسر جوانی که در آتلیه گرفته شده بود.عکس در دست های یلدا بالا آمد و جلوی چشم های پف کرده اش قرار گرفت .تصویر شهاب بود .یلدا به عکس خیره مانده بود .گویی قصد کشف چیزی را داشت که صدای پروانه خانم را شنید که داشت از مش حسین سراغش را میگرفت .ناگهان به خود آمد و عکس را در لباسش پنهان کرد و سرسری کشوی حاج رضا را مرتب کرد و آن را بست.

حاج رضا آلبوم خانوادگی اش را معمولا تنها تماشا میکرد و آن را در کمدی میگذاشت که کلیدش همیشه پیش خودش بود .اما یلدا به یاد داشت یک بار حاج رضا تلفنی از او خواسته بود که شماره تلفن دوستش را از کشوی میز بردارد و برایش بخواند .آن عکس را اتفاقی داخل کشوی میز دیده بود.آن روز حتی نگاه مجددی به آن نینداخت .اما حدس میزد که او پسر حاج رضا باشد.

یلدا به آرامی اتاق را ترک کرد .از پله ها بالا میرفت که پروانه خانم را دید و دستپاچه گفت :" سلام .وای شما کجایید ؟! "

پروانه خانم متعجب با لهجه ی شمالی اش گفت :" مادر جان تو کجایی که یک ساعته صدات میزنم ؟ چایی ات سرد شد! "

_باشه .چشم پروانه خانم .الان آماده میشم میام پایین !

یلدا با عجله به اتاقش رفت و عکس را از لباسش بیرون کشید.روی تخت نشست و دوباره به آن خیره شد.به نظرش اصلا زشت نبود.ابرو های مردانه ی تقریبا پهنی داشت با چشم های بادامی تقریبا درشت . چشم و ابرو مشکی بود .بینی اش هم خوش فرم بود . لب هایی برجسته با فکی محکم و مردانه و صورتی پر جذبه.موهایش پر پشت به نظر میرسید.تقریبا بلند بود و مشکی.

چند دقیقه گذشته بود .اما یلدا هنوز عکس به دست روی تخت نشسته بود و در افکارش غرق بود .بالاخره ساعت یازده آماده بود نرگس برای بار دوم تماس گرفته بودو به همین سبب مجبور شد آژانس بگیرد

دوشنبه 28/10/1388 - 17:29 - 0 تشکر 176788

رمان همخونه فصل سوم  -- نوک تیز

لیوان یکبار مصرف که حالا خالی از شیر موز شده بود در دست های یلدا مچاله میشد و سر و صدای گوش خراشی تولید میکرد که با ضربه ای از سوی فرناز به سکون رسید.آن سه نفر بر سر میز شیشه ای گرد متعلق به یک بوفه ی آب میوه فروشی واقع در گوشه ی دنجی از پارک کوچک نزدیک دانشکده شان بود نشسته بودند

.

یلدا تمام ماجرا را مفصل تر از آنچه بود برای دوستانش تعریف کرد .هر کدام به نوعی در فکر بودند که باز یلدا صدای لیوان خالی را درآورد .فرناز این بار محکم تر از قبل روی دست یلدا کوبید و گفت : "اه ... بسه یلدا .ولش کن این بیچاره رو ! سرمون درد گرفت".

سپس رو به دوستانش گفت :"بچه ها حالا که چیزی نشده چرا این قدر تو فکرید ؟"!

فرناز به یلدا نگاه کرد و با لحنی شوخ ادامه داد :" به نظر من بهتره باهاش ازدواج کنی ! دیوونه جون .میدونی چقدر ثروت گیرت میاد ؟! " و خندید.

نرگس جدی تر بود .گفت : "ولی به نظر من یلدا جون بهتره به حاج رضا بگی نمیتونم قبول کنم .آخه بابا یک عمر زندگیه"!

فرناز گفت :"وا ! کجا یک عمر زندگیه ؟! شش ماه که چیزی نیست"!

نرگس جواب داد :"بابا شما هم یه چیزی میگین ! مگه میشه فقط برای شش ماه زندگی ازدواج کرد ؟! فکر میکنم حاج رضا عمدا این طور گفته که یلدا قبول کنه والا اگه یلدا ازدواج کنه دیگه مگه بچه بازی که بعد از شش ماه برگرده سر خونه ی اولش ؟"

فرناز گفت : " آره .اینم یه حرفیه ! اگر پسرش طلاقت نداد چی ؟"

یلدا گفت : " اما حاج رضا دروغ نمیگه"!!

نرگس پرسید :"چه قدر بهش اعتماد داری ؟"

یلدا پرسید :" به کی ؟"

نرگس جواب داد :"به عمه ی من ! خب حاج رضا رو میگم دیگه دختر"!

یلدا گفت :"خیلی زیاد به حرف های حاج رضا مطمئنم"

نرگس گفت :"یعنی همه ی حرف هایی رو که زده قبول داری ؟"

_آره خب.حاج رضا خیلی مطمئن حرف میزد که منو خیلی دوست داره .دروغ هم نمیگه .

نرگس پرسید :" خب پس دردت چیه ؟"

فرناز گفت :" آره .دیگه دردت چیه ؟"!

_میترسم .اصلا نمیخواستم به این چیز ها فکر کنم !

نرگس گفت :"خب این که طبیعیه ! هرکسی ممکنه اولش بترسه .اما تو قضیه ات فرق میکنه .باید بیشتر دقت کنی"

_راستش به حاج رضا که فکر میکنم نمیتونم درست تصمیم بگیرم.تو رو خدا بچه ها شما فکر کنید که چی بگم ؟!

نرگس با قاطعیت گفت :"یعنی چی ؟! این زندگی مال توست یلدا ! نه حاج رضا و نه پسرش و نه هر کس دیگه ای ! تو نباید تحت تاثیر محبت های حاج رضا یا احساس دین کاری بکنی که اون ازت میخواد.شاید اصلا به نفعت نباشه"!

فرناز گفت :"شاید هم به نفعش باشه".

نرگس ادامه داد :" خب به نفع یا ضرر .این زندگی مال توست.و بهتره خودت تصمیم بگیری".

فرناز پرسید :"پس تکلیف سهیل چی میشه ؟بیچاره منتظره این ترم بیاد"!

یلدا در حالی که زهر خندی میزد پاسخ داد : " اصلا به اون فکر نکرده ام ! من که قولی به اون نداده ام".

فرناز با لبخند معناداری گفت :" اووه! انگار حرف های حاج رضا کار خودش رو کرده ؟! پس فاتحه ی سهیل خوندس".

یلدا درخواست کرد :" میشه فعلا به سهیل فکر نکنید ؟ فقط بگین به حاج رضا چی بگم ؟"

فرناز پرسید :" آخه بابا اصلا منظور حاج رضای عجیب و غریب تو چیه ؟"!

_نمیدونم.یعنی اون طوری که از حرفاش نتیجه گرفتم فکر کنم که میخواد به هر وسیله که شده پسرش رو تو ایران موندگار کنه .خب لابد میخواد از عروسش هم مطمئن باشه ! "

فرناز گفت :" این وسط تو رو هم میخواد طعمه ی آقا شهاب کنه.اگر دندونش گیر کرد و بعد از شش ماه خواست اینجا بمونه و اگر نه بره دنبال کیف خودش .تو هم بری غاز بچرونی ! نه ؟"!

یلدا برای لحظه ای دوباره چهره اش منقبض شد . اما به یاد حاج رضا و حرف هایش . به یاد آن نگاه ملتمسانه و تمام مهربانی هایش افتاد و ته دلش محکم شد و گفت :" نه .اگر به ضرر من بود حاج رضا هرگز این پیشنهاد رو نمیداد"!

نرگس گفت :" راست میگی .بالاخره توی این چند سال حسن نیت حاج رضا نسبت به تو ثابت شده .اون مثل یک پدر واقعی شاید هم بیشتر برای تو زحمت کشیده".

سپس نرگس سکوت کرد و پس از چند ثانیه رو به یلدا کرد و افزود :" یلدا . حالا نظر خودت چیه ؟"!

_نمیدونم .یه دلم میگه قبول کنم .اما از طرفی خیلی میترسم .راستش دیشب که اصلا حاج رضا رو امیدوار نکردم و تا لحظه ی آخر هم جواب مثبتی ندادم .اما .....

فرناز حرف یلدا را قطع کرد و گفت :"البته بچه ها حاج رضا هم بد نگفته ها"!

نرگس پرسید :" چی رو ؟"!

_همین که گفته با هر کس دیگه ای هم بخوای ازدواج کنی شرایط بهتر از این رو پیدا نمیکنی .مثلا همین سهیل !

فرناز در همین حال رو به یلدا کرد و پرسید :" تو چقدر ازش شناخت داری ؟!

_خب همین قدر که شما میشناسینش !

نرگس گفت : در حد یک همکلاسی .اون هم سه ساعت در هفته !"

فرناز پیشنهاد داد :" من که میگم اگه تو قصدت ازدواجه بهتره روی پیشنهاد حاج رضا بیشتر فکر کنی."

نرگس در تایید حرف فرناز گفت:« راست میگه .اگر روی حرفاش دقیق بشیم زیاد هم بد نگفته .در ثانی حداقلش اینه که برای آخر کار راه فراری هم گذاشته که اگر ناراضی بودی برگردی.تازه یک پشتوانه ی مالی خوب هم برای تو در نظر گرفته.حاج رضا رو هم تو بهتر از ما میشناسی .فکر نمیکنم اهل دروغ و این حرفا باشه و قصد گول زدن تو رو داشته باشه ! »

_نه حاج رضا رو که ازش مطمئنم قصد گول زدن من رو نداره .اما آخه من دوست داشتم اول عاشق بشم بعد ازدواج کنم .

فرناز گفت :« بابا ول کن این حرفای مسخره رو ! دیوونه به آن همه پول که گیرت میاد فکر کنی از صرافت عاشقی می افتی ! »

نرگس در حالی که لبخند میزد گفت : « شاید هم عاشق شدی . » 
فرناز پرسید: «چه طور تا حالا ندیدیش ؟! یعنی عکسش رو هم ندیدی و نمیدونی چه شکلیه ؟! » 
یلدا لبخندی زد و گفت :« عکسش رو دیدم .توی کیفمه!»

فرناز و نرگس با چشم های گشاد شده یلدا رو نگاه میکردند و بعد نگاه معناداری بینشان رد و بدل شد.

یلدا که متوجه بود دستپاچه شد و با خنده گفت :« به خدا من بی تقصیرم .فراموش کردم نشونتون بدم.»

فرناز و نرگس بدون توجه به یلدا با خنده و شوخی توی سر و کله ی یلدا کوبیدند و یلدا در حالی که میخندید گفت :« بچه ها تو رو خدا ... » و اشاره به اطراف کرد و ادامه داد :«تابلو میشیم ! تو رو خدا... » فرناز که هنوز میخندید گفت :« ما رو فیلم کردی ؟! » و با حالتی حق به جانب رو به نرگس کرد و ادامه داد :« عکس طرف رو گذاشته توی کیفش و ... » و بعد در حالی که ادای یلدا را در می آورد گفت :« به ما میگه نمیدونم چی کار کنم .چه جوابی بدم ؟!» 
نرگس با لبخند گفت :« همین رو بگو .ما رو بگو که سه ساعته قیافه های محزون به خودمون گرفتیم و داریم فکر میکنیم!» 
یلدا گفت :« نه به خدا اشتباه میکنید .من خودمم تازه امروز این عکس را گیر آوردم .راستش خیلی کنجکاو شدم ببینم چه شکلیه!»
فرناز گفت : «خب حالا این تحفه ی حاج رضا رو نشونمون میدی یا نه ؟!»

یلدا با لبخند دست برد و عکس را از کیفش بیرون کشید و دوباره به آن نگاه کرد.فرناز با حرکت سریعی عکس را از دست یلدا بیرون کشید و با خنده گفت :« حالا میفهمم که چرا دو دلی ؟! »سپس در حالی که عکس را به نرگس میداد ادامه داد :« بابا این که خیلی ماهه!»

یلدا با اعتراض گفت :« من دو دلم ؟!»
نرگس عکس را نگاه کرد و گفت : « جای برادری مرد جذابیه ! توی عکس که این طور به نظر میاد !

برقی در نگاه پر از خنده ی نرگس درخشید و لبخند زیرکانه اش را با نگاهی زیرک تر تلفیق کرد و از یلدا پرسید :« از قیافه اش خوشت اومده ؟»

یلدا در حالی که سعی کرد بی تفاوت نشان بدهد شانه را بالا انداخت و گفت :« خب . عکسش که بدک نیست !»
فرناز گفت :« بابا تو که خیلی پررویی ! اگه من به جای تو بودم معطلش نمیکردم .» 
نرگس گفت :« باز تو هول شدی ؟ تو که به همه میگی جذاب!» 
_بابا خودت الان گفتی !

_خب گفته باشم .دلیلی نداره یلدا به خاطر یه عکس هول بشه .یعنی دیگه نباید فکر کنه ؟!» 
سپس نرگس رو به یلدا کرد و گفت :«خودت بهتر میدونی.به نظر من بهتره تحت تاثیر قیافه اش برای خودت رویا پردازی نکنی .چون به این قیافه میاد آدمی جدی باشه و شاید زندگی کردن باهاش خیلی دشوار باشه!» 
یلدا خندید و گفت :«معلومه خوب منو میشناسید .راستش رو بگم ... ؟ » لبخند قشنگی زد و ادامه داد : «راستش دیشب مطمئن بودم که جوابم منفیه .اما امروز صبح بعد از دیدن این عکس نمیدونم چرا دلم میخواد برای یک بار هم که شده خودش رو ببینم ! شنیدم اعتماد به نفسش غوغاست و از خود راضی و مغروره. »

نرگس گفت :« به قیافه اش میاد.»

فرناز گفت : « تو هم که عاشق این خصوصیاتی!»

نرگس جواب داد : « پس با این اوصاف میخواهی جواب مثبت بدی!»

_تو نظرت چیه ؟ 
_نظر من مهم نیست .

یلدا اعتماد خاصی نسبت به نرگس داشت . دست او را گرفت و دوباره گفت :« برای من مهمه !! راستش رو بگو .اگه تو جای من بودی چی کار میکردی ؟!»

نرگس توی چشم های یلدا چند ثانیه نگاه کرد و لبخند زد و گفت :« بهش فکر میکردم . »

یلدا دست نرگس را فشرد و لبخند زد و فرناز دستی به موهای رنگ شده اش که تا نیمه ی روسری بیرون بود برد و در حالی که سعی میکرد آنها را به همان حالت حفظ کند خندید و گفت :«مبارکه!»

ساعتی بعد یلدا سرش را به شیشه ی اتومبیلی که در حال رفتن به سوی خانه بود تکیه داد و ماشین ها ،آدم ها و مغازه ها به سرعت از جلوی چشم های خسته اش میگذشتند .یلدا فکر میکرد ؛گاه رویا میبافت و گاهی توجهش به چیزی یا کسی در بیرون جلب میشد .همیشه از نشستن در اتومبیل و گردش کردن لذت میبرد و گاهی نگاهش با نگاهی برخورد میکرد و برای مدت کوتاهی هم سفری برایش پیدا میشد !

یلدا خوشحال بود از این که رازش را پیش فرناز و نرگس فاش کرده است و بعد از مشورت با آن ها احساس رضایت خاصی داشت و دوست داشت زودتر حاج رضا را ببیند و دوباره درباره ی موضوع شب گذشته صحبت کنند .از این که تغییراتی در زندگی اش در شرف وقوع بود احساس هیجان و دلشوره داشت و از این که حاج رضا او را برای پسرش خواستگاری کرده است . احساسات متفاوت و عجیبی را تجربه میکرد.احساس میکرد که دیگر خانمی شده است و باید به ازدواج فکر کند.

از صبح تا آن لحظه خیلی به شهاب فکر کرده بود .به این که واقعا چه شکلی است ؟آیا شبیه عکسشه ؟ به این که چه برخوردی خواهد داشت.

میدانست او آدم جدی است .از آدم های جدی خوشش می آمد.برای آن ها احترام و ارزش به خصوصی قائل بود .اما از بعضی تصوراتش هم نگران میشد .مثلا این که اگر حاج رضا این موضوع را با شهاب در میان بگذارد و او به هیچ قیمت حاضر به دیدن یلدا هم نشود .چه ؟ و یا اگر او را ببیند و نپسندد !! به نظر یلدا غیر قابل تحمل بود اگر پسری او را میدید و نمیپسندید ! شاید به نحوی بد عادت شده بود.زیرا تا آن لحظه از زندگیش همیشه مورد توجه قرار گرفته بود .شاید زیبایی اش اساطیری نبود اما صورت دوست داشتنی اش با زیبایی های نادرش که همیشه توجه همه را جلب میکرد او را دلپذیر میساخت .برای همین برایش بسیار سخت بود اگر کسی از چهره اش ایرادی میگرفت.

یلدا چهره ی مهربانی داشت .صورتی تقریبا کوچک با پوستی لطیف و سفید .لب های برجسته .بینی خوش فرم و چشمان سیاهی با نگاه نافذ.نگاهی که به زحمت میتوانست از آن بی تفاوت بگذری .قد و قامت متوسط و اندام ظریفش همیشه باعث میشد که از سن واقعی اش خیلی کوچک تر به نظر برسد و او از این موضوع خوشحال بود .همیشه در اطرافش مرد هایی بودند که دورادور هوایش را داشتند ! چه وقتی که دبیرستان میرفت و چه حالا که دانشجو بود!

یلدا همیشه میگفت :« در مسایل عاشقی شانس ندارم .عاشق هر کی میشم عوضی از آب در میاد . » اما هنوز گرفتار عشق واقعی نشده بود .هر چند که مدام با خود عهد میبست که هرگز عاشق نشود.اما در دلش به عهدی که میبست اعتقادی نداشت .همیشه بین خودش و جنس مخالف حریم خاصی قائل بود .حریمی که از کودکی با اعتقادات دینی اش عجین شده بود و حتی بعضی از دوستانش یا دختر و پسر های هم دوره اش در دانشگاه نمیتوانستند تغییری در اعتقادات و تفکراتش به وجود بیاورند.

یلدا با زندگی کردن پیش مردی مثل حاج رضا به اعتقاداتش پایه و اساس محکم تری هم داد و دیگر فکر عاشق شدن را از سرش بیرون کرد.ولی گاهی زندگی کردن بدون عشق برایش طاقت فرسا مینمود و گاه او را غمگین میکرد .مخصوصا وقتی سر کلاس مثنوی از استاد مورد علاقه اش میشنید که عشق موتور طبیعت است و بی عشق نمیتوان زندگی کرد و خوشحال بود ! اما حالا که او عاشق نبود ! و پر از احساس بود و مهربان و خوش رو !! پس سعی میکرد جای خالی عشق را با درس و دانشگاه و اساتید و رشته ی مورد علاقه اش و همین طور دوستان بسیار خوبش پر کند .اما حاج رضا همیشه میگفت : « عشق خودش خواهد آمد.نمیتوان از آن فرار کرد .عشق خودش آهسته آهسته می آید و در گوشه ای از قلب مهربانت آرام و بی صدا مینشیند و تو متوجه اش نخواهی بود و بعد ذره ذره قلبت را پر میکند و کم کم مثل (ساقه ی مهر گیاه ) در تمام جانت میپیچد و ریشه می دواند .به طوری که بی آن نمیتوانی تنفس کنی.»

یلدا همیشه وقتی كه نماز می خواند و با خدایش خلوت می كرد از او می خواست او را عاشق كسی بكند كه لیاقتش را داشته باشد گردنش خسته شده بود سرش را از روی شیشه بلند كرد نگاهی به بیرون انداخت آسمان گرفته بود هوای ابری دلشوره اش را بیشتر می كرد اما دوست داشت باران ببارد هوای ابری را زیاد دوست نداشت پس سعی كرد به آسمان فكر نكند برای همین باز خیره به خیابان چشم دوخت باد خنك و دل چسبی به صورتش می خورد چراغ قرمز بود و اتومبیل ها بی صبرانه منتظر . یلدا مسافران كنار خیابان را تماشا می كرد دختر زیبایی با ظاهر آراسته و لباسهای مد روز توجه او را به خود جلب كرد خیلی دوست داشت آدمها را نگاه كند لباس پوشیدن آرایش كردن و حركات آدم ها برایش جالب بود دختر زیبا متوجه نگاه یلدا شد یلدا ناخودآگاه لبخند زد دختر هم!

یلدا هم هروقت احساس می كرد آن روز خیلی زیبا شده است دیگران به او لبخند می زدند و چه احساس خوبی پیدا می كرد چراغ سبز شد دختر زیبا دور شد یلدا به یاد نرگس و فرناز افتاد روز خوبی را با آنها گذرانده بود همیشه بودن با آنها برایش لذت بخش بود از روزی كه برای اولین بار به دانشگاه رفت با آنها آشنا شد. یك آشنایی ساده كه به دوستی عمیق تبدیل شد آنها همدیگر را خوب می شناختند و حرف هم را خوب می فهمیدند گروه جالبی را تشكیل داده بودند غم ها و شادی ها را خوب با هم تقسیم می كردند.

یلدا غم از دست دادن پدر را بین آنها تقسیم كرد تا توانست دوباره زندگی كردن را آغاز كند. حرفهای آرام بخش نرگس با آن ظاهر محجوب و همیشه آرام به یلدا آرامش خاصی می داد و سرخوشی های بی غل و غش فرناز بهانه های كوچك و خنده ی زندگی را به یلدا یادآوری می كرد.

در همین حین راننده پرسید: خانم همین جا پیاده میشین؟ یلدا به خود آمد هول شد و در حالی كه سعی می كرد بیرون را حسابی ورنداز كند گفت: بله فكر می كنم.

باید كمی پیاده روی می كرد تا به منزل برسد و یلدا آهسته قدم بر می داشت تا شاید باران بیاد. او عاشق قدم زدن در زیر باران بود باز توی فكر رفت دوست داشت حاج رضا را خوشحال كند دوباره با خودش گفت من كه ضرر نمیكنم و بعد خواست كه عاقلانه تر فكر كند به خودش و به آینده اش منطقی تر بیاندیشد ادامه داد اگر خدای نكرده حاج رضا هم از دنیا برود من كه كسی رو ندارم اون وقت دخترهای حاج رضا از را می رسند و اول از همه منو بیرون می كنند تازه خرج تحصیلم رو كه تا الان حاج رضا پرداخته اگه ازم نگیرن شانس آورده ام منطقی اش همینه باید آینده خودم رو تضمین كنم بعد شش ماه اون وقت همه چیز به نفع من میشه.!

یلدا تازه از تصمیمش خشنود شده بود كه صدای گاز مهیب یك موتور سوار او را بخود آورد با نگاه سرزنش بارش به او خیره شد موتوری دور زد و دوباره به یلدا نزدیك شد و لبخندی به یلدا زد و گاز داد خیابان خلوت بود یلدا سرعتش را زیاد كرد به خانه رسید و كلید را در قفل چرخاند موتوری هنوز سركوچه بود باران هم نمی آمد.

دوشنبه 28/10/1388 - 17:33 - 0 تشکر 176790

رمان همخونه فصل چهارم  -- نوک تیز

پروانه خانم و مش حسین در آشپزخانه حسابی مشغول بودند پروانه خانم كمی عصبانی به نظر می رسید كار می كرد و غر می زد. مش حسین هم صبورانه دستورات او را اجرا می كرد و به غر زدن هایش گوش سپرده بود.فقط گاهی به عنوان تایید سری تكان می داد شاید تسكینی برای درد پروانه خانم باشد با آمدن یلدا به آشپزخانه پروانه خانم از حرف افتاد اما چهره اش نشانگر درونش بود.

یلدا با لبخند پرسید: پروانه خانم چیزی شده؟ پروانه خانم كه بی صبرانه منتظر همین سؤال بود لبخندی زوركی زد و گفت: نه دخترم چی می خواستی بشه؟ كلفت جماعت كه شانس نداره از صبح تا شب اینجا زحمت می كشیم این همه از جون و دلمون مایه میگذاریم اما هیچی حاج رضا ما رو لایق ندونستند كه بگن می خوان پسرشون رو داماد كنند. یلدا كه گیج به نظر می رسید با حیرت فراوان گفت: شما از چی صحبت می كنین؟ من اگه ندونم توی این خونه چی می گذره كه برای مردن خوبم. از چی خبر دارین؟ معلومه این جا چه خبره؟ یلدا جون مگه قرار نیست تو عروس بشی ؟ حالا خودت رو زدی به اون راه؟ یلدا كه چشمهایش از حیرت گشاد شده بودند خندید و گفت: راستی شما چه جوری فهمیدید؟ حاج رضا به من گفت كه به كسی فعلا حرفی نزنیم در ثانی هنوز كه چیزی مشخص نیست عروسی كدومه؟ مش حسین كه با متانت حرف ها را گوش می كرد با لحن آرامی گفت: یلدا جان ایشون كلا نترسند و ار همه چیز همیشه خبردارن.(سپس خندید) یلدا هم خندید پروانه خانم هنوز شاكی بود و گله گذاری می كرد.

انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز!


یلدا آرام و با متانت در حالی كه لبخندی مهربان بر لب داشت گفت: پروانه خانم خودتون بهتر می دونید كه شما و مش حسین تنها افراد مورد اعتماد حاج رضا هستید و اگر حاج رضا چیزی نگفته برای اینه كه هنوز چیزی نشده و چون معلوم نیست چی میشه، حاج رضا هم خواسته كه فعلا حرفی نزنیم تازه شما از كجا فهمیدید؟ باید راستش را بگویید!

امروز حاج رضا تلفنی داشت با پسرش حرف می زد سه ساعت گوشی توی دستش بود كلی داد و هوار را انداخت معلوم بود كه پسره قبول نمی كنه حاج رضا خیلی حرف زد میون حرفاش فهمیدم كه نظرش به توست تو هم كه خودت می دونستی حالا جواب دادی یا نه؟ نه خوب دیگه چی می گفتند؟ هیچی دخترم حاج رضا حرص می خورد بعد هم یك جاهایی خیلی یواش حرف می زد نتونستم بفهمم چی می گفت .مگه تو چی گفتی؟ جوابت چیه می خوای پسره رو ببینی ؟ هنوز نمی دونم دارم فكر می كنم. پسره بدی نیست باباش رو اذیت می كنه اما خداییش با ما مهربونه هر وقت می رم خونه اش را تمیز كنم كلی به من احترام می گذاره و احوال مش حسین رو می پرسه اما خب دیگه زیاد خنده رو نیست مثل تو راستش چی بگم دختر؟ آخه مگه حالا وقت شوهر كردن توست می خوای ما رو تنها بگذاری؟

كلمات آخر پروانه خانم با هق هق گریه آمیخته شدند عاقبت بغض پروانه خانم تركید و اشك هایش روان شد و یلدا را در آغوش گرفت یلدا هم گریه كرد هنوز باور نداشت اتفاق خاصی رخ داده است اما گویی چیزهایی در حال وقوع بود و نباید غافل می ماند مش حسین هم عاقبت دلیل بی قراری های پروانه خانم را فهمید سری تكان داد و حالتی غم زده به خود گرفت.

دوشنبه 28/10/1388 - 17:38 - 0 تشکر 176792

اقا جواد ادامه بدید من که واقعا خوشم اومد فقط دوست لم مشکل نیست من باهاش کتاب موبایل بسازم

 

                             /کجايند ان مردان بي ادعا/

دوشنبه 28/10/1388 - 17:42 - 0 تشکر 176795

رمان همخونه فصل پنجم  -- نوک تیز

هجوم قطعات آب گرم روی سر و بدن یلدا گویی توام با گرفتن سرمای تنش تمام اندیشه ها و دلهره ها را نیز می شست و با خود می برد به طوری كه یلدا آن چنان احساس آرامش می كرد كه دلش می خواست ساعت ها به همان حالت بنشیند و به چیزهای خوب فكر كند شور خاصی در وجودش ولوله می كرد كه دلیلش را نمی دانست بارها و بارها اولین دیدار و اولین كلماتی را كه باید در ملاقات با شهاب رد و بدل می كرد از تصور گذرانده بود با این همه باز هم با به خاطر آوردن قرار آن روز همان طور كه زیر شیر آب ایستاده بود سرش را خم كرد و لبخند زد و گفت :سلام با این كه حاج رضا به او متذكر شده بود كه شاید شهاب رفتار توهین آمیزی با او داشته باشد اما او همچنان تصور خود را با لبخند مجسم می كرد به هفته ای كه گذشته بود فكر می كرد.

یك هفته بود كه یلدا حاج رضا را در جریان تصمیم خود قرار داده بود و او هم با شهاب قرار تلفنی گذاشته بود و با مخالفت شدید شهاب رو به رو شده بود اما در آخر توانست با میان كشیدن قضیه ی ارثیه و بخشیدن یك سوم از اموالش او را راضی به این كار بكند بنابراین قرار شد یلدا و شهاب برای اولین بار همدیگر را ببینند و صحبت هایشان را بكنند.

هنوز شیرآب باز بود و یلدا در افكارش غوطه ور و به ملاقات شب سه شنبه می اندیشید دوباره سرش را خم كرد و گفت: سلام

شب سه شنبه بود یلدا ساعت ها در اتاقش با خود مشغول بود و هر ثانیه كه می گذشت دل شوره اش بیشتر می شد دلش می خواست آن شب زیبایی او اساطیری شود اما هر چه ساعت مقرر نزدیك می شد احساس می كرد بدتر شده است اعتماد به نفسش را از دست داده بود برای این كه خودش را تسكین بدهد مدام جلوی آیینه عقب و جلو می رفت و هر بار هم سعی می كرد لبخندی بزند و خود را بهتر ارزیابی كند اما ناخودآگاه از آن همه یاس لب باز كرد و گفت: لعنتی این لبخند احمقانه چیه ؟ اصلا لبخند نداشته باشم خیلی بهتره خدایا چی كار كنم اصلا آمادیگش رو ندارم آخه چرا من امشب اینطوری شده ام؟ چرا چشمام اینقدر پف آلود شده؟

صدای پروانه خانم از پشت در به او یادآوری كرد كه شهاب چند دقیقه است كه آمده و بهتر است یلدا عجله كند . دل پیچه گرفته بود حالت تهوع داشت دهانش خشك و بد طعم شده بود به آینه نگاه كرد مستاصل می نمود و رنگ پریده با دست های لرزان به سوی قوطی رژگونه حمله برد و با حركتی سریع گونه هایش را رنگ كرد باز صدای در بلند شد . پروانه خانم دهانش را به در چسبانده بود و سعی داشت فقط یلدا صدایش را بشنودگفت: یلدا جان زود باش آقا منتظرن این پسره هم اومده الان می ره ها! یلدا غرغركنان جواب داد: خب خب اومدم دیگه؛ و سریع خم شد و دست هایش را تا جایی كه ممكن بود دراز كرد تا از زیر تخت خوابش دمپایی های رو فرشی اش را در بیاورد عاقبت آنها را یافت و با نگرانی برای آخرین بار سراغ آینه رفت روسری اش به رنگ صورتی صدفی بود كه با بلوز آستین بلند سفید و دامن بلندی با گلهای صورتی و سفید هماهنگ شده بود.

یلدا رنگ صورتی را زیاد دوست نداشت اما نمی دانست چرا برای آن شب بالاخره تصمیم گرفته بود آن لباس ها را بپوشد با این كه اصلا از خودش راضی نبود اما بالاخره از آینه دل كند و خود را به خدا سپرد.

پروانه خانم پشت در ایستاده و منتظر بود گویی او هم مضطرب بود با دیدن یلدا نفس راحتی كشید و سر تا پایش را برانداز كرد وگفت: ماشاءالله مثل ماه شدی. یلدا دلش گرم شد و برای این كه به خود امید بیشتری بدهد دوباره گفت:راست می گی پروانه خانم؟ به نظر خودم كه خیلی بیریخت و بد قیافه شده ام. پروانه خانم در حالی كه مجددا او را موشكافانه تماشا می كرد سری تكان داد و گفت : وا دختر زبانت را گاز بگیر .. به این خوشگلی . خیلی هم دلش بخواد.

یلدا بالاخره راهی شد و با پاهایی كه بی اختیار می لرزید از پله ها پایین آمد توی دلش پر از تشویش و اضطراب و كنجكاوی بود روی پله چهارم نگاهش به چشم هایی كه مثل یك ببر زخمی به او خیره شده بودند ثابت ماند و نفسش حبس شد .احساس كرد دیگر قوایی برای پایین آمدن ندارد چنین حالتی را در خود بی سابقه می دید چند لحظه ثابت ماند مردد بود كه پایین بیاد و یا اصلا باز گردد كه صدای گرم و ملایم حاج رضا تردید را از او گرفت كه می گفت: دخترم یلدا آمدی ؟ یلدا خودش را جمع و جور كرد و سلامی داد حاج رضا از او دعوت كرد كه روی صندلی كنار او بنشیند یلدا به نرمی از كنار شهاب رد شد و مقابلش روی صندلی نشست روی صورتش قطرات عرق درست مثل شبنم صبحگاهی خودنمایی می كرد احساس می كرد داغ شده است. پروانه خانم با سینی شربت وارد شد و در سكوت مطلق شربت ها را تعارف كرد و سریع رفت.

حاج رضا نیز مثل همیشه آرام و موقر بود شربت را از روی میز برداشت و در حالی كه با قاشق بلندی آن را هم می زد گفت: همون طور كه خودتان می دونید قرار امروز رو طبق صحبت هایی كه با هردو شما داشتم گذاشته ام برای اینكه با هم آشنا بشین و اگه حرفی دارید باهم بزنید تا بعدا دچار مشكل نشوید باز هم یادآوری می كنم فقط باید مطابق همان قراری كه با شما گذاشته ام عمل كنید. حاج رضا كمی شربت نوشید و نفسی تازه كرد و ادامه داد: در غیر اینصورت ...آه بلندی كشید و بعد از لحظه ای به آرامی از جای برخاست و گفت: من شما رو تنها می گذارم تا راحت تر صحبت كنید. همان طور كه به سمت در خروجی می رفت گفت: امشب آسمان خیلی صاف و دلنشینه می خوام مهتاب رو تماشا كنم.

لحظاتی گذشته بود اما به سكوت نگاه پایین یلدا روی گل های قالی ماسیده بود و تكان نمی خورد و هنوز چهره ی دقیقی از شهاب در ذهن نداشت اما سعی نمی كرد او را دوباره نگاه كند نمی دانست چرا بی دلیل خجالت می كشد.

شهاب راحت تر ار یلدا نشان می داد دست دراز كرد و شربت را برداشت وچرخی به قاشق داد و بی معطلی آن را سر كشید. نگاه یلدا به لیوان نیمه كه روی میز نشسته بود خیره شد ناگهان احساس بدی در دلش پیدا شد رگه هایی از رنجشی كه تنها خودش دلیل آن را می دانست به وجود آمده بود. شاید به خاطر آن بود كه دلش می خواست شهاب را مثل خودش مضطرب و دستپاچه ببیند اما بادیدن رفتار معمولی و بیخیال شهاب با آن نگاه غضبناك و حق به جانبش از خودش به خاطر آن همه هیجان و اضطراب و خیال بافی متنفر شد به همان سرعت كه در اعماق افكارش می دوید چهره اش هم منقبض شد و دلش گرفت. شهاب از جا برخاست ویلدا به خود آمد و نگاه سریعی به قد و قامت شهاب انداخت وقد تقریبا بلندی داشت با هیكلی تنومند و ورزیده شلوار جین و پیراهن چهار خانه ی سفید و قرمز اسپرتی به تن داشت معلوم بود این ملاقات چندان برایش اهمیتی نداشته كه .. بوی تلخ یك عطر مردانه در فضا پیچیده بود كه علی رغم آن محیط برای یلدا آرام بخش و دوست داشتنی می نمود. شهاب مثل كسی كه بخواهد به ناگاه مچش بگیرد چرخی زدو نگاهش را به یلدا دوخت و بعد از لحظه ای بدون این كه نگاهش را از او بگیرد روی صندلی اش نشست دل یلدا هوری ریخت. شهاب دست ها را در هم قلاب كرد هنوز یلدا را نگاه می كرد و عاقبت لب باز كرد و گفت: خب شروع كن.


لحن شهاب سرد و خشن و عصبی بود یلدا حسابی جا خورده بود احساس می كرد حالش بدتر از قبل شده است اعتماد به نفسش را از دست داده و دستپاچه شده بود خودش را جمع و جور كرد و به سختی گفت : بله؟! شهاب عصبی می نمود گویی با موجود دست و پا چلفتی و احمقی رو به رو شده است با لحن توهین آمیزش گفت : مثل این كه شما اصلا نمی دونید برای چی اینجا نشسته اید؟ یلدا داغ شده بود دلش می خواست چیزی بگوید اما حس می كرد صدایش در نمی آید . شهاب پوزخندی زد و گفت : خب گویا شما حرفی برای گفتن ندارید و بدون این كه منتظر شنیدن جوابی از جانب یلدا باشد ادامه داد: ببین خانم محترم حالا كه شما حرفی نداری پس بهتره خوب خوب به حرف های من گوش كنی من اگه الان اینجام فقط بنا به درخواست حاج رضا است و قراری كه با هم گذاشتیم یعنی راحتت كنم من برای آینده ام برنامه ریزی كرده ام و برای خودم برنامه هایی دارم درسته كه فعلا به خاطر قول و قراری كه با پدرم گذاشته ام شش ماه را اون طوری كه اون می خواد باید زندگی كنم اما دلیل نمی شه كه حقیقت رو بهت نگم من از همین حالا دارم می گم كه هیچ چیز نمی تونه برنامه های من رو تغییر بده من این پیشنهاد رو قبول كردم به شرط این كه مدتش همون شش ماه باشه و نه یك ثانیه بیشتر.

شهاب چند ثانیه مكث كرد لب هایش خشك شده بود بعد با لحن هشدار دهنده ای كه گویی از پشت پرده خبر دارد گفت: خلاصه اگر با پدر من نشسته اید و قرار ومداری گذاشته اید به هر امیدی ! باید بدونید كه به هیچ عنوان نمی تونید من رو از تصمیمی كه گرفته ام منصرف كنید و من هیچ تعهدی نسبت به تو ندارم. شهاب بعد از این كه آخرین جمله اش را گفت چنگی در موهای بلند و سیاهش زد وآنها را عقب كشید و به صندلی تكیه داد نگاهش هنوز روی نگاه مات زده ی یلدا بود. یلدا متلاشی شده بود واز درون فرو می ریخت هیچ گاه تا آن اندازه احساس حقارت نكرده بود دلش می خواست همه چیز را روی سر شهاب خراب كند حالا عصبانیت خجالتش را كم رنگ كرده بود و نمی دانست چه جوابی در برابر آن همه توهین و تحقیر باید بدهد؟!

یلدا به دنبال بی رحمانه ترین كلمات می گشت چهره اش رنگ پریده بود و به سردی می گرایید در حالی كه از جایش برمی خواست نگاهش را كه سعی داشت حقارت بار باشد به شهاب دوخت و بعد از لحظه ای گفت : من هم فقط به درخواست پدر شما اینجا هستم حرف دیگری هم با شما ندارم چون بی لیاقت تر از اون چیزی كه تصور می كردم هستید. 

یلدا محكم و آرام قدم برمی داشت و درمقابل چشمان بهت زدهی شهاب او را ترك كرد و از پله ها بالا رفت.

دوشنبه 28/10/1388 - 17:44 - 0 تشکر 176796

رمان همخونه فصل ششم  -- نوک تیز

ساعتی از رفتن شهاب گذشته بود یلدا هنوز روی تختخواب دراز كشیده بود و حال عجیبی داشت به نقطه ی نامعلومی روی سقف خیره شده بود و به شهاب فكر می كرد به نظرش بسیار مغرورتر گستاخ تر و بدتر از آن چیزی بود كه فكرش را می كرد كلافه بود احساسات خوبی نداشت آیا تحقیر شده بود؟ آیا جوابی در خور رفتار شهاب به او داده بود؟ دلش می خواست بداند شهاب چه فكر می كند .آیا او هم ار جواب یلدا رنجیده یا نه اصلا برایش مهم نبود؟! 

یلدا با خود گفت: یعنی چی شد؟تموم شد؟ حتما به حاج رضا گفته منصرف شده . و دوباره گفت: به جهنم كه منصرف شده پسره ی پررو اصلا من كه زودتر به حاج رضا می گم منصرف شده ام مگه با همچین آدمی میشه شش ماه زندگی كرد؟ پسره ی از خود راضی انگار از دماغ فیل افتاده

یلدا حال عجیبی داشت نمی دانست چه كند هر قدر سعی می كرد موقعیت خود را ارزیابی كند گویی نمی توانست گویی كسی او را در مسیری نا معلوم هل می داد نیروی عجیبی كه نمی توانست در برارش مقاومت كند.

صدای زنگ تلفن سكوت اتاق را در هم شكست یلدا سراسیمه به گوشی حمله برد صدای پروانه خانم را كه با نرگس خوش و بش می كرد شنید و گفت: پروانه خانم من گوشی را برداشتم مرسی

پروانه خانم ار نرگس خداحافظی كرد و گوشی را گذاشت. نرگس از همان ابتدا متوجه حالت صدای یلدا شده بود برای همین بدون حاشیه به سراغ اصل مطلب رفت و پرسید: سلام یلدا چطوری؟ سلام بد نیستم. چی شد؟ دیدیش؟ آره بابا لعنتی رو بالاخره دیدم. معلومه كه دیدار خوبی نبوده؟ خوب دیگه از این بهتر امكان نداشت. خب حالا مگه چی شده؟ هیچی هرچی دلش خواست به من گفت و من هم جوابش رو دادم. حرف حسابش چیه؟ هیچی منو نمی خواد می گفت كه به زور پدرش قبول كرده و از این چرندیات. خب غیر این هم نباید یاشه تو چه انتظاری داری دختر؟ هیچی ولی یك جورایی احساس حقارت می كنم و اعصابم رو بهم ریخته. این در صورتی درسته كه تو اون رو دوست داشتی اما تو هم كه دقیقا شرایط او رو داری.پس برای چی این طوری فكر می كنی ؟ شاید تو این احساس رو نداری. منظورت چیه؟ هیچی می گم كلك نكنه تو ازش خوشت اومده؟ من؟توی زندگی آدمی به این نفرت انگیزی ندیده بودم. قیافه اش چه شكلی بود؟ نمی دونم راستش زیاد بد نبود یعنی اصلا ظاهرش بد نبود. آهان پس ظاهرش دلت رو برده؟ یلدا خندید و گفت: نه بابا. شوخی می كنم . خب خیلی هم بد نبود. این طوری بهتر شد اگه رك و راست حرفاتون رو زده اید پس مشكل خاصی هم پیدا نخواهید كرد . یعنی تو میگی ادامه بدم؟ واقعا می پرسی؟ آره به خدا . ولی یلدا به نظر من تو تصمیمت رو گرفته ای اما اگر نیاز به تایید داری می گم ادامه بده خدا با توست. یلدا خندید و گفت : نرگس متشكرم احساس بهتری دارم. نرگس خنده ای كرد و گفت: قابلی نداشت عزیزم حالا برو خوب خوب برنامه ریزی كن . یلدا متعجب پرسید: برنامه ریزی؟ راجب به چی؟ نرگس با لحن خاصی كه خالی از شوخی نبود گفت: راجب زندگی مشترك با آقا شهاب. گویی چیزی در دل یلدا فروریخت احساس ترس هیجان و اضطراب شیرینی در وجودش جوشید اما در پاسخ به نرگس فقط گفت: بس كن نرگس و سپس خندید.

ساعت یازده شب بود و یلدا نمی دانست چرا حاج رضا او را صدا نكرده و هیچ چیز راجع به ملاقات با شهاب از او نپرسیده . خودش هم جرات پایین رفتن و سؤال كردن از وی را نداشت فكر می كرد شاید شهاب موقع رفتن نظرش رو گفته و ...

یلدا آنشب تا دیر وقت بیدار بود و منتظر كه حاج رضا صدایش كند اما خبری نشد فردای آن روز سرحال تر از همیشه از خواب بیدار شد دلش می خواست نرگس و فرناز را ببیند اما چند ضربه به در خورد یلدا در را باز كرد پروانه خانم بودكه گفت: یلدا جان بیداری؟آقا گفتند زودتر بیا پایین هم صبحانه حاضره و هم كارت دارن.


یلدا نگران شد می دانست حالا دیگر موقع شنیدن نظر شهابه حتما حاج رضا راجع به شب گذشته حرف هایی دارد. با عجله روسری اش را برداشت و دامن بلندش را كمی پایین كشید تا مچ پایش و با عجله پله ها را پایین آمد.

حاج رضا توی سالن بود پیراهن سفیدش از همیشه اطو كشیده تر و تمیز تر می نمود گویی برای انجام كاری مدت هاست كه آماده است یلدا سلام كرد و لبخند زنان در حالی سعی می كرد مثل همیشه عادی نشان بدهد گفت: حاج رضا می خواین جایی برین. نگاه مهربان یلدا برای حاج رضا لذت بخش و نیرو دهنده بود .حاج رضا هم لبخندی زد و گفت: نه عزیزم صبحانه ات را بخور و بیا توی حیاط می خوام باهات صحبت كنم.

یلدا به آشپزخانه رفت چایش را با عجله سر كشید دلشوره گرفته بود شاید شهاب از او اصلا خوشش نیومده و حتی حاضر نیست پیشنهاد حاج رضا رو بپذیره میز صبحانه را ترك كرد وبه سرعت وارد حیاط شد.

حاج رضا متفكرانه قدم می زد هوا ابری بود و خنك یلدا به حاج رضا پیوست و تا خواست سر حرف را باز كند حاج رضا گفت: یلدا جان شهاب زنگ زد.. (یلدا احساس می كرد متلاشی می شود و هر لحظه ممكن است به زمین بیفتد به هیچ عنوان دلش نمی خواست از جانب آن پسر از خود راضی كه او را رنجانده بود پس زده شود دلش می خواست فریاد بزند و بگوید من هم او را نمی خوام ) اما حاج رضا ادامه داد: شهاب قرار روز پنج شنبه رو گذاشت یعنی پس فردا. یلدا كه هنوز در افكار خودش دست و پا می زد از حرف حاج رضا چیزی سر در نیاورد. حاج رضا پرسید: خوب نظرت چیه؟ یلدا با گیجی گفت: راجع به چی؟ راجع به روز پنج شنبه به نظرت روز خوبی است؟ برای چی؟ حاج رضا خنده كنان گفت: ای بابا دخترم مثل اینكه اصلا حواست نیست ؟گفتم شهاب تماس گرفت و گفت كه پنج شنبه برای روز عقد بهتره حالا تو نظرت چیه؟ برای پنج شنبه آماده ای؟ زانوهای یلدا سست شدند با این كه باورش نمی شد شهاب قبول كرده باشد اما حالا آرزو می كرد كاش قبول نكرده بود. ایستاد با حالتی متحیر و درمانده چشم های پر از اضطرابش را به حاج رضا دوخت انگار هنوز همه چیز برایش رویایی و غیر واقعی شده اند گیج شده بود. حاج رضا كه نگرانی را از چشم های یلدا شعله فشان می دید گفت: ولی من فكر می كردم تو فكرات رو كرده ای و تصمیم خودت رو گرفته ای. یلدا دستپاچه گفت: اما حاج رضا به این زودی؟ من فكر می كردم حالا حالا ها وقت داریم. به كدوم زودی عزیزم چند روز بیشتر به باز شدن دانشگاه نمانده من نمی خوام این كار به خاطر درس و دانشگاهت عقب بیافتد و یا برعكس نمی خوام به درس و دانشگاهت لطمه ای بزند می خوام شروع سال تحصیلی را در منزل جدید باشی . 

یلدا همچنان بهت زده می نمود و نمی دانست چه بگوید بسیار هیجان زده بود از یك زندگی جدید یك خاتمه ی جدید و یك فرد جدید كه باید در كنارش زندگی می كرد حرف می زدند كه یلدا با آنها كاملا بیگانه بود و این موضوع او را می ترساند به شهاب فكر كرد خیالش راحت شد كه شهاب او را پس نزده و پیش خودش گفت: با اون حرفهای جالبی كه به همدیگه زدیم خوبه كه منصرف نشده. 

موضوع این بود كه یلدا از چهره و جدیت شهاب خوشش آمده بود اما از برخورد دوباره با او به شدت هراس داشت وقتی دوباره پیش خودش قرار شش ماهه ی حاج رضا را یادآور شد احساس بهتری پیدا كرد و از این كه تمام اینها فقط برای مدت كوتاهی او را مشغول خواهد كرد خوشحال شد و به حاج رضا كه هنوز منتظر ایستاده بود گفت: باشه حاج رضا هر چی شما بگین. 

حاج رضا به آرامی و مهربانی در چشم های یلدا خیره شد گویی می خواست به او بگوید كه فقط خیر و صلاح او را می خواهد و برایش خوشبختی می خواهد و دلش برای او تنگ خواهد شد.

یلدا برای اولین بار خود را در آغوش حاج رضا كه همیشه حامی او بود انداخت حاج رضا او را محكم بغل كرد و گونه هایش از اشك خیس شد.

دوشنبه 28/10/1388 - 17:51 - 0 تشکر 176799

رمان همخونه فصل هفتم  -- نوک تیز

شب پنج شنبه 29شهریور بود، یلدا که تلفنی تمام اتفاقات را به فرناز و نرگس گزارش داده بود، حالا احساس بهتری داشت. از آنها خواسته بود تا فردا برای مراسم عقد در کنار او باشند، وقتی به فردا فکر میکرد دلشوره سراپای وجودش را فرا میگرفت.
حاج رضا به اوگفته بود که لوازمش را جمع کند تا فردا صبح پروانه خانم ومش حسین آنها رابه خانه ی شهاب منتقل کنند. یلدا از آن همه عجله حیران بود و دلش میخواست حالا حالاها وقت داشت تا حسابی رویا پردازی و خیال بافی کند. وقتی چمدانش را می بست لرزش دستهایش را به وضوح میدید، لحظه ای دست برداشت و خیره به دستهایش اندیشید، با خود گفت:« خدایا، چرا اینطوری میلرزم؟! چرا نمیتونم خودم رو کنترل کنم؟ چرا نمیتونم به خودم مسلط باشم؟!یعنی فردا قراره عقدکنم؟ خدایا یعنی واقعاً این اتفاق می افتد؟ آخه چطوری؟! منکه اصلاً اون رونمیشناسم؟ اگه همه ی معادلات حاج رضا اشتباه ازآب در بیاد چی؟! خدایا خودت کمکم کن...یعنی فردا شب باید تو ی خونه ی اون برج زهرمار باشم؟! خدایا، چرا همه چیز توی زندگی من با بقیه فرق داره؟»
یلدا هر چه بیشتر فکر میکرد،بیشتر غصه میخورد، به لباس عروسی، به آرایشگاه، به عکاس، به فیلمبردار، به مهمانها و به حلقه ای که خریداری نشده بود! و دوباره بلند گفت:« وای، یعنی دارم عروسی میکنم؟! پس چراهیچ چیز درست نیست؟»
سپس یلدا دوباره خودش را دلداری داد که همه ی اینها یک بازی است، بازی ایکه پایان خوبی دارد، بازی ای که شش ماه بعد تمام خواهد شد! به سهیل فکرکرد. سهیل یکی از هم کلاسیهایش بود که عاشقانه چندین باز از او خواستگاری کرده بود و با خود گفت:«اگر سهیل بفهمد عقد کرده ام!!! »از این فکر تهدلش مالش رفت، خوشش می آمد دیگران را در حیرت ببیند، اما قرار بود کسی نفهمد، زیرا بعد از شش ماه ممکن نبود دیگر کسی به خواستگاری اش نیاید!قرار بود فردا با یک نفر عقد بشود که او را نمی شناسد. دوباره از این یادآوری مشوش شد و گفت: «اصلا فکرش رونمیکنم باید به خدا توکل کنم.خدایا، ازت خواهش میکنم کمکم کنی تا از کاریکه میکنم، پشیمون نشم، من هم در عوض قول میدهم از فردا شب تا پایان این ششماه قرآن رو یک بار ختم کنم.»
و بعد دلش امیدوارتر شد، اما خوابش نبرد.ساعت 4بعد از ظهر، یلدا آماده شده بود و با دیدن فرناز و نرگس که درون اتومبیل ساسان، برادر فرناز نشسته بودند، خوشحال شد. سعی کرد رفتارش کنترل شده باشد و حداقل پیش برادر فرنازحفظ آبرو کند. همیشه حس میکرد که ساسان نسبت به او بی تفاوت نیست، البته در این مورد به فرناز و نرگس چیزی نگفته بود. آرام آرام قدم برمیداشت تابه اتومبیل ساسان نزدیک شد.
ساسان با حرکتی سریع پیاده شد و خیلی گرم سلام و احوالپرسی کرد.
یلدابا خودش گفت:« وای، یعنی ساسان میدونه؟ فرناز حتماً به خانواده اش گفته!»ته دلش خجالت کشید و ناراحت شد. دوست نداشت کسی فکر بکنه او به خاطر ثروت حاج رضا تن به این ازدواج داده است، هر چند که ظاهراً به جز این چیزی به نظر نمیرسید! در ثانی میترسید شهاب رفتار تحقییر آمیز و اهانت بارش را باردیگر تکرار کند و او را جلوی دوستانش و مخصوصاً ساسان، خراب کند.»
فرناز شیشه اتومبیل را پایین داد و با خنده گفت: «سلام، عروس خانم!»
یلدا لبخند تلخ و غمگینی زد و نگاهش را پایین انداخت.
نرگس گفت:« عروس خانم، چرا سوار نمیشی؟!»
- آخه حاج رضا میخواد با اون برم.
فرناز پرسید:« پس داماد کجاست؟!»
- لعنتی! چه میدونم. مثل اینکه خودش میره اونجا!
نرگس پرسید:« عاقد کجاست؟!»
- توی تجریش یک جایی نزدیک امام زاده صالح!
فرناز پرسید:« آشناست دیگه؟!»
- آره، دوست حاج رضاست
نرگس پرسید: «این چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟ امروز دیگه باید شاد باشی!»
فرناز در تایید حرف نرگس گفت:« راست میگه، عروس نباید این همه ناراحت باشه.»
- میترسم.
فرناز پرسید:« از داماد؟!»
- فرناز تو رو خدا این قدر عروس و داماد نگو! حالت تهوع گرفتم!
نرگس توصیه کرد:« بی خودی میترسی، بهتره دیگه فکرهای بد به خودت راه ندی.»
نگرانی و اضطراب از چهره های فرناز و نرگس مشهود بود و با این که هر دو سعی میکردند بسیار عادی جلوه کنند و با عث نگرانی بیشتر یلدا نشوند،فرناز با تبحر خاصی موضوع را عوض کرد و گفت:« ببین چی آوردم؟!»
- اون چیه؟!
- دوربین فیلمبرداری! مال ساسانه.
- راستی ساسان میدونه؟
- آره، یک کمی!
- چرا گفتی؟!
- به اون که ربطی نداره، نباید میگفتم؟!
- نمیدونم، اصلاً ولش کن.
- راستی، چقدر خوشگل شدی!
نرگس هم گفت:« آره، من هم میخواستم بگم یک عروس تمام عیار شدی!»
یلدا با وسواس خاصی که گویی از خودش مطمئن نیست، پرسید:« راست میگین؟!»
نرگس جواب داد:«آره عزیزم، ماه شدی!»
فرناز گفت:« داماد چه جوری میخواد به قول و قرار هاش پای بند بمونه، بیچاره!»
و بعد موزیانه خندید.
نرگس و یلدا اعتراض کنان توی سرو کله ی فرناز کوبیدند.
یلدا دستهایش را داخل اتومبیل برد و به نرگس گفت:« دستم رو بگیر!»
نرگس گفت:« وای چه یخ کردی، سردته؟!»
سوال نرگس بی مورد بود، میدانست که یلدا هروقت مضطرب و هیجان زده است مثل گلوله ی برفی سرد میشود.
یلدا جواب داد:« دارم میمیرم، نرگس! دلم شور میزنه…»
فرناز گفت:« دیوونه ای بابا، به پولها فکر کن!»
صدای سلام و علیک و احوالپرسی ساسان با حاج رضا که دم در ایستاده بود،آنها رابه خود آورد. یلدا در حالی که میگفت، بچه ها برایم دعا کنید، با عجله آنها را ترک کرد.
یلدا و حاج رضا سوار شدند و راننده ی حاج رضا، آقای صبوری هم سوار شد.
پروانه خانم اسفند دودکنان کنار شیشه ی اتومبیل ایستاده بود، حسین آقا نیزغم زده و مضطرب کنار در آمد و هر دوی آنها با نگاههای مضطرب یلدا را که گویی به مسلخ میرود، نگاه میکردند. یلدا خداحافظی گرمی با آنها کرده بود ودلش نمیخواست دوباره گریه کند، برای همین کمتر آنها را نگاه کرد.
پروانه خانم سرش را نزدیک یلدا آورد و گفت:« دخترم اتاقت رو با مش حسین چیده ام،هر چی کم و کاست داشتی، زنگ بزن و بگو تا برات بیارم. به اندازه دو سه روزهم غذا برات پخته ام و توی یخچال گذاشته ام. به ما سری بزن،دخترم! مواظب خودت باش. الهی که سفید بخت بشی، ماشاءالله...ماشاءالله.» ودوباره صورتیلدا را بوسید و چشم هایش پر شدند.
نگاه مهربان یلدا که حاکی ازقدردانی و تشکر برای همه ی روزهای خوبی که با آنها گذرانده بود، روی صورتهای مهربان و غمدار پروانه خانم و مش حسین زوم شده بود و بی اختیار دستهایش بالا رفتند و خداحافظی کنان از آنها دور شدند.
اتومبیل ها پشت هم راه افتادند. یلدا خودش را در آیینه اتومبیل نگاه کرد.خوشگل شده بود. شال سفیدرنگی به سر داشت و یک مانتوی آبی بسیار روشن و شلوار جین به رنگ روشن پوشیده بود. آرایش دل انگیزی داشت و عطر ملایمی استفاده کرده بود که درانتخاب آن وسواس زیادی به خرج داده بود. آخر به سلامتی عروس شده بود! به قول نرگس با اینکه همه چیز عجله ای و غیر قابل پیش بینی رخ داده بود، اماباز یلدا یک عروس تمام عیار زیبا شده بود.
بالاخره بعد از دقایقی به محل مورد نظر رسیدند. حاج رضا از راننده خواست اتومبیل را کنار یک ساختمان دو طبقه ی ویلایی بسیار زیبا، متوقف کند. یلداپیاده شد و نگاهی به ساختمان و اطرافش انداخت. شهاب نیامده بود. اتومبیل ساسان خاموش شد و فرناز و نرگس پیاده شدند. گویی یلدا تازه آنها را میدید.حسابی تیپ زده بودند و به خودشان رسیده بودند. ساسان و نرگس دسته گل های زیبایی در دست داشتند.

نرگس به سمت یلدا آمد و گفت:« آن قدر مضطرب نباش، بابا! رنگت خیلی پریده.» 
یلدا گویی جایی را نمیدید. فقط سعی میکرد زمین نخورد. مثل کودکی چادر نرگس را از کنارش گرفته بود و آرام قدم برمیداشت. حاج رضا عصبی به نظر می آمد، یلدا دلیلش را نمیدانست، شایدبه خاطر نیامدن شهاب بود. 
سپس یلدا با خود فکر کرد:« وای اگر شهاب نیاد، چی؟! آبروم جلوی دوستانم میره...» 
صدای ترمز وحشتناک یک اتومبیل او را به خود آورد. یک پاترول مشکی جلوی اتومبیل حاج رضا متوقف شد. لبخند پهنای صورت حاج رضا را فرا گرفت، پس حاج رضا هم نگران نیامدن شهاب بوده است! 
اتومبیل خاموش میشود و شهاب به همراه یکی از دوستانش به نام کامبیز پیاده شدند. پیراهن اسپرت و جین پوشیده بود. عینک آفتابی اش را از روی صورت برداشت و اولین نفری که نگاهش با وی گره خورد و سریع دزدیده شد، یلدا بود. 
یلدا با خودش گفت:« امروز هم یک لباس رسمی نپوشیده، کاش جلوی دوستانم کمی حفظ آبرو میکرد.» نمیدانست چه طور آن همه اضطراب را پنهان کند و رفتاری معمولی داشته باشد. شب قبل خیلی تمرین کرده بود که شهاب را که دید، مثل او جدی و سرد برخورد کند. اما دوباره با دیدنش مضطرب شده بود و همه ی قول و قرارهایش را فراموش کرده بود. گویی خجالت میکشید که حتی نگاهی به او بیاندازد، مخصوصاً که رفتار شهاب هم طوری بود که گویی اصلاً یلدا وجود ندارد. 
کامبیز دوست صمیمی و شریک کاری شهاب هم بود، جلو آمد و سلام و علیک و احوالپرسی کرد. نگاه آشنا و مهربانی به یلدا انداخت و جلوتر آمد و گفت:« سلام، فکر میکنم شما یلدا خانم باشید؟!» 
یلدا لبخندی زد و سر را به علامت تایید تکان داد و گفت:« بله، و...» 
- من کامبیزم. 
- خوشوقتم. 
ساسان و کامبیز هم به هم معرفی شدند و دست دادن. شهاب کنار ایستاده بود و بدون اینکه به شخص خاصی نگاه کند،سلامی به جمع داد و سر را پایین انداخت. نگاه ساسان روی چهره اخمو ی شهاب خیره بود. فرناز و نرگس هم به یلدا چسبیده بودند. انگار آنها هم به نوعی مضطرب بودند و شور و هیجان اولیه شان را فراموش کرده بودند. 
فرناز در گوشی به یلدا گفت:« دست راستت زیر سر من! چه شوهر جذابی پیدا کردی!» و ریز ریز خندید. 
نرگس که حال یلدا را بهتر می فهمید با آرنج به پهلوی فرناز زد و گفت:« هیس!» 
حاج رضا همه را دعوت به ورود به آپارتمان ویلایی سفید رنگی کرد. دفتر ازدواح واقع در طبقه دوم بود. حاج رضا و کامبیز جلوتر از همه داخل شدند. سامان و فرناز پشت سر آنها و بعد نرگس و یلدا. 
یلدا احساس میکرد پله ها را نمی بیند، دست نگرس را محکم گرفته بود و با تکیه بر او بالا میرفت و لحظه ای ایستاد و به چشم های نرگس که همیشه به او آرامش میدادند خیره شد و گفت:« نرگس، حالم خوب نیست. نمیدانم چرا دلم میخواهد گریه کنم؟!» 
نرگس دست او را فشار داد و گفت:« اِ...، به خدا توکل کن. این همه مضطرب نباش! از چی میترسی؟ مگه نگفتی به حاج رضا اطمینان کامل داری؟! پس به پسرش هم اعتماد کن! با همه ی اینها اگه به دلت بد افتاده و راضی نیستی، یلدا، نرو و همین حالا بگو که منصرف شده ای!» 
به ناگاه تردید سراپای وجود یلدا را تسخیر کرد. متفکر و مشوش، ثانیه ای به نرگس چشم دوخت. صدای پایی از پشت سر او را به خود اورد. شهاب از پله ها بالا می آمد. نگاهشان روی هم افتاد. یلدا دست نرگس را فشرد و پله ها را بالا رفت. 
حاج آقا عظیمی که از دوستان قدیمی حاج رضا بود که از دیدن آنها ابراز خوشنودی کرد و با استقبال گرمی از آنها دعوت کرد به اتاق عقد بروند. 
اتاق تقریباً بزرگی بود. بالای اتاق آیینه و شمعدان از مُد افتاده ای قرار داشت که رو به رویش دو عدد صندلی و یک دست خنچه ی عقد خاک گرفته، چیده شده بود. 
آقای عظیمی از عروس و داماد درخواست کرد تا روی صندلی هایشان کنار هم بنشینند. یلدا چادر نرگس را رها کرد و با تردید روی صندلی نشست. چهره ی هر دو توی آیینه اقتاد و با نگاههایی که سریع دزدیده شدند. احساس عجیبی وجود یلدا را متزلزل کرده بود، نمیدانست چرا دلش میخواهد گریه کند. دوست داشت ساعتها با صدای بلند گریه کند. آیا او خیلی بی کس نبود؟! مادر کجا بود؟ پدر کجا بود؟ او در میان آن غریبه ها چه میکرد؟ با کسی که حتی او را نمیشناخت، چطور میتوانست محرم شود؟ چگونه میتوانست حتی دقیقه ای زیر یک سقف با او زندگی کند؟ گویی همه چیز و همه کس را از پشت پرده انبوه مِه و غبار نگاه میکرد و از آنچه میدید در حیرت و شگفتی ناگزیر از باور کردن بود. 
فرناز و نرگس به تکاپو افتاده بودند و از درون کیفهایشان چیزهایی بیرون آوردند که یلدا را لحظه به لحظه متحیرتر میساخت.نرگس یک ظرف کوچک محتوی عسل را کنار آیینه و شمعدان قرار داد و بعد کیسه ی نقل و سکه را در دست گرفت و منتظر ایستاد. 
فرناز هم با عجله درحالی که از ساسان کمک میخواست، مشغول باز کردن کیف فیلمبرداری شدو 
کامبیز که با دیدن تدارکات دوستان یلدا تازه متوجه قضایا شده بود به سوی شهاب آمد و گفت:« حیف شد، کاش حداقل دوربین عکاسی ام رو آورده بودم!» 
شهاب به همان جدیت نگاهش، زیر لب گفت:« نیازی به این مسخره بازی ها نیست.»


یلدا با اینکه سعی میکرد اصلاً شهاب را نگاه نکند، باشنیدن این جمله نگاه سرزنش بارش را نثار او کرد. دلش میخواست بگوید، من هم از برنامه های دوستانم بی اطلاع بودم. من هم دلم نمیخواد که امروز رو به وسیله ی فیلم و عکس در گوشه ای از ذهنم ثبت کنم! 
فرناز میخواست فیلم بگیرد که کامبیز جلو رفت و از او درخواست کرد که کنار یلدا و نرگس باشد و فیلمبرداری را به او بسپارد. فرناز با لبخند رضایت مندی درخواست او را پذیرفت. 
یلدا حس میکرد کامبیز پسر خوب و مهربانی است و هر بار که به او نگاه میکرد با لبخند کامبیز روبه رو میشد و او هم لبخند میزد. 
حاج آقای عظیمی عبای قهوه ای اش را کمی جا به جا کرد و بلند گفت:« برای سلامتی شان صلوات!» صدای صلوات در اتاق پیچید و او ابروها را بالا داد و نگاهی موشکافانه به یلدا و شهاب انداخت و بعد از ثانیه ای سکوت، خطاب به جمع گفت:« ببینم عروس و داماد به این بد اخلاقی تا به حال دیده بودید؟!» 
همگی به ظاهر خندیدند، زیرا هر کدام میدانستند که این ازدواح با تمام ازدواج هایی که تا به حال دیده اند ،فرق میکند. پس عروس و دامادشان هم باید متفاوت باشد، اما حاج عظیمی دوباره گفت:« واقعاً نوبر است.» و خطاب به شهاب گفت:« کمی لبخند بد نیست، آقای داماد.» 
شهاب نگاهی به جمع انداخت و سری تکان داد و زهر خندی زد. آقای عظیمی ادامه داد:« این لحظه یکی از لحظات بسیار روحانی و الهی است، دلتان را صاف کنید واز خدا بخواهید تا تمام لحظات زندگیتان را در کنار هم باشید و همراه با دلخوشی سپری کنید. پس شاد باشید و لبخند بزنید تا خداوند شادی و لبخند را با زندگیتان عجین کند.» 
کامبیز برای اینکه حال و هوای مجلس را عوض کند از فرصت استفاده کرد و گفت:« به افتخار عروس و داماد اَخمو، یک کف مرتب!» 
بلافاصله صدای دست های سرد و لرزانی که صاحبان آنها هرکدام به نوعی مضطرب و مردد بودند، سکوت وهم انگیز اتاق را شکست. پروانه خانم به یلدا سفارش کرده بود که حتماً سوره الرحمن را قبل از شروع خطبه عقد بخواند و هر آرزویی دارد همانجا از خداوند درخواست کند. یلدا قرآن کوچکش را از کیف بیرون آورد و شروع به خواندن کرد. 
فرناز جستی زد و خود را به یلدا رساند و خنده کنان گفت:« یلدا برای من دعا کن. میگن دعای عروس میگیره!» 
شهاب نگاه معنی داری به فرناز انداخت و پوزخندی زد. حاج رضا شناسنامه ها را از جیب در آورد و به آقای عظیمی دارد. یلدا همانطور که در دل دعا میخواند سرش رابلند کرد و نرگس را دید که مثل همیشه ساکت ایستاده بود و نگاهش میکرد. با دیدن نرگس دل یلدا تندتر تپید. دلش میخواست او را در آغوش بگیرد. نرگس به آرامی کنارش آمد و دست او را گرفت و گفت:« چیزی میخوای؟!» 
یلدا سرش را به علامت منفی تکان داد و چشم هایش پر از اشک شدند. نرگس میدانست یلدا چه احساسی دارد. آهسته گفت:« یلدا گریه میکنی؟! خجالت بکش، مگه بچه شدی؟!» 
نرگس با اخم نگاهی به شهاب انداخت و دستمال کاغذی را از روی میز برداشت و جلوی یلدا گرفت و گفت:« یلدا جان، از چی ناراحتی!؟ اگه راضی نیستی هنوز دیر نشده...» 
اینبار نگاه شهاب، یلدا و نرگس را غافلگیر کرد. یلدا دستمال برداشت و اشکهایش را پاک کرد. کامبیز که فیلم میگرفت مثل یک برادر به سوی یلدا آمد و با نگرانی پرسید:« یلدا خانم، مشکلی هست؟!» 
یلدا سعی کرد لبخند بزند، گفت:« نه،نه، مشکلی نیست.» 
نرگس صورت یلدا را بوسید و در گوشش گفت:« من مطمئنم پسر خوبیه، نگران نباش!» 
فرناز هم پیش آنها آمد وگفت:« بچه ها چه خبره؟! راستی یلدا بار اول بله نگی ها، باید زیر لفظی بگیری بعد!» و نگاه خنده داری به شهاب انداخت و شکلکی خنده دار تر در آورد. 
یلدابه آنهمه نشاط و آرامشی که فرناز داشت غبطه خورد و لبخند زد. بعد از دقایقی صدها خط کج و مآوج توسط یلدا و شهاب روی دفترهای مختلف به عنوان امضا کشیده شد و بالاخره نوبت خواندن خطبه رسید. حاج آقا عظیمی از نرگس و فرناز خواهش کرد که با کله قند آماده ای که آنجا بود، روی سر عروس و داماد قند بسایند. نرگس هم به آرامی شروع به ساییدن قند کرد. حاج آقا عظیمی درحال خواندن خطبه بود . سکوت اتاق را پر کرده بود. تمام دل ها به نوعی در تپش بود. همه چیز فراموش شده بود و فقط هر چه بود، آن لحظه بود. لحظه ای که دو زندگی مختلف در هم ادغام میشد. لحظه ای که دو انسان با تمام گذشته شان فراموش میشدند و دو انسان جدید متولد میشدند. 
کامبیز فیلم میگرفت. ساسان شمع ها را روشن کرد و عکس انداخت. نرگس و فرناز قند می ساییدند. حاج رضا نیز دعا میکرد حاح عظیمی خطبه میخواند. شهاب متفکرانه سر به زیر انداخته بود و به صدای حاج آقا گوش سپرده بود. یلدا چشم هایش را بسته بود و دعا میکرد. خطبه تمام شد و همگی منتظر شنیدن(بله) عروس خانم شدند. فرناز و نرگس قند ساییدن را فراموش کردند و مدام به یلدا سفراش میکردند )الان بله نگی..!) و بعد فرناز در حالی که میخندید بلند گفت:« عروس زیر لفظی میخواد» و اشاره به ساسان کرد تا کیفش را بیاورد. حاج رضا جلو آمد ودست در جیب کرد و دو عدد جعبه جواهرات بیرون آورد که هر دو شامل زنجیرهای بلند و نسبتاً ضیخمی بودند که یک آویز تقریباً بزرگ(الله) به آن زینت بخشیده بود. یکی را به گردن پسرش و دیگر را به گردن یلدا آویخت. 
ساسان به اشاره فرناز و نرگس دست در کیف فرناز کرد و هدیه ای را که از جانب نرگس و فرناز تهیه شده بود به دست نگرس داد. نرگس هم با طمانینه هدیه اش را باز کرد، یک دستبند زیبا و شیک بود که در دست زیبایی اش دو چندان شد. 
یلدا از دیدن آن همه ابراز محبت از جانب دوستانش به هیجان آمده بود. کامبیز نیز با دیدن این صحنه ها دست به گردنش انداخت و زنجیر طلایش را باز کرد و برای یلدا آورد و گفت:« ناقابله، از طرف من قبول کنید. انشاالله همیشه خوشبخت باشید.» 
شهاب با حیرت فراوان به کامی خیره شد و گفت:« کامی نیازی به این کار نیست!» 
یلدا سعی کرد در برابر رفتار متواضعانه کامبیز تعارف کند، اما ناگزیر از دریافت هدیه ی کامی، تشکر فراوان کرد. ساسان دسته گلی که آورده بود را برداشت و در حالی که آنرا جلوی آیینه قرار میداد، یکی از گل ها تازه تر را انتخاب کرد و چید و به دست یلدا داد و برایش آرزوی خوشبختی کرد. نگاه معناداری بین کامبیز و شهاب رد و بدل شد. حاج عظیمی برای بار دوم خطبه را خواند.همه در سکوت منتظر شنیدن صدای یلدا بودند. یلدا نگاهی به آیینه انداخت شهاب را دید که نگاهش میکند. سر به زیر انداخت و آهسته گفت:« بله!» و ناگهان صدای کف فضای اتاق را پر کرد.

فرناز و کامبیز سوت میزدند و حسابی شلوغ شده بود. فرناز کیسه ی نقل را از دست نرگس گرفت، مشتهایش را پر از نقل و سکه کرد و روی سر عروس و داماد ریخت. نقل ها و سکه ها از سر و روی عروس و داماد سرازیر میشدندو پایین می آمدند. لا به لای موهای شهاب پر از نقل شده بود. 
برای لحظاتی یلدا از آن همه ولوله و شور و هیجان به وجود آمد و لبخند قشنگی روی چهره اش نمایان گشت. حتی نگاه عصبی و خشمناک شهاب هم نتوانست خنده را از او بگیرد. شهاب«بله» سردی گفت، اما حالا مجلس آنقدر گرم شده بود که سرمای «بله» شهاب را کسی حس نکرد. کامبیز جعبه ی شیرینی را باز کرد و یکی یکی تعارف کرد. تنها کسی که دهانش شیرین نشد شهاب بود. فرناز ظرف عسل را جلوی شهاب گرفت.
شهاب با چشمان گرد شده و نگاه حیرت زده اش به فرناز خیره شد و گفت:« چی کار کنم؟1»
فرناز با لبخند گفت:« خب، یک انگشت بزنید وبذارید توی دهن عروس خانم.»
یلدا خجالت کشید و وانمود کرد که چیزی نشنیده است. کامبیز جلو آمد و گفت:« آقا شهاب نگین که از مراسم عقد کنان چیزی نمیدونید!»
شهاب نگاه تهدید آمیزی به کامبیز انداخت و انگشت به عسل زد و بدون اینکه نگاهی بیاندازد آنرا جلوی صورت یلدا گرفت.یلدا با اکراه دهانش را نزدیک برد و کمی ازعسل را خورد. فرناز و نرگس و کامبیز دست زدند و فرناز عسل را جلوی یلدا گرفت و یلدا هم کمی ازعسل را به دهان شهاب گذاشت. بالاخره دهان شهاب نیز شیرین شد. 
مراسم رو به پایان بود که حاج رضا به آنها نزدیک شد و دستهای عروس و داماد را گرفت و گفت:« دراین مدت برای هم احترام قایل شوید و همدیگر را آزار ندهید.»
سپس رو به شهاب کرد و ادامه داد:« شهاب جان! این دختر از چشام برام عزیزتره، مواظبش باش1»
شهاب در سکوت بود. انگار از اینکه بالاخره مراسم رو به پایان است، خیالش راحت شده بود، اما برنامه های حاج رضا تمام نشده بود. به پشنهاد او قرار شد ابندا همگی به زیارت امام زاده صالح بروند و بعد شام را هم میهمان حاج رضا باشند و یلدا و دوستانش هر چند وقت یک بار به امام زاده صالح میرفتند، هم دعا میکردند و هم تفریح و خنده بی بهانه. برای همین از پیشنهاد حاج رضا با روی باز استقبال کردند. 
حاج رضا در برابر مقاومت شهاب برای نیامدن و همراه نشدن با بقیه، گفت:« قرار گذاشتیم امروز رو اونجوری که من میخوام، برگزار کنیم.»
با این که مسیر کوتاه بود، اما همگی به سوی اتومبیل ها شتافتند. یلدا که سعی داشت موقعیت فعلی اش را هر چه سریعتر فراموش کند به فرناز و نرگس گفت:« بذارید به حاج رضا بگم که با اتومبیل شما میام!»
حاج رضا در برابر خواسته ی یلدا، گفت:« یلدا جان، بهتر است از همسرت اجازه بگیری»
با شنیدن این جمله دوباره سکوت زینت دهنده جمع گردید. شهاب وانمود که اصلاً داخل بازی نیست و سرش را به صحبت با کامبیز گرم کرد. یلدا از سوالش پیشمان بود، برای اینکه مجبور نباشد تقاضایی از شهاب بکند، رو به دوستانش کرد و گفت:« بچه ها من با حاج رضا میام!»
فرناز خنده ای کرد و گفت:« چرا منصرف شدی؟! میخوام من از آقا شهاب اجازه بگیرم؟!» و بعد بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی از سوی یلدا باشد، به سوی شهاب رفت و پرسید:« آقا شهاب، اجازه میدید یلدا با ما بیاد؟!»
شهاب سعی کرد بی تفاوت نشان بدهد، چانه بالا انداخت و گفت:« هر طور خودش میدونه!»
یلدا برای اینکه پاسخی به بی اعتنایی شهاب بدهد به سوی اتومبیل ساسان حرکت کرد و گفت:« حاج رضا، من با آقا ساسان اینا می آیم.» سپس سوار شد. نگاهی به شهاب انداخت. شهاب غافلگیر شد و سرش را پایین گرفت. در امام زاده خانم ها از یک در داخل شدند و آقایان از سمت دیگر. 
یلدا و دوستانش چادرهای سفید را از دست هم می قاپیدند تا چادر نوتری پیدا کنند. نرگس چادر را به سر کرد که سوراخی روی سرش داشت و همین سوژه ای شد برای خنده های غیر قابل کنترل! عاقبت خانمی که مسوول نگهداری از چادرها بود به آنها تذکر داد که سریعتر چادری را بردارند و بروند. یلدا چادر قشنگی سرش انداخت. دوست داشت خوشگل باشد. ابروها را بالا داد ودر حالی که در آیینه ی کوچکش صورتش را نگاه میکرد با حالتی اغراق آمیز گفت:«وای مثل ماه شدم! نا سلامتی عروسم!» و در حالی که قیافه میگرفت از جلوی فرناز و نرگس رد شد. 
آن دو بدون معطلی به سرو کله ی یلدا حمله بردند و فرناز خنده کنان گفت:« زهرمار، بدبخت عقده ای، جنبه داشته باش!»
توی محوطه ی خارجی حرم که آمدند، ساسان را دیدند که با عجله به سوی شان میدود. ساسان گفت:«چقدر معطل میکنید. آقایان داخل حرم هستند. شما برید ولی زود برگردید. من همینجا منتظرتون هستم!:
فرناز گفت:« بالاخره تو میری یا میمونی؟!»
- من الان میرم، ولی زود میام همینجا.
حال و هوای عرفانی، بوی عطر خاصی که مادر را به یاد یلدا می آورد، چهره هایی که داخل چادرهای سفید معصومیت خاصی پیدا کرده بودند، لوسترهای بزرگ و چشمگیر، آیینه کاری ها و درهای چوبی بزرگ . همه و همه حال و هوای یلدا را عوض کرد. گویی حالا کسی را یافته است که میتواند تمام اندوه و ترس و دلهره اش را برای او روی دایره بریزد و آرام بگیرد.
فرناز و نرگس هم ساکت بودند. شاید آنها هم حال یلدا را داشتند. واقعاً چه نیرویی در اماکن متبرکه هست که انسان را ناخودآگاه از خودش بیرون میکشد.گویی تنها تویی و او. گویی دنیا با تمام آنچه دارد به فراموشی میرود و فقط تو میمانی با نیازهای روحی و درونی ات. گویی در آن لحظات اشک راحت تر از همیشه جاری میشود و نیازها راحت تر عنوان میشوند و امید به گرفتن حاجت ها بیشتر میگردد و شاید به همین دلیل است که وقتی از این اماکن خاص خارج میشویم، احساس سبکی خاصی داریم. 
اشکهای یلدا هم سرازیر بودند.همانطور که دور ضریح میچرخیدند و از ته دل دعا میکردند، یلدا برای هر سه نفرشان دعا کرد و یک اسکناس از کیفش بیرون آورد، نیت کرد و داخل ضریح انداخت و 
فرناز محکم به پهلویش زد و با لحنی خنده آور گفت:« بابا هنوز جیزی به نامت نشده، خوب داری ولخرجی میکنی.!»
یلدا خندید و گفت:« برای شما دو تا خل و چل هم انداختم!»
- شوخی کردم. آفرین بنداز! قربونت برم، برای ما هم دعا میکردی! دعا کن امسال دیگه محمد بیاد خواستگاری.
محمد یکی از آشنایان دور فرناز اینا بود که وقتی فرناز به زادگاهش برای تفریح و تعطیلات میرود با دیدن محمد برای خودش خیالبافی هایی میکند.فقط به دلیل این که محمد محبت زیادی نسبت به خانواده فرناز ابراز داشته است.
یلدا برای فرناز و نرگس هم دعا کرد. نرگس دوست مهربان اونیز مشکلات زیادی داشت، اما همیشه آرام بود و تنها سنگ صبورش یلدا بود.نرگس پسر عمویش را دوست داشت، اما به دلیل اختلافات و قهر چند ساله ی عمو و پدرش، سالی یک بار هم پسر عمویش را نمیدید.

بعد از راز و نیاز دور هم جمع شدند . یلدا آینه را از دست فرناز کشید و عجولانه چشم هایش را در آن کاوید و گفت: 
-ریمل لعنتی ، همش می ریزه !


فرناز گفت : 
-اون طوری که تو زار می زدی خب معلومه دیگه ! بدبخت تو که شوهر گیرت اومد دیگه واسه چی زجه می زدی ؟ 
دوباره شوخی آغاز شد و هر سه به دنیا با تمام زیبایی ها و جذبه هایش باز گشته بودند . 
نرگس گفت : 
-یلدا زیر چشمت را تمیز کن . 
فرناز هم در ادامه ی صحبت نرگس گفت :«کرم می خوای ؟» 
-آره ، زود باش . 
بعد از چند دقیقه دوباره هر سه تر گل و ورگل شدند . 
خوردن غذا در رستوران همیشه برای یلدا لذت بخش بود مخصوصا حالا که دوستانش هم کنارش بودند . یلدا و شهاب دور از هم نشسته بودند . 
فرناز گفت :«یلدا ! این شهاب که اصلا شبیه حاج رضا نیست . به کی رفته ؟» 
-فکر کنم شبیه مادرشه ! 
-پس حتما مادر خوشگلی داشته . 
یلدا با حالتی معنی دار نگاه خنده داری به فرناز انداخت . حالا برنامه های حاج رضا تمام شده بود . شب بود و همگی خسته . فقط مانده بود که یلدا را تا خانه ی شهاب بدرقه کنند . همگی به دنبال اتومبیل شهاب به راه افتادند . همه سکوت کرده بودند و باز دلشوره به جان یلدا افتاده بود . به آسمان نگاه کرد و در دل گفت :«خدایا ! بازی ها تمام شد ؟ رویاست یا واقعیت ؟ یعنی دارم به خونه ی . . . می رم ؟ خدایا حتما شب سختی را پشت سر خواهم گذاشت . چطور می تونم با اون مرد غریبه توی یک خونه باشم ؟» هر چند که قرار نبود یلدا و شهاب مثل عروس و دامادهای معمولی باشند اما یلدا حتی از بودن با او در یک خانه هم وحشت داشت . 
بالاخره اتومبیل ها متوقف شدند . یلدا حس می کرد از شدت اضطراب حالت تهوع دارد . فرناز و نرگس هم خیلی ساکت بودند . نگرانی از چشم های یلدا کاملا مشهود بود . همگی جدی بودند . ساسان اتومبیلش را خاموش کرد و سر برگرداند و رو به یلدا گفت :«یلدا خانوم اگه مشکلی براتون پیش اومد هر ساعت شب که بود فرقی نمی کنه با موبایل من تماس بگیرین!» 
فرناز چشماش رو گرد کرد و به ساسان گفت :«چی میگی ساسان ؟ مگه قراره چه مشکلی پیش بیاد ؟ این طور میگی این بیچاره پس میفته و فکر می کنه چه خبره ! رنگ و روش را ببین ! بابا اون که دیگه جانی و قاتل نیست الان شوهرشه » و سپس رو به یلدا کرد و ادامه داد :«یلدا بیخودمیگه ! هیچ اتفاقی نمیفته بیخود نترس ، راحت میری اتاقت و می خوابی . فردا هم اول وقت به ما زنگ بزن » 
ساسان گفت :«چیه شلوغش کردی ؟ من که نمی گم اتفاقی می افتد . من میگم کار از محکم کاری عیب نمی کند » 
نرگس گفت :«یلدا جان آقا ساسان درست میگه ، هر وقت کاری داشتی ما رو خبر کن . اصلا هم نترس . شهاب پسر حاج رضاست . این رو فراموش نکن . حاج رضا هم اونو تضمین کرده . در ثانی اون تحصیل کرده و با شعوره و از نگاهش نجابت پیداست . حتی یک ثانیه هم تردید به دلت راه نده .» 
ساسان دست در جیب کرد و کاغذی درآورد و شماره موبایل را روی آن یادداشت کرد و به دست یلدا داد . 
یلدا نگاه نگرانش را به ساسان و بچه ها دوخت و گفت :«آقا ساسان ، بچه ها ! از همتون متشکرم» و بعد دوباره بغض کرد . 
انگشت های کامبیز به شیشه خورد . ساسان شیشه را پایین داد . کامبیز سر را داخل اتومبیل کرد و گفت :«عروس خانم پیاده نمی شوند ؟ بابا این شاه داماد یک ساعته که منتظره » 
همگی با سختی و اکراه پیاده شدند . حاج رضا به دیوار تکیه زده بود . آسمان را نگاه می کرد . چقدر نگاهش آرام بود . گویی دیگر هیچ دغدغه ای ندارد . یلدا به سوی او دوید و دست هایش را گرفت و صدایش کرد و به گریه افتاد . 
حاج رضا عمق نگرانی یلدا را می فهمید ، برای همین نگاه پرآرامشش را به یلدا انداخت و گفت :«دخترم مطمئن باش که خوشبخت خواهی شد . نگران هیچ چیز نباش» و همان طور که دست های یلدا را در دست داشت شهاب را صدا زد . شهاب به آنها ملحق شد . بقیه هم نزدیکتر آمدند گویی دل همه به نوعی خاص گرفته بود .نیاز به گریستن داشتند . 
حاج رضا دست راستش را دور شانه های پهن شهاب انداخت و او را پیش کشید و گفت :«پسرم مواظب باش تا طراوت و تازگی اش را در خانه ی تو از دست ندهد . فکر کن خواهری داری که باید شش ماه با او زندگی کنی و مراقبش باشی . مرد باش و روسفیدم کن . من در مورد تو اشتباه نکرده ام» 
سپس او را در آغوش کشید . دست های پیر مرد می لرزیدند و چشم هایش اشک آلود بودند . خیلی وقت بود که دل شهاب برای آغوش پدر تنگ آمده بود . برای همین با دست های قدرتمندش چنان پدر را محکم در آغوش گرفته بود که پیرمرد مچاله شده بود . شهاب فکر کرد چقدر او را دوست دارد و چقدر باعث آزارش بوده است . یلدا هم فرناز را در آغوش گرفت و اشک هایش در هم آمیخت و بعد خود را در آغوش نرگس انداخت . نرگس هم بغضش ترکید و در حالی که خودش اشک می ریخت اشک های یلدا را پاک می کرد و سعی داشت او را آرام کند . هر دو برای یلدا آرزوی خوشبختی کردند و عاقبت سوار اتومبیل ساسان شدند . اوضاع عجیبی بود، با اینکه تک تک این افراد می دانستند این ازدواج یک قرار و مدار شش ماهه است و اعتباری ندارد اما نمی دانستند چرا همه چیز به طرز مرموزی واقعی جلوه کرده بود و گویی همیشگی به نظر می رسید . همه به نوعی مضطرب بودند . نرگس و فرناز اشک ریزان در حالی که برای یلدا دست تکان می دادند لحظه به لحظه دورتر شدند . 
حاج رضا هم حرف آخرش را زد و گفت :«دلم برای هر دوی شما تنگ میشه ، اما نمی خوام توی این مدت هیچ کدومتون را ببینم . یلدا جان فقط اگر کار ضروری داشتی با خونه تماس بگیر .» 
بالاخره اتومبیل حاج رضا هم دور شد . کامبیز هم جلو آمد و گفت :«خب شهاب جون دیگه کاری نداری ؟» 
-نه کامی به خاطر همه چیز مرسی . امروز خسته شدی . 
-خفه شو بابا ، من به خاطر تو نیومدم . به خاطر یلدا خانم اومدم ! 
یلدا که کنار آن دو تنها مانده بود و علاوه بر اضطراب خجالت هم می کشید در میان اشک هایش لبخندی زیبا نشست و گفت :«آقا کامبیز لطف کردید .» 
کامبیز گفت :«عروس خانم دیگه اشکاتو پاک کن .» و بعد لحنش به شوخی گرایید و ادامه داد :«درسته که این داماد ما یک خرده کج و کوله و وحشتناکه اما قلبش مهربونه .» و سپس خندید . 
یلدا بیشتر خجالت کشید و سرش را پایین انداخت . کامبیز هم شهاب را در آغوش گرفت و توی گوشش گفت :« اذیتش نکنی ها . سوئیچ را بده ماشین رو بذارم توی پارکینگ . تو بهتره درو باز کنی و یلدا خانم را ببری بالا .» 
شهاب سوئیچ را به کامبیز داد و گفت :«باشه پس فعلا خداحافظ . یادت نره درو ببندی .» نور اتومبیل که کج و کوله می شد و به داخل پارکینگ می رفت چشم های یلدا را وادار به بستن کرد . وقتی چشم هایش را باز کرد شهاب کنارش ایستاده بود . بدون کلامی در ورودی را باز کرد و به یلدا خیره شد . یلدا مردد مانده بود شهاب نگاهی متعجب به او انداخت و گفت :«برای چی وایستادی ؟» یلدا دستپاچه گفت :«برم تو ؟» شهاب که گویی با یک دست و پا چلفتی به تمام معنا سر و کار دارد با لحن سرزنش باری گفت :«نکنه می خوای تا صبح همین جا وایستی ؟» 
یلدا آزرده از لحن شهاب اخم کرد و به داخل خانه قدم گذاشت و راه پله ها را پیش گرفت . آپارتمان شهاب واقع در طبقه ی سوم بود اما چون یلدا این موضوع را نمی دانست روی پله ی پنجم ایستاد . صدای شهاب را شنید که با کامی خداحافظی می کرد و بعد در بسته شد . چشم های شهاب که متعجب می نمود یلدا را کاوید و گفت :«هنوز که وایستادی !» 
یلدا که صبرش تمام شده بود با عصبانیت گفت :«اولا من نمی دونم طبقه ی چندم باید برم در ثانی کلید دست توست !» شهاب که گویی مجاب شده بود نگاه خیره ای به یلدا انداخت و پله ها را دوتا یکی کرد و بالا رفت ، یلدا هم به دنبالش دوید . هر دو نفس نفس می زدند . شهاب که او هم کمی دستپاچه نشان می داد ، در را باز کرد . یلدا کنارش ایستاده بود و با خودش فکر کرد که چقدر عطرش خوش بوست ! شهاب به او نگاه کرد و گفت:«برو داخل » یلدا کفش ها را در آورد و داخل شد . با روشن شدن چراغ ها خود را در خانه ای غریبه یافت . سالن تقریبا کوچکی روبروی یلدا قرار گرفته بود با مبلمانی که روکش آلبالویی اش با رنگ پرده ها هماهنگ بود . گوشه ی چپ سالن تلویزیون بزرگی بود . گویی همه چیز از پشت غباری مه آلود خودنمایی می کردند و انگار هیچ چیز وجود خارجی نداشت . با خود گفت :«من اینجا چکار می کنم ؟ یعنی واقعا باید اینجا زندگی کنم ؟ آخه چطوری ؟» احساس خوبی نداشت مشوش و مضطرب می نمود . شهاب که گویی سعی در نمایش قدرت داشت یکی یکی چراغ ها را روشن کرد . دو اتاق خواب گوشه ی راست سالن قرار داشت . شهاب در یکی را باز کرد و گفت :«وسایلت اینجاست البته فعلا!» یلدا با خود گفت:«یعنی اتاق من اون جاست و شاید منظورش اینه که نباید از اونجا بیرون بیام . یعنی زندانی ؟!» 
روبروی اتاق های خواب راهروی باریکی قرار داشت داخل راهرو حمام و دستشویی بود و انتهای آن به آشپز خانه ختم می شد . یلدا نمی دانست حالا چه باید بکند . دوست داشت زودتر به اتاقش برود و در را ببندد تا از دست شهاب با آن رفتار تحقیرآمیزش خلاص شود . شهاب نیز کلافه نشان می داد و پنجه ها را داخل موهایش کرد و گفت :«خب هنوز که وایستادی ، بشین کارت دارم .» 
یلدا آهسته پیش آمد ، نگاهش به نگاه شهاب بود . شهاب روی کاناپه نشست و در حالی که خم می شد تا کنترل تلویزیون را بردارد گفت :«راستش لازمه که یه چیزهایی بهت بگم ، چیزهایی که باعث می شود این شش ماه که مهمون مایی راحت تر باشی و به زندگی ات لطمه نخوره . . . خب درسته که من یا بهتره بگم هر دوی ما به خاطر منافع شخصیمون راضی شده این چند ماه را یک جا زندگی کنیم اما این را باید بدونی که این موضوع هیچ تاثیری در روند زندگی خصوصی ما نباید بگذاره . تو زندگی خودت را داری من هم زندگی خودم را . دوست ندارم کسی توی کارم دخالت کنه . البته منم کاری به کار تو ندارم . اینها را گفتم که نکند یک وقتی تحت تاثیر مسخره بازی های امروز توی خونه ی دوست حاج رضا قرار بگیری و پیش خودت فکر کنی که حالا چه خبر شده ! یا تغییری توی زندگی ما رخ داده ! نه ! اصلا این طوری نیست . قبلا هم بهت گفتم من برای خودم برنامه هایی دارم …»

دیگر حوصله ی یلدا رو به پایان بود دوست نداشت این حرف های تقریبا تكراری را بشنود دلش می خواست او هم چیزی بگوید اما چرا نمی توانست ؟ چرا آن همه احساس خجالت می كرد ؟ چرا در برابر او این طور خودش را باخته بود ؟ شهاب به مبل تكیه زد و گفت : در ضمن من ، من خودم یك نفر را دوست دارم یعنی یك جورایی نامزد دارم. 

یلدا خسته بود سرش گیج می رفت و تحمل تحقیر شدن را نداشت نمی دانست چگونه باید به او حالی كند كه برنامه های او برایش اصلا اهمیت ندارد حال و حوصله ی بحث كردن هم نداشت اما با این همه غرور زخم خورده اش نفرت را به همراه آورد و به ناگاه از روی مبل برخاست و در مقابل چشم های شگفت زده ی شهاب او را ترك كرد و در اتاقش را محكم بست برای چند لحظه ایستاد و اتاقش را تماشا كرد تمام اثاثیه اش آن جا جمع شده بود كتاب هایش كه در قفسه ای طبقه بندی شده بود لباس هایش كه داخل كمد قرار گرفته بود عروسك مورد علاقه اش كه تنها یادگار پدر و مادر بود و بقیه ی چیزهایی كه به سلیقه ی پروانه خانم تمیز و مرتب چیده شده بود یلدا به تخت خواب و رو تختی جدیدش نگاه كرد یك رو تختی به رنگ بنفش كم رنگ با گل های زرد تركیب زیبایی به نظرش آمد آیینه ای قدی رو به روی تخت خواب قرار گرفته بود جلوی آیینه رفت و روسری خود را برداشت صورتش خسته به نظر می رسید به سوی تخت خواب رفت و روی آن نشست نمی دانست چرا آن همه غمگین است احساس عجیبی داشت ترس و دلهره رفته بود و جایش تنهایی دلتنگی و یاس آمده بود هنوز نمی دانست چرا در یك لحظه آن همه دلتنگ شده است.

به حرف های شهاب فكر كرد و دوباره با خودش گفت: پس شهاب كسی را دوست داره لعنتی چرا از اول چیزی نگفت؟ یعنی حاج رضا این رو می دونه؟ و بعد فكر كرد : خب كه چی ؟ مگه برای من فرقی می كنه ؟ در این صورت نباید نگران برخورد غیر قابل پیش بینی از طرف شهاب باشم اصلا شابد اینطوری بهتر باشه. اما خودش می دانست كه در دل به چیزهایی كه می گوید اعتقادی ندارد و باز هم غرورش را جریحه دار می دید خسته تر از همیشه بود اما خوابش نمی آمد یادش افتاد كه نماز نخوانده است نگاهی به ساعت انداخت یازده بود.باید صورتش را می شست و لباس هایش را عوض می كرد. چه قدر برایش سخت بود در كنار یك غریبه زندگی كند حتی رفت و آمد در آن خانه برایش بسیار دشوار می نمود بعید می دانست بتواند حتی كارهای معمول را با آرامش انجام بدهد با خود گفت تازه سختی های كار داره شروع میشه . سپس از جا برخاست و روسری اش را برداشت و در حالی كه آن را روی سرش مرتب می كرد گفت: همه رو رها كن این رو بچسب كه حالا مجبورم توی خونه هم روسری سرم كنم.

البته او می دانست یكی از دلایل عقدشدنشان همین مسئله ی حجاب بود كه یلدا بتواند پیش شهاب راحت باشد اما هنوز خجالت می كشید به نظر او خیلی زود بود كه بتواند در حضور یك مرد بی حجاب باشد مخصوصا كه وقتی به حرف های شهاب فكر می كرد به این كه دل او جای دیگری است و همه ی این بازی ها فقط برای شش ماه است.

به محض اینكه یلدا در اتاقش را باز كرد شهاب كه هنوز روی مبل نشسته بود به سرعت برخاست و بدون نگاهی به یلدا به اتاقش رفت.

یلدا در دل گفت: از حالا به بعد همین قایم باشك بازی هم داریم یعنی تا اون هست من نباید باشم و تا من هستم او. البته شاید بهتر هم باشه چون اینطوری دیگه نمی ترسم كه مبادا زیر نگاه نكته بین و ایراد گیر این پسره ی از خود راضی زمین بخورم.

یلدا وقتی صورتش را شست و وضو گرفت آرامش خاصی را احساس كرد گویی آب سرد خستگی هایش را تسكین می داد صورتش را در آیینه نگاه كرد چه زیبا و چه ملیح شده بود به خودش لبخند زد بدون آنكه نگاهی به اطارف بیاندازد با عجله وارد اتاقش شد و سجاده اش را برداشت و آماده ی خواندن نماز شد چند ضربه به در خورد دلش هوری ریخت یك لحظه نمی دانست چه كند ولی وقتی صدای در را شنید در را باز كرد.

شهاب یلدا را كه درون چادر و مقنعه ی سفید می دید متعجب نگاه كرد و پرسید: جایی می ری؟

یلدا خنده اش گرفت و گفت: نه می خواستم نماز بخوانم.

شهاب لحظه ای سكوت كرد و بعد انگار می كوشید به یاد بیاورد برای چه در زده است سری تكان داد وگفت: آهان ، می خواستم بگم كه از فردا مبلغی رو برای هر ماهت روی میز می گذارم البته این مبلغ برای خرج خودته . من انتظار ندارم چیزی برای این خونه تهیه كنی چون این كار به عهده ی پروانه خانم و مش حسینه. همین.

یلدا خجالت زده می نمود سرش را پایین انداخت و گفت: مرسی

شهاب بدون حرف دیگری رفت . یلدا بعد از نماز كلی دعا كرد و سجاده اش را جمع كرد و دفترش را آورد دیوان حافظ را باز كرد و تفال زد:



خوشا دلی كه مدام از پی نظر نرود       به هر درش كه بخوانند بی خبر نرود


یلدا فكرد كه( خوب حالا این یعنی چی؟ این چه ربطی به من و موقعیت من داره؟ ) با این كه ادبیات می خواند و علاقه ی خاصی هم به شعر و متون ادبی داشت اما هیچگاه نمی توانست خودش را گول بزند و ادا در بیاورد مثل خیلی ها كه می دید چیزی از حافظ نمی دانند و مدام فال حافظ می گیرند و با ربط و بی ربط به خودشان ربط می دهند . برایش كمی دور از عقل بود او اعتقاد داشت حافظ موقعی جواب می دهد كه واقعا با دل شكسته و از اعماق قلب به سویش بروی و از خدا بخواهی تا به وسیله ی حافظ جوابی به تو بدهد.

یلدا حافظ را بست چون اصلا شكسته دل نبود قلم را برداشت و به سراغ دفتر خاطراتش رفت وقتی چیزی در دل داشت آن را می نوشت چون با این كار آرامش را حس می كرد و برای مشكلات ریز و درشتش چندین راه حل پیدا می كرد پس از نوشتن خاطراتش واقعا نیاز به یك نوشیدنی مثل چای داشت ساعت از دوازده گذشته بود و صدایی هم نمی آمد دوباره روسری اش را به سر انداخت و وارد سالن شد تلویزیون روشن بود اما شهاب نبود شاید شهاب هم خجالت می كشید توی سالن بنشیند.

یلدا با خود گفت: حاج رضا عجب دردسری برای ما دو تا درست كردی ها.

سپس آرام به آشپزخانه رفت آنجا درهم و برهم بود و به هم ریخته فكر نمی كرد بتواند قوری را پیدا كند یا حتی خود چای را . از خوردن چای منصرف شد در یخچال را باز كرد و كمی آب خورد و دوباره به اتاقش برگشت باید نذرش را ادا می كرد و از همان شب اول شروع كرد به خواند تا بالاخره پلك هایش سنگین شدند.

*******************



یلدا چند دقیقه بود كه بیدار شده بود و روی تخت نشسته بود نمی دانست شهاب در خانه است یا نه . احساس گرسنگی عجیبی می كرد باید چیزی می خورد اما جرات بیرون رفتن از اتاقش را نداشت با این همه از جا برخاست و لباس مناسب پوشید و خود را در آیینه ورانداز كرد صورتش پف آلود بود از خودش بدش آمد می ترسید شهاب او را با این قیافه ببیند نمی دانست چرا دوست ندارد در برابرش زشت جلوه كند. به نرمی از جا بلند شد و از سوراخ كلید بیرون را تماشا كرد همه جا ساكت به نظر می رسید از سوراخ فقط در دستشویی معلوم بود به هر حال تصمیم گرفت بیرون برود به نرمی دستگیره را بیرون كشید اما در باز نشد و یادش آمد كه شب قبل آن را قفل كرده است كلید را از روی میز برداشت و در را باز كرد و بیرون خزید.

نگاهش با سرعت در خانه چرخ خورد انگار كسی داخل خانه نبود از جلوی اتاق شهاب رد شد و موقع رد شدن سعی كرد داخل اتاقش را از لای در نیمه بازش خوب ببیند اما چیزی معلوم نبود چند ضربه به در دستشویی زد صدایی نشنید جرات بیشتری پیدا كرد و در حمام را هل داد و نگاهی به داخلش انداخت كسی نبود به آشپزخانه رفت و با خود گفت : خوبه پروانه خانم هفته ای یكبار میاد این جا والا این جا می خواست چی بشه؟ دنبال قوری گشت بی فایده بود از چای هم خبری نبود كابینت ها به هم ریخته و كثیف بودند . داخل یكی از كابینت ها مقداری بیسكویت پیدا كرد آنها را برداشت و تكه ای به دهان گذاشت مطمئن شد كه شهاب در منزل نیست برای همین بلند بلند شروع به غر زدن كرد: لعنتی من نمی دونم پروانه خانم دیروز این جا چی كار می كرد؟ چرا هیچ فكری برای من نكرده؟ بعد یادش اومد كه پروانه خانم گفته بود برایش غذا پخته به سرعت در یخچال را باز كرد چند تا ظرف در بسته را دید كه از قبل آنها را می شناخت خیالش راحت شد كه ناهار دارد. از خوردن صبحانه منصرف شد و با حالتی عصبی آشپزخانه را ترك كرد و با خودش گفت: آخه توی این خونه كه نمی شد زندگی كرد من نمی دونم این پسره این جا چطوری زندگی می كنه.؟

یلدا به سمت تلویزیون رفت و آن را روشن كرد و كمی با سی دی های اطراف آن سرش را گرم كرد بیشتر آنها آهنگ های انگلیسی بود كه یلدا را زیاد جذب نمی كرد آنها را رها كرد و ناخودآگاه به سمت اتاق شهاب رفت و با ضربه ای به در را باز كرد و خود را داخل اتاق شهاب یافت یك تخت خواب نا مرتب با لباس های متعددی كه رویش ریخته شده بود خودنمایی می كرد یك كامپیوتر سمت چپ و یك كمد در سمت راست آن قرار داشت یك میز و آیینه در ضلع شرقی اتاقش قر ار گرفته بود كتابخانه ی كوچكی كه كتاب های آن بسیار نا مرتب بود معلوم بود كه با آمدن یلدا و اشغال اتاق كار شهاب توسط او جای شهاب واقعا تنگ شده است یلدا جلوی آیینه رفت روی میز پر از ادكلن های جور واجور بود همه را یكی یكی امتحان كرد اما بویی كه در اتاق پیچیده بود همان عطری بود كه شهاب استفاده می كرد یلدا كوشید تا آن را پیدا كند اما بی فایده بود با دیدن تلفن خوشحال شد می خواست با نرگس و فرناز حسابی صحبت كند از اتاق خارج شد و در را همانطور نیمه باز گذاشت و به سالن آمد و گوشی را برداشت و شماره ی نرگس را گرفت . نرگس گوشی را برداشت.

وای یلدا تویی ؟ خوبی؟ چرا از صبح زنگ نزدی از دلشوره مردم؟

خوبم خوبم تو چطوری؟

چی شد؟ 

چی؟

دیشب رو می گم ما كه دق كردیم!

یلدا خندید و گفت : هیچی بابا اصلا طوری كه فكر می كردیم نشد.

خدا رو شكر البته من كه مطمئن بودم اما این فرناز بی شعور وقتی تو رفتی نمی دونی چه جوری توی دل من رو خالی كرد امروز هم از صبح زود صدبار تلفن زده تورو خدا یه زنگ بهش بزن تا اون هم از نگرانی در بیاد.

باشه باشه اما چرا انقدر نگران بودی؟

به خاطر حرف های فرناز مدام می گفت كه این شهاب اگه امشب یه بلایی سر یلدا بیاره چی ؟

یلدا خندید و گفت: بابا اصلا همچین آدمی نیست

خدا رو شكر راستی الان خونه است؟

نه بابا من كه بیدار شدم نبود بدبخت رو از خونه و زندگیش فراری دادم 

این طوری كه راحت تری. راستی حرف هم زدید؟

نه زیاد

پیشش حجاب داری؟

آره فعلا كه دارم

خوب كاری می كنی هرچی باشه بالاخره مرد دیگه

یلدا گفت:آهان از اون لحاظ؟ وبعد خندید و ادامه داد: نه من بیشتر وقتی به آخرش فكر می كنم نمی تونم مخصوصا كه دلش جای دیگه ای است.

منظورت چیه؟

آره دیشب مثلا می خواست گربه رو دم حجله بكشه گفت كه یه جورایی نامزد داره

پس چرا از اول چیزی نگفت؟

نمی دونم البته شاید قصدش پنهان كردن از حاج رضا بوده.

یعنی حاج رضا هم نمی دونه؟

مطمئنم كه نه چون در اینصورت این پیشنهاد او چه می دونم این مسخره بازی ها برای چی بوده؟

نمی دونم چی بگم فقط هر چی كه صلاحت هست انشاءالله همون طور بشه

مرسی البته شاید اینجوری بهتر باشه یعنی من راحت ترم كه كسی كاری به كارم نداره و بود و نبودم برایش مهم نیست و بالاخره این شش ماه بدون اصطحكاكی بین من و اون تموم می شه.

آره درست می گی خب خونه زندگیش چه طوره؟



بد نیست یك تمیزی كلی می خواد با یك تغییر دكوراسیون اساسی

راستی فردا یادت نره باید بریم انتخاب واحد

آره حتما میام مخصوصا كه اینجا بد جور حوصله ام سر می ره دلم می خواد زودتر بیام دانشگاه

فردا چه ساعتی كی؟

ساعت یازده توی بوفه

باشه به فرناز زنگ می زنی یا خودم بزنم

فدات شم اگه زنگ بزنی خیلی عالی میشه چون خودت می دونی الان فرناز می خواد چی بگه. می ترسم این پسره هم بیاد ناهار نخوردم و جلوی اون فعلا روم نمی شه بیام توی آشپزخونه و...

باشه باشه شكمو خداحافظ مواظب خودت باش

یلدا گوشی را گذاشت احساس بهتری داشت نگاهی به سالن انداخت و گفت: چه بد مدلی چیده این مبل های خوشگل این طوری اصلا به چشم نمی یاد. ناگهان چیزی در ذهنش درخشید و با خود گفت: اگه واقعا نامزد داره پس چرا خونه اش این شكلیه ؟ یعنی تا به حال نامزدش توی این خونه نیاورده؟

لبخندی زد و دوباره گفت : حتما دروغ می گه فكر كرده لابد من این طوری وبال گردنش نمی شم آره حتما دروغ گفته.

یلدا به سمت آشپزخانه رفت و توجهش به میز بزرگ وسط سالن جلب شد در كنار گلدان خالی از گل مبلغی پول گذاشته شده بود یلدا به یاد حرف دیشب شهاب افتاد پول ها را شمرد از آن چه فكر می كرد خیلی بیشتر بود دوباره آنها را سرجایش گذاشت. گویی خجالت می كشید آنها را بردارد بالاخره بعد از ساعتی كمی غذا گرم كرد و خورد بد جوری حوصله اش سررفته بود خسته شده بود و حوصله ی انجام دادن هیچ كاری نداشت . انگار بلاتكلیف بود تنهایی برایش واقعا غیر قابل تحمل بود صدای زنگ تلفن سكوت را شكست گوشی را برداشت صدای تقریبا آشنایی آمد كه گفت: به به سلام عروس خانم مزاحم كه نشدم؟

یلدا به خودش فشار آورد تا صاحب صدا را تشخیص بدهد اما صدای آشنا پیش دستی كرد و گفت: به جا نیاوردید یلدا خانم ؟ كامبیزم

یلدا كه دستپاچه شده بود خندید و گفت: سلام آقا كامبیز حالتون چطوره ؟ 

تشكر شما چه طورید خوش می گذره ؟ 

یلدا باز خندید و گفت: بد نیست

شهاب خونه است

نه نیست 

نمی دونید كجا رفته؟

نه راستش وقتی بیدار شدم رفته بود

پس از صبح تنهایید 

بله

عجب حوصله تان هم سررفته

راستش بله البته كمی كار دارم اما نمی دونم چرا حوصله ی انجامش را ندارم

طبیعیه بالاخره منزل جدید و كارهای جدید ممكنه در ابتدا خیلی غافلگیر كننده باشه

نمی دونم شاید

راستی یلدا خانم شما دانشجویید؟

بله

چه رشته ای می خونید؟

ادبیات فارسی

به به چه سالی هستید؟

سال سوم

به سلامتی. پس حسابی اهل شعر و شاعری هستید

نه اون قدر (سپس خندید(

چرا دیگه آدم ادبیاتی باشه و اهل شعر و شاعری نباشه ؟ پس خیلی خوب شد

از چه لحاظ؟

از این لحاظ كه شهاب دیوونه را می تونید حسابی آدم كنید

یلداخنده ای كرد و گفت: در این مورد فكر نكنم كاری از دست من بربیاد كار از كار گذشته

با شنیدن این جمله كامبیز خنده ی بلندی سر داد یلدا هم خندید و از این كه با كامبیز حرف می زد خوشحال بود دوست داشت در مورد شهاب بیشتر بداند از كامبیز خیلی خوشش اومده بود به نظرش پسر مؤدب و با محبتی آمد. بعد از شوخی كردن كامبیز ادامه داد: ولی خارج از شوخی یلدا خانم این شاید فرصت خوبی باشه تا بهتون بگم كه شهاب اون قدر كه وانمود می كنه هم بد نیست.

یلدا سعی كرد لحن بی تفاوتی داشته باشد گفت: آقا كامبیز شاید شما جریان مارو كامل ندونید به هر حال بد یا خوب بودن شهاب ارتباطی به من پیدا نمی كنه چون در واقع من برای مدتی این جا فقط یك مهمونم وطبیعیه كه بعد از این مدت به سراغ زندگی خودم می رم

ببینید یلدا خانم شما از یه جهاتی درست می گین اما به نظر من شما و شهاب بهترین شانس برای همدیگر هستید من كاری به قول و قرارتون ندارم اما نمی دونم هرچی كه هست حاج رضا از این كار مقصود مهمی داشته كه در راس اون خوشبختی شما و شهابه برای همین سعی كنید فقط به قول و قرارتون فكر نكنید راستش من سالهاست كه شهاب را می شناسم مثل برادرم شاید هم نزدیك تر از برادر اون خیلی خوبه...

یلدا سكوت كرده بود و گوش میداد اما دوست می داشت زودتر حقیقتی را كشف كند برای همین بالاخره گفت:آقا كامبیز حرف های شما كاملا درست اما مثل اینكه شما اون قدر كه خودتون فكر می كنید به شهاب نزدیك نیستید

كامبیز با تعجب گفت: چه طور؟

آخه شهاب كه نامزد داره شما چطور از خوب بودن و شانس بزرگ بودن و زندگی مشترك و... حرف می زنید

كامبیز متفكرانه جواب داد : خودش گفته كه نامزد داره؟

بله

عجب بی شعوریه

چی؟

هیچی هیچی اگه اجازه بدین بعدا توی یك فرصت مناسب در این مورد با شما صحبت كنم

یلدا كه یه رخورده به مرادش نرسیده بود اصرار نكرد و سعی كرد هنوز خود را بی تفاوت نشان بدهد كامیز ادامه داد : به هر حال از صحبت با شما لذت بردم اگر كاری داشتید با من تماس بگیرید شماره ی من رو یادداشت كنید

بله حتما

یلدا شماره ی كامبیز را یادداشت كرد و با او خداحافظی كرد پس از صحبت تلفنی با كامبیز نمی دانست چرا دلش می خواهد اتاقش را مرتب كند وبه سلیقه ی خودش آنجا را تغییر بدهد برای همین به اتاق خودش رفت و چشمش به پنجره افتاد یك پرده ی تور قدیمی اما تقریبا نو آن جا را زینت داده بود معلوم بود این پرده را پروانه خانم از میان لوازم خودش آورده چون آن قدر وقت برای تزیین اتاق عروس خانم نداشتند. یلدا با خود گفت : باید پرده ی ضخیم تری برای این جا تهیه كنم شب ها كه اتاقم از بیرون كاملا مشخصه. 

اما پنجره ی خوبی بود هم نورش كافی بودو هم بسیار دل انگیز می نمود یلدا پرده را جمع كرد و پنجره را باز كرد چه هوای خنكی دیگر عصر شده بود و هوا سردتر از قبل بود. یلدا نفس عمیقی كشید و بلند گفت: ریه های لذت پر اكسیژن مرگ و بعد گفت: وای خدا نكنه با اجازه ی سهراب ریه های لذت پر اكسیژن زندگی



دوباره نفس عمیقی كشید و روسری به سر كرد و دستمالی آورد تا شیشه را برق بیاندازد همان طور كه مشغول تمیز كردن بود پنجره ی آپارتمان رو به رو كه درست در مقابل اتاق یلدا بود باز شد وپسری با لباسی نامناسب خودنمایی كرد.

یلدا وانمود كرد بی اهمیت است اما ناخواسته دست را به سمت یقه ی لباسش برد تا مطمئن شود چیزی معلوم نیست و دوباره به كارش ادامه داد اما انگار همسایه قصد رفتن نداشت یلدا از ادامه ی كار منصرف شد و پنجره را بست و پرده را انداخت هرچند كه بود و نبودش برای او یكسان بود.

ساعت از 9شب گذشته بود و خبری از شهاب نشده بود یلدا واقعا خسته بود به ساعت نگاهی انداخت و گفت : لعنتی یعنی ممكنه اصلا نیاد ؟ خدایا آخه تنهایی اینجا چطوری بخوابم ؟ كاش یكی پیشم بود

وتازه به واقعیت های دردناك زندگی جدیدش پی می برد او حتی كلید خانه را نداشت كه اگر بیرون برود حداقل بتواند به بازگشتش فكر كند با خود اندیشید اگر شهاب به خانه اش برنگردد اصلا به خونه ی حاج رضا برمی گردم و به اون می گم نمی خوام نمی تونم شما این شرایط سخت را برای من توضیح نداده بودین. اما باز گفت: ولی حاج رضا به من مهلت داد تا خوب فكركنم خدایا كمكم كن ازت خواهش می كنم

یلدا مضطرب شده بود به حدی كه میلی به خوردن شام نداشت از این جور زندگی كردن متنفر بود دلش می خواست شهاب می آمد

چراغ اتاقش را خاموش كرد و پشت پنجره ایستاد ساعت از 11 گذشته بود صدای خنده ی بلند زنانه ای را شنید كه از طبقه ی بالا می آمد چه قدر دلتنگ بود كاش او هم كسی را داشت چه قدر بی كس بود پنجره را باز كرد تا صدای خنده ها را بهتر بشنود از صدای خنده دیگران خشنود می شد. ای كاش آن روزها زودتر تمام می شد و مهرماه زودتر می آمد تادوباره به دانشگاه برود دلش برای همه تنگ شده بود برای همه دوستانش همه ی استادانش و همه حتی سهیل چه قدر نیاز داشت تا كسی اورا دوست بدارد به یاد كامبیز افتاد و با خود گفت: بهتره باهاش تماس بگیرم . اما می ترسید شاید هم خجالت میكشید.

لحظات هم سریع می گذشت هم خیلی كند به جز تیك تاك ساعت صدایی در خانه نبود رعب و وحشت عمیقی در دلش ریشه دوانده بود تلویزیون را روشن كرد تا صدایی در خانه باشد و دوباره پشت پنجره ایستاد اغلب چراغ ها خاموش شده بودند صدای خنده ها هم قطع شده بود ساعت از 12 گذشته بود یلدا تاب نیاورد و به سراغ شماره ی كامبیز رفت و آن را گرفت.

الو سلام

سلام شما؟

آقا كامبیز من یلدام

كامبیز كه متعجب شده بود دستپاچه جواب داد :یلدا خانم چی شده؟!

آقا كامبیز ببخشید تورو خدا این موقع مزاحم شما شدم راستش شهاب هنوز نیومده من هم شماره اش رو ندارم می خواستم شما اگه براتون زحمتی نیست یك تماس باهاش بگیرین اگه نمی خواد امشب بیاد من به دوستانم زنگ بزنم كه بیان دنبالم چون راستش توی این تنهایی خیلی می ترسم تا حالا شب تنها نبوده ام این جا هم برای من غریبه خلاصه..

پسره ی احمق هنوز نیامده؟ آخه تلفنش خاموشه تا چند لحظه پیش من خودم باهاش كار داشتم هر چی شماره اش را گرفتم فایده نداشت دستگاهش خاموش بود حالا شما نگران نباشید من دوباره سعی می كنم باهاش تماس بگیرم و اگه جواب نداد میام دنبال شما و هرجا خواستین می برمتون

ممنونم

یلدا از اینكه بالاخره به كامبیز زنگ زده بود خوشحال می نمود ته دلش امیدوار شده بود كه دیگر تنها نخواهد ماند ده دقیقه ی بعد تلفن زنگ زد كامبیز بود كه از یلدا می خواست كه آماده شود و پایین بیاد

یلدا خانم زودتر آماده بشین و بیایین پایین با هم بریم یه جایی كه فكر می كنم میشه اونجا پیدایش كرد

آقا كامبیز اگه لطف كنید من رو تا خونه ی دوستم برسونید ممنون می شم

یعنی نمی خواین دنبال شهاب بگردین

نمی دونم آخه دلیلی نداره شاید دلش نمی خواد برگرده

غلط كرده مگه با اونه بالاخره كه چی؟ شاید فردا هم نمی خواد بیاد اون وقت تكلیف شما چیه؟هرشب كه نمیشه خونه ی دوستان برید.

یلدا كه كامبیز را طرفدار سفت و سخت خودش می دید احساس خوبی پیدا كرد و به سرعت آماده شد و پایین آمد و سوار اتومبیل كامبیز شد.

سلام شبتون بخیر

آقا كامبیز من كلید خونه رو ندارم در رو هم بستم

یعنی شهاب كلید به شما نداده؟

نه چون امروز اصلا همدیگر رو ندیدیم

اشكال نداره اگر پیداش نكردیم می رسنمتون خونه دوستتون

بعد از دقایقی جستجو كامبیز به دومین مكانی كه احتمال یافتن شهاب می رفت سر زد و عاقبت موفق شد و نزد یلدا آمد و گفت: یلدا خانم شما توی ماشین باشید تا من برگردم

یلدا ساكت اما مشوش بود اتومبیل مقابل یك كافی شاپ توقف كرده بود این كافی شاپ متعلق به یكی از دوستان و هم كلاسی های شهاب بود كامبیز و شهاب با دوستانشان اغلب آنجا یكدیگر را ملاقات می كردند نگاه یلدا كامبیز را كه به داخل كافی شاپ رفت بدرقه كرد بعد از چند لحظه كامبیز به سرعت بیرون آمد و به سوی اتومبیل دوید . یلدا پرسید: چی شد؟

این جاست 

می یاد؟

آره اما ما زودتر می ریم

اما كلید نداریم

كلید رو گرفتم آخه با یكی از بچه ها این جاست كه قراره اون رو برسونه بعد می یاد خونه البته شما خیالتون راحت باشه من توی ماشین می مونم تا شهاب بیاد .

آقا كامبیز تو رو خدا ببخشید كه من این همه مزاحمتون شدم

كامبیز خنده قشنگی كرد و گفت: یلدا خانم با من تعارف نكنید چون در این صورت معذب می شم از حالا به بعد هر كاری داشتید باید با من تماس بگیرین باشه.

یلدا هم لبخندی زد و گفت: چشم

كامبیز در ادامه گفت: یلدا خانم از رفتارهای شهاب دلگیر نشین شاید آلان فرصت خوبی برای گفتن بعضی چیزها نباشه اما همین قدر بدونید كه شهاب سالهاست كه دوست و رفیق منه و مثل یه برادر یا بهتر بگم نزدیك تر از برادر منه اون پسر خوبیه ولی خب الان موقعیت زیاد جالبی نداره شما به دل نگیرین اگه رفتارش سرد یا توهین آمیزه

صورت یلدا جدی شد و نگاهی به كامبیز انداخت و بعد از لحظه ای گفت: من از رفتارهای اون ناراحت نمی شم چون اصلا رفتارش برام مهم نیست فقط انتظار دارم اون طوری كه حاج رضا ازش خواسته عمل كنه قرار نبود من توی این خونه تك وتنها زندگی كنم.

اتومبیل مقابل آپارتمان شهاب متوقف شد یلدا تشكر كنان از كامبیز خواست كه به منزلش برود اما كامبیز قبول نكرد و همان جا نشست یلدا او را ترك كرد وبه خانه رفت وارد اتاق شد و روی تخت رها شد از شدت خستگی سرش سنگین و پر از درد بود.

دقایقی گذشته بود یلدا خوابش نمی برد از پشت پنجره نگاهی به بیرون انداخت اتومبیل كامبیز هنوز آنجا بود تازه روی تخت دراز كشیده بود كه صدای بوق اتومبیلی را شنید شاید شهاب بود صدای صحبت دو نفر می آمد با عجله از جا برخواست و یواشكی از پنجره نگاه كرد خودش بود ناگهان دلش ریخت و دوباره مضطرب شد و تلفن زنگ خورد به سالن دوید و گوشی را برداشت كامبیز بود گفت: یلدا خانم بیداری؟

بله

شهاب اومد شما برو بخواب بازهم اگه كاری داشتین من در خدمت شما هستم شبتون بخیر خوب بخوابید.

یلدا گوشی را گذاشت و به طرف اتاقش دوید و در را قفل كرد دلش نمی خواست با او روبه رو شود صدای به هم خوردن در نشان از آمدن شهاب داشت او یك راست پشت در اتاق یلدا آمد و آن را محكم كوبید یلدا ترسید صدای قلبش را می شنید سعی می كرد بی اهمیت باشد و بخوابد . صدای آمرانه ای از پشت در شنید كه گفت : می دونم بیداری در را باز كن

یلدا بلند شد و به خود نهیب زد: ترس برای چی ؟ مگه این لعنتی كیه ؟ تو چرا در برابرش خودت را اینطور باخته ای؟ اصلا اشتباه و تقصیر از اون بوده كه تا این وقت شب تو را تنها گذاشته اون هم دربرار تو مسئوولیتهایی داره فقط همین نبود كه یه عقد مصلحتی بگیرن و...

صدای شهاب بلندتر و عصبی به گوش خورد: در رو باز می كنی یا نه؟



یلدا در را باز كرد چهره ی به هم ریخته و عصبانی و چشم های خیره ی شهاب را دید قلبش تندتر از قبل می زد موهای صاف و پر پشت شهاب روی یك طرف صورتش ریخته شده بود برای چند لحظه پایین را نگاه کرد یلدا بی تاب و منتظر بود از او خجالت می كشید اما دلش می خواست در اندك فرصتی كه به دست آمده او را حسابی ورانداز كند شهاب سرش را بالا گرفت و دوباره به یلدا نگاه كردو گفت: چرا به كامبیز زنگ زدی؟

اما تا یلدا لب باز كرد او دوباره بلندتر از قبل گفت: آره می دونم ترسیده بودی تا به حال شب تنها نبوده ای دیر وقت شده و از این چرندیات . یلدا سكوت كرده بود و نگاهش را از شهاب گرفت و پایین دوخت.

شهاب ادامه داد: ولی مگه تو قبلا فكر این جا رو نكرده بودی؟ مگه من قراره توی تمام مدت توی خونه بنشینم و از تو مراقبت كنم ؟ مگه دوستهای من چه گناهی كرده اند كه…

یلدا ملتمسانه نگاهش كرد و گفت: من نمی خواستم مزاحم دوستت بشم نمی دونستم چی كار كنم؟ تازه من نمی دونستم این جا باید تنها زندگی كنم تو هم ، تو هم یك مسئولیت هایی داری.

شهاب كه هنوز لحنش عصبانی بود گفت: لازم نیست مسئولیت های من رو به من گوشزد كنی.

یلدا هم عصبانی شده بود و نمی خواست در حضور او كم بیاورد گفت: لازمه چون تو یادت رفته كه قول وقرارمون با حاج رضا چی بوده؟

حاج رضا حاج رضا دیگه نمی خوام در مورد قول وقرار و حاج رضا چیزی بشنوم روشنه؟ ببین اینجا همینه من همینطوری ام دوست ندارم هر جا می رم دوره بیافتی و دنبالم بگردی دیشب هم بهت گفتم من زندگی خودم را دارم و توهم زندگی خودت را داشته باش.

یلدا احساس می كرد لحظه به لحظه بیشتر تحقیر می شود و از درون تحلیل می رود می ترسید جلوی او گریه اش بگیرد ونتواند خود را كنترل كند سپس سعی كرد به حقارت نیاندیشد و فقط جواب او را بدهد اما نمی دانست چه بگوید چگونه بگوید نمی دانست چرا در برابر او چنین دست و پا چلفتی جلوه می كند؟ چرا حرفی برای گفتن نمی یابد؟ 

شهاب بازهم مهلت نداد و گفت: ببین من اگه نخوام تو را ببینم باید چه كار كنم؟.

یلدا كه حالا عصبانیت را به حد نفرت در و جودش حس می كرد فریاد زد : ولب مجبوری ! مجبوری همون طور كه من مجبورم .. لعنت به من.. لعنت به تو.. لعت به حاج رضا.. برو هر جا كه دلت می خواد فقط كلید این قبرستون و به من بده.

سراپای یلدا به لرزش افتاده بود بغضی در گلو داشت كه بسیار آزارش می داد اما همه را با نگاه خشمناكش به شهاب هدیه كرد و بعدانگار كه تصمیم تازه ای در ذهنش درخشید نگاهش رنگ تهدید به خود گرفت نگاهی كه پر از اعتماد به خود و تصمیم جدیدش بود. شهاب متحیر از خروش یلدا غافلگیرانه نگاهش می كرد گویی به نوعی او نیز مسخ شده بود.

یلدا چشم های گربه ای اش را تنگ كرد و گفت :یا نه برای اینكه هر دومون راحت باشیم الآن می ریم خونه ی حاج رضا و می گیم كه نمی تونیم اصلا به حاج رضا چه مربوطه؟ من دیگه نمی تونم ادامه بدم اون هم باید قبول كنه من هم می رم دنبال زندگی خودم پول حاح رضا هم برای خودش 

دست های بزرگ و قدرتمند شهاب كه در اتاق را گرفته بود آهسته سر خوردند و عقب كشیدند شهاب دندان ها را به هم فشرد و چنگی به موها زد و بدون كلامی او را ترك كرد و به اتاقش رفت.

یلدا نفس نفس می زد در را بست و خود را در آیینه نگاه كرد بغضش تركید و به هق هق افتاد و روی تخت نشست و آرام گریست احساس می كرد داغ داغ شده است نمی دانست چه خبر شده یا چه اتفاقی خواهد افتاد تنها این را می دانست كه خوب جلوی شهاب درآمده است آرام آرام با خودش حرف می زد و می گفت: بی شعور فكر كرده من محتاج دیدنش هستم

چند لحظه بعد دوباره ضربه ای به در خورد یلدا خروشان و عصبانی با چشم های اشكی در را باز كرد شهاب قدمی به عقب گذاشت و با نگاهی كه خالی از خصم می نمود به یلدا چشم دوخت و گفت: فردا قبل از این كه برم شركت می دم یك كلید برایت بسازند برو بخواب پنجره ی اتاقت رو هم ببند. وسپس بدون منتظر ماندن و دیدن عكس العملی از جانب یلدا او را ترك كرد.

یلدا در را بست احساس عجیبی داشت احساس می كرد گر گرفته است خودش را دوباره در آیینه نگاه كرد سرخ وملتهب بود احساس عجیبی در خودش می دید كه برایش غیر ملموس وباور نكردنی بود دلش می خواست چیزی بنویسد خواب از چشمش پریده بود دفترچه ی خاطراتش را برداشت اما ناگهان چیزی به یادش آمد و با خود گفت : اه لعنتی یادم رفت ازش شماره ی اینجا را بپرسم . حالا چی كار كنم؟ فردا هم كه دیگر فكر نكنم ببینمش. به هر حال تصمیم گرفت كه بار دیگر او را ببیند روسری اش را برداشت و از اتاق بیرون زد در اتاق شهاب نیمه باز بود و چراغ اتاق او روشن. یلدا نیم رخ او را دید كه روی تخت دراز كشیده و دست ها را زیر سر قلاب كرده و نگاه به سقف سپرده آهسته به در زد و خود را عقب كشید و چون صدایی نشنید دوباره محكم تر به در زد . در هم كمی باز شد شهاب را دید كه مثل برق از جا جهید و چنگی به پیراهنش كه روی زمین افتاده بود انداخت تا نیم تنه ی برهنه اش را بپوشاند یلدا عقب تر رفت و چشم به زمین دوخت شهاب سراسیمه جلوی در ظاهر شد و یلدا با شرمندگی خاصی گفت: ببخشید راستش می خواستم بپرسم می تونم شماره ی این جا رو داشته باشم؟

شهاب كه گیج به نظر می رسید گفت: شماره این جا رو؟ آهان آره

پس لطف كن برام بنویس

شهاب بدون معطلی شماره رو روی كاغذی كه یلدا آورده بود یادداشت كرد

یلدا گفت: اگه به هركی از دوستانم این شماره رو بدم اشكال نداره؟

نه به هركی می خوای بدی می تونی بدی

خب ممنون ببخش كه مجبورت كردم دوباره من رو ببینی

شهاب هم پوزخندی زد و چیزی نگفت و یلدا هم آرام او را ترك كرد و به اتاقش رفت وبالاخره با یك دنیا افكار عجیب و غریب خوابش برد.

دوشنبه 28/10/1388 - 17:53 - 0 تشکر 176800

رمان همخونه فصل هشتم  -- نوک تیز

یلدا لباس پوشیده و آماده بود. شادی و هیجان خاصی داشت. دوست داشت زود تر بیرون باشد. حس می كرد دیگر تحمل نفس كشیدن در خانه را ندارد.آن دو سه روز برایش خیلی طولانی و سخت گذشته بود. با خوشحالی خودش را در آینه تماشا كردو مثل همیشه لبخندی زد و خانه را ترك كرد. هم زمان با باز كردن در و بیرون آمدن یلدا پسر همسایه رو برو كه یلدا او را قبلا از پنجره اتاقش دیده بود، در را باز كرد و بیرون آمد. به محض دیدن یلدا ابرو هارا بالا انداخت و لبخندی آشنا زد. یلدا بدون اهمیت به او در را بست و راهی شد. دلش می خواست ساعت ها در خیابان قدم بزند. چه هوای فرح بخشی بود. با خود گفت(چقدر سخته كه آدم مجبور باشه مدام توی خونه باشه!))

آن روز یلدا بعد از دیدن فرناز و نرگس توی دانشگاه،نشاط گذشته را به دست آورد و با وجود آنها تمام تلخی را كه روز گذشته پشت سر گذاشته بود،به طنز كشیده شد. آن قدر گفتند و خندیدند و ادای این و آن را در آوردند كه عاقبت خسته شدند. یلدا از این خوشحال بود كه باز میتواند به دانشگاه برود و دوستانش را ببیند و باز آنقدر درس بخواند كه حالش از كتاب به هم بخورد. به نظر او دوران تحصیل در دانشگاه از بهترین دوران زندگیش بود و باید از آن دوران لذت میبرد.


وقتی از بچه ها خدا حافظی كرد تا به خانه برگردد، دلش شور خاصی گرفت. فرناز و نرگس با او خیلی صحبت كرده بودندكه باید راحت باشد و زندگی خودش را بكند و آنجا را متعلق به خودش بداند و نباید خجالت بكشد و خلاصه كلی باید ها و نباید ها!  اما یلدا با وجود دانستن تمام اینها ، چیزی، نیرویی در درونش می جوشید كه نمی توانست اعتماد به نفس داشته باشد و همین عدم اعتماد به نفس بود كه باعث میشد او در خانه خود را هیچ كاره بداند. باز هم شب شد و باز هم شهاب آخر وقت آمد. آن 
شب اصلا شهاب را ندید. تقریبا دو هفته گذشته بود. یلدا دو باره درگیر درس و دانشگاه بود.

برای خانه شهاب لوازمی تهیه كرد تا بتواند برای خودش پخت و پز ساده ای راه بیندازد، اما هنوز هم بودن در آنجابرایش سخت بود. با این كه در آن مدت فقط یك بار شهاب را دیده بود،اما اغلب نگران آمدن و نیامدن او بود. شهاب زود میرفت و شب دیر باز میگشت. یلدا نیز متوجه آمدنش میشد و به اتاق میرفت و اصلا از آنجا خارج نمی شد و وقتی هم كاری برایش پیش می آمد و مجبور میشد بیرون بیاید، شهاب به اتاقش میرفت یلدا از این وضعیت دلتنگ و خسته شده بود. هیچ چیز در خانه مطابق میل وسلیقه اش نبود. خانه همان طوری بود كه دوهفته پیش بود. پروانه خانم هم دیگر به آنجا نمی آمد. شاید حاج رضا مانع آمدن او شده بود. یلدا هر روز غذای دانشگاه را می خورد و شب ها را هم با كیك وشكلات و شیر به صبح می رساند. دلش برای غذا درست كردن به سلیقه ی خودش تنگ شده بود. او دختر كد بانویی بود و دلش می خواست خانه و زندگی تر و تمیز و رو به راهی داشته باشد و دلش می خواست فرناز و نرگس هم به آنجابیایند و مثل خانه ی حاج رضا ساعتی كنار هم باشند، اما با وجود اوضاع خانه امكانش نبود.

چیز دیگری كه او را عصبانی كرده بود، این بود كه اغلب دختری به خانه شهاب زنگ میزد. یلدا فكر میكرد این دختر شاید همان نامزد شهاب است و فقط برای فضولی با این خانه تماس می گیرد، چون خودش می داند كه شهاب منزل نیست. در ضمن شهاب تلفن همراه 

داشت و برای یلدا این سوال بود كه چرا این دختر احوال شهاب را از او می پرسد وچرا به تلفن همراهش زنگ نمی زند؟ یلدا هر دفعه سعی كرده بود مودبانه و بی غرض جواب بدهد و در این مورد هیچ چیز به شهاب نگفته بود.دلش می خواست مطمئن شود كه آیا واقعا شهاب كسی را دوست داردیا نه؟! دلیلش را به وضوح نمی دانست ویا حتی نمی دانست تا چه حد برایش اهمیت دارد؟

يکشنبه 4/11/1388 - 18:17 - 0 تشکر 177817

دوستان من که دیگه حوصله قرار دادن بقیه فصول رو ندارم هر کی دوست داشت ادامش رو قرار بده البته ادامه این فصول رو توی وبلاگم می تونید ببینید موفق باشید

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.