• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن سياسي > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
سياسي (بازدید: 1190)
دوشنبه 21/10/1388 - 19:34 -0 تشکر 175421
آنقدر كتكمان زدند كه تمام مدت اسارت تحت درمان بودیم

قائمی حیدری در گفتگو با فارس(1):
آنقدر كتكمان زدند كه تمام مدت اسارت تحت درمان بودیم

خبرگزاری فارس: یكی از دیپلمات های ایرانی آزاد شده از دست آمریكایی ها گفت: سربازان آمریكایی آنقدر لگد زده بودند كه من هنوز آثارش درگردنم مانده است. در مدت اسارت مدام تحت درمان قرار داشتیم، چون بدجوری كتكمان زده بودند و آسیب دیده بودیم.


بیست و یكم دی ماه سال هشتاد و پنج برابر با 11 ژانویه 2007 میلادی، نیروهای آمریكایی بر خلاف موازین بین‌المللی با حمله به ساختمان كنسولگری ایران در شهر اربیل عراق پنج نفر از دیپلمات‌های ایرانی مستقر در این شهر را ربودند. آمریكایی‌ها كه در این اقدام رایانه و اسناد این دفتر را با خود بردند، ادعا كردند كه این افراد با سپاه پاسداران در عراق ارتباط داشته و كمك مالی و تسلیحاتی در اختیار شورشیان عراق قرار می‌دادند. در حالی كه با تلاش‌های دیپلماتیك ایران یك سال بعد دو نفر از این دیپلمات‌ها به همراه نه ایرانی دیگر آزاد شدند. تا اینكه در تیر ماه امسال به دلیل فشارهای دیپلماتیك ایالات متحده مجبور شد مابقی این افراد را آزاد كند. گفتگوی با " مجید قائمی حیدری " حاصل لحظاتی گَپی خودمانی با ایشان است كه به بررسی این واقعه پرداخته است.


*فارس: اوضاع و احوال منطقه در زمانی كه وارد عراق شدید چگونه بود؟
قائمی حیدری: 28 مرداد 1385 از طرف وزارت امور خارجه جمهوری اسلامی به كنسولگری سلیمانیه مأمور شدم و در بخش صدور روادید مشغول به كار شدم. سلیمانیه عراق از ابتدای دهه 90، یعنی از زمان جنگ خلیج فارس تقریباً به حالت یك حكومت خودمختار در آمده بود و كردها در آنجا حكومت‌ می‌كنند. دو تا منطقه كرد نشین در عراق عبارتند از: اربیل و سلیمانیه؛ كه اداره یك قسمت در اختیار آقای مسعود بارزانی و قسمت دیگر را آقای طالبانی اداره می كند .
با توجه به وضعیتی كه رژیم بعث (حكومت صدام) برای مردم كُرد به وجود آورده بود، آنها از نظر مسائل اجتماعی، اقتصادی و حتی معیشتی دچار مشكلات خیلی زیادی بودند. نمونه بارز این مطلب نبود پزشك و مراكز درمانی بود. نیاز بود كه به این مردم كمك شود، جمهوری اسلامی هم به خاطر روحیه تعاونش در این منطقه خیلی به مردم كُرد كمك می‌كرد.
سلمیانیه، منطقه‌ای بود كه تازه شروع به كار كرده بود و تلاش می كردند تا در زمینه های اقتصادی و سیاسی خودشان را نشان دهند، كُردها هم برای این امر فعالیت زیادی می‌كردند.
من به درخواست دولت عراق و به خصوص شخص آقای طالبانی، برای كمك به مردم در ترددشان، مسایل اقتصادی، فرهنگی‌ و دیگر نیازمند‌ی‌هایی كه داشتند به عنوان دیپلمات در آنجا حضور داشتم.

*فارس: حضور آمریكایی‌ها در آن منطقه چگونه بود؟
قائمی حیدری: آمریكایی‌ها هم آنجا حضور داشتند. دفتر و تشكیلات داشتند و حضورشان عادی بود البته طبق قرارداد‌هایی كه از قبل داشتند.

برای جلوگیری از زیاد شدن یك پست ، اون رو به چند تا تفكیك كردم!!

ادامه دارد.....

هرگز اين چهار چيز را در زندگيت نشكن

.......................اعتماد ، قول ، رابطه و قلب ؛

.....................................يرا اينها وقتي مي شكنند صدا ندارند ، اما درد بسياري دارند ...

...چارلز ديكنز ...
دوشنبه 21/10/1388 - 19:36 - 0 تشکر 175423

ادامه:

*فارس: حضور نظامی شان در منطقه چگونه بود؟
قائمی حیدری: مانند دیگر مناطق عراق حضور نظامی چندانی نداشتند. سلیمانیه برای آمریكایی‌ها منطقه امن محسوب می‌شد و به گونه ای بود كه حضور نیروهای آمریكایی در آنجا موردی نداشت. البته این را هم بگویم كه در اصل آن منطقه، محل تفریح نیروهای امریكایی بود. یعنی نیروهای آمریكایی‌ كه در مناطق میانی، جنوبی و شمالی عراق فعالیت می‌‌كردند برای استراحت و تفریح به مناطق كُرد می‌آمدند و از آن مناطق به عنوان مناطق استراحت‌شان استفاده می‌كردند.
حضور نیروهای نظامی درآنجا مثل بغداد نبود. البته به این منظور نیست كه كلاً وجود نداشت. بر اساس شرایطی كه خود آمریكایی‌ها در نظر می‌گرفتند، اگر نیاز بود یك دفعه حضور پیدا می‌كردند و سریع نیروهایشان را می‌آوردند و مستقر می‌كردند، به سرعت هم تخلیه می‌كردند، ولی حضورشان مستمر نبود. این حضور طوری نبود كه به چشم مردم بیاید و مدام شاهد این باشند كه نیروی‌های نظامی آنجا وجود دارد.

*فارس: پیرامون حضور شركت های صهیونیستی و اسرائیلی در منطقه بگویید؟
قائمی حیدری: در این منطقه مكانی كه بصورت رسمی به عنوان دفتر رژیم صهیونیستی دایر باشد، وجود ندارد. اما تحت پوشش های مختلف صهیونیست ها مشغول به فعالیت هستند، حالا یا تحت پوشش سازمان‌های خیریه یا سازمان‌های دیگر. كه تعدادشان هم زیاد است و یا حتی از پوشش كشورهایی مثل تركیه یا كشورهای دیگر استفاده می‌كنند

*فارس: علت اصلی اسارت دیپلمات‌‌های ایرانی چه بود؟
قائمی حیدری: اگر بخواهم به وقایع نگاه كنم و از دل آنها مطلب را بگوییم، یك بحث دارد و مطلب دیگر هم تحلیل خودم هست .
تحلیل خودم این است كه آقای بوش(رئیس جمهور وقت ایالات متحده) اصل عملش - حمله به عراق اشتباه بود.
اشتباهی كه فشارهایی زیادی بر او وارد كرد و به دنبال یك راه كاری می‌گشت كه به اصطلاح بتواند به زبان خودمان توپ را بیندازد توی میدان كسی دیگر تا مقداری از آن فشارها را كم كند. بهترین گزینه‌ای كه انتخاب كرد حمله به كنسول‌گری ایران بود. 2 پارامتر را می توانیم در این قضیه ذكر كنیم. یكی بحث اقتصادی بود و دیگری بحث روابط است.
در بخش روابط، آمریكایی‌ها به كشوری حمله كرده و آنجا را اشغال كرده بودند. آنها انتظار داشتند دولتی كه در عراق به وجود می‌آید، دولت تابع خودشان باشد . دولتی باشد كه حلقه به گوش آمریكایی‌ها باشد. اما به صورت دلخواه آنها نشد، به قول خود آمریكایی‌ها؛ زمانی كه در اسارت بودم از خودشان می شنیدم كه می گفتند: " ما فقط خیابان‌های عراق را داریم وهیچ اختیاری در دولت نداریم . دولت همه در اختیار جمهوری اسلامی است ". البته به این شكل كه آمریكا‌ ئی ها می گفتند نیست ولی من فقط نقل قول كردم. آنها می خواستندكاری كنند تا این روابط ایران و عراق از بین برود. به همین دلیل این عملیات را انجام دادند كه جمهوری اسلامی را در موضع قرار دهند. بعد كه ایران با دولتمردان عراقی در موضع قرار گرفت، یك سری اتفاقاتی بیفتد كه روابط بین دو كشور خدشه‌دار شود. اما این اتفاق نیفتاد و این جریان برای امریكایی‌ها خیلی گران تمام شد.
در بخش اقتصادی هم آمریكا كلی هزینه كرده بود و می‌خواست در این قضیه هم سودی از عراق ببرند. مطلبی كه از خود عراقی‌ها شنیده بودم این است كه: " به نفع ماست كه از نظر اقتصادی با جمهوری اسلامی كار كنیم تا با دولت‌های غربی و كشورهای اروپایی، برای اینكه هزینه حمل و نقل از ایران برای ما راحت‌تر است تا اینكه بخواهیم از جاهای دیگر نیازهایمان را تامین كنیم ". باز این نقل قول خود این عراقی‌ است كه " ما به كار ایرانیان بیشتر اطمینان داریم ".

ادامه دارد....

هرگز اين چهار چيز را در زندگيت نشكن

.......................اعتماد ، قول ، رابطه و قلب ؛

.....................................يرا اينها وقتي مي شكنند صدا ندارند ، اما درد بسياري دارند ...

...چارلز ديكنز ...
دوشنبه 21/10/1388 - 19:36 - 0 تشکر 175424

ادامه:

*فارس: چه كسی این مطالب را می گفت؟
قائمی حیدری: آقای "نیچران ‌وان بارزانی " به عنوان رئیس حكومت كُردی كه حرف ایشان حرف یك آدم معتبر است. در بحث پزشكی هم ایشان می گفت: " بهترین دكترها و ارزان‌ترین دكترها در ایران است و به نفع مردم ما است كه با ایران تعامل داشته باشیم " . این مطالبی بود كه ما از مسئولان عراقی و مناطق كُرد نشین می شنیدیم. این جدا از صحبت‌های مردم بود كه به ما مر اجعه می كردند و صحبت می‌كردند، كه چرا ما می‌خواهیم هزینه كنیم به كشورهای اروپایی برویم؟ خیلی راحت می‌رویم ایران. به هر حال در مسئله اقتصادی هم به این شكل بود.
آمریكایی‌ها مجبور بودند یك حركتی انجام دهند تا این موارد را از جمهوری اسلامی بگیرند؛ مانع از ارتباطات جمهوری اسلامی با دولتمردان و مردم عراق بشوند. در بحث اقتصادی و حتی امنیتی مشكل ایجاد كنند و آن را به گردن ایران بیندازند. اینها اهداف آمریكایی‌ها برای حمله به كنسول‌گری بود.
ولی آن چیزی كه از دل قضیه درآوردم و خیلی برایم جالب بود، این است كه نخستین جلسه بازجویی كه ما را بردند؛ چشم ما بسته بود، دستمان هم همین طور . ما را بردند در اتاقی و روی صندلی نشاندند؛ چشمان و دست هایمان را باز كردند . چشم هایم را به سختی باز كردم، دیدم یك آمریكایی‌ روبه‌روی من نشسته است، چند لحظه كوتاهی گذشت. آن فرد بدون هیچ عكس‌العملی بلند شد و روی تخته وایت‌برد نوشت " 444 ". رو به من كرد و گفت: "این چیست؟ ". گفتم: "444 ". گفت: "یعنی چه؟ ". برای مرتبه دوم گفتم: "444 " . گفت: "معنیش را نمی‌دانی؟ ". گفتم: " نه، معنیش را نمی‌دانم ".
گفت: "شما ایرانی‌ها 444 روز دیپلمات‌های ما را نگه داشتید ". تازه متوجه شدم كه این حركت برای چی بود. به او گفتم: " جمهوری اسلامی كار خوبی كرده است "، از حرف ناراحت شد وگفت: " NO ، NO ". گفتم: " چرا، كار خوبی بود. اگر كار خوبی نبود كه شما انجام نمی‌دادید. فقط یك فرقی بین اینها هست ". گفت: " فرقش چیست؟ ". گفتم: " شما در كشور ما مشغول براندازی نظام نوپای ما بودید، نظامی كه حق قانونی خودمان بود، تازه دولت هم این كار را نكرد(اشغال سفارت)، دانشجوهای پیرو خط امام (ره) این كار را انجام دادند و دیپلمات‌های شما را گرفتند ولی ما در كشور ثالثی هستیم و داشتیم خدمت می‌كردیم ". از صحبت های من خیلی ناراحت شد و جلسه بازجویی را به هم زد. چشم‌ ها و دستمان را بستند و پاهایمان را زنجیر كردند و به سلول انفرادی‌ بردند. آمریكایی‌ها برای این كارشان به غیر از آن مسئله‌ای كه گفتم، بحث انتقام 444 روز بود. فكر می‌كنم شكستی كه خورده بودند را باید یك جوری پوشش می‌دادند. مانند كسی كه یك كاری را انجام می‌دهد و می‌خواهد گردن كس دیگری بیندازد.
آمریكایی‌ها می‌خواستند انتقام حمله قبلی را بگیرند؛ همین و غیر از این چیزی نیست.

ادامه دارد...

هرگز اين چهار چيز را در زندگيت نشكن

.......................اعتماد ، قول ، رابطه و قلب ؛

.....................................يرا اينها وقتي مي شكنند صدا ندارند ، اما درد بسياري دارند ...

...چارلز ديكنز ...
دوشنبه 21/10/1388 - 19:37 - 0 تشکر 175425

 ادامه:

*فارس: نحوه بازداشت تان چگونه بود؟
قائمی حیدری: آن روز دیر وقت بود و ما همه خسته بودیم و زود خوابیدیم. هوا خیلی سرد بود و پنج نفرمان دراتاقی كه آخرین اتاق مجموعه كنسول‌گری بود، خواب بودیم. این اتاق امنیتش از اتاق‌های دیگر بیشتر بود، به خصوص در زمان انفجارها و اتفاقات دیگر هم، استحكامش بیشتر بود. دلیل دیگر و مهم تر ازهمه برای استفاده از این اتاق این بود كه چون در آنجا وسایل گرم كننده بیشتر با برق كار می‌كرد و نفت خیلی كم بود. شاید در روز 3 الی 4 ساعت بیشتر برق نداشتیم، لذا مجبور بودیم یك چراغ روشن در یك اتاق بگذاریم و همه در یك اتاق بخوابیم.
به هر حال ما پنج نفر در یك اتاق خواب‌ بودیم. ساعت حدود سه و سی دقیقه صبح بود كه صدای انفجار و تیراندازی را شنیدم و از خواب پریدم. در صدد این بودم كه بدانم این صداها برای چیست؟ به سالن كنسولگری آمدم و دیدم شیشه‌ های ساختمان ریخته است. درب ورودی كاملا منفجر شده بود و دیگر دری وجود نداشت، ولی هیچ فردی را ندیدم. سرك كشیدم ببینم چه كسی جسارت كرده و به كنسول گری حمله كرده است. سربازان آمریكایی ما را با دوربین مادون قرمز كنترل می‌كردند و من را می‌دیدند.
خودشان را به من نشان دادند و متوجه شدم آنها، آمریكایی‌ها هستند، با لباس نظامی و تجهیزات كافی. با سرعت به اتاق برگشتم و صدا زدم: " عباس، موسی، حمید، باقری بلند شید، آمریكایی‌ها حمله كردند ". بچه ها را بیداركردم و بلافاصله تلفن موبایلم را برداشتم و با وزارت امور خارجه تماس گرفتم. یعنی نخستین كسی كه فی‌البداهه به جمهوری اسلامی خبر داد كه آمریكایی‌‌ها به كنسول گری حمله كرده‌اند، من بودم.
به مسئول مستقیم خود در وزارت خانه گفتم: "آمریكایی‌‌ها به ما حمله كرده اند، ما چه كار كنیم؟ تكلیف ما چیست؟ " داد می‌زدم. حالا حسابش را بكنید، در آن شرایط سخت، بچه های وزارت خارجه حرف های ما را باور نمی‌كردند. فكر می‌كردند كه شوخی می‌كنیم؛ صدای تیراندازی در همه جا می‌آمد. موبایل را به سمت صدای تیراندازی گرفتم و از این سمت صدا را شنیدند و متوجه شدند.
مسئولین وزارت خارجه گفتند: " الان پیگیری می‌كنیم، منتظر جواب باشید " . در این فاصله بیكار ننشستم و با نماینده آقای بازرانی تماس گرفتم. چون ما در منطقه تحت حمایت آنها بودیم وعراقی‌ها باید از ما حفاظت می‌كردند. اعتراض خودم را به یكی از نزدیكان بارزانی اعلام كردم و گفتم: "آمریكایی‌ها جلوی درب كنسول گری ایران هستند ". در ابتدا باورش نشد وگفت: " نه اصلاً امكان ندارد ". گفتم: "چی ‌امكان ندارد، الان دم درند ". گفت: " الان می‌روم پیش‌ آقای بازرانی و جریان را به ایشان می گویم ". گفتم: "سریع ".
مجدداً از وزارت امور خارجه با ما تماس گرفتند و گفتند: "چه شد؟ " گفتم: "هیچی، آمریكایی‌ها هنوز اینجا هستند ". گفتند: " این امكان هست كه از صحنه خارج شوید " گفتم: " بررسی می‌كنیم ".
آمریكا یی ها دور تا دور ساختمان را گرفته بودند و ما هنوز نمی‌دانستیم كه پشت ساختمان هم آمریكایی‌ها هستند. چون من آنها را فقط جلوی در ورودی ‌دیدم. به این فكر افتادیم كه از ساختمان خارج بشویم، تنها راه فرار هم پشت‌بام بود. حركت كردیم به سمت پشت‌بام و در بام را كه باز كردیم، دیدیم آمریكایی‌ها روبه روی ما هستند و محاصره شده‌ایم. هلی‌كوپترهایشان هم بالای سرمان بود و امكان اینكه آنجا را ترك كنیم نبود.
صحنه ها دقیقاً‌ مانند فیلم‌های آمریكایی بود كه قبلا دیده‌ بودم. برگشتیم به داخل ساختمان و درب پشت بام را بستم و قفل زدم، در راه بازگشت دیدم كه یك آمریكایی‌ روبروی مان ایستاده و اسلحه‌اش را رو به ما گرفته است. سریع خودمان را در یكی از اتاق ها انداختیم و درب را قفل كردیم. همه جا تاریك بود، از قبل برق‌ها را قطع كرده بودند و هیچ وسیله‌ای هم نبود كه آنجا را روشن كنیم. آمریكایی‌ها هم تند تند می‌گفتند: " دست‌هایتان را روی سرتان بگذارید و بیرون بیایید ".
آمریكایی ها همراه خود كسی را آورده بودند كه صحبت های آنها را به فارسی ترجمه می كرد.
ما طبقه دوم ساختمان كنسول گری بودیم. دو نفر(حمید و باقری) از بچه‌ها كه در طبقه پایین بودند را آمریكایی‌ها بازداشت كردند. تنها من بودم، عباس و موسی. در همین حین درب ورودی پشت بام منفجر شد، آمریكایی‌ها به سرعت داخل ساختمان شدند. تلفن شروع به زنگ خوردن كرد، از وزارت امور خارجه بود. گفتم: " از بالا‌ و پایین آمریكایی‌ها به داخل آمده‌اند و دیگر راهی برای فرار نیست " . از آن سمت به ما دستور داده شد : "پس شما تسلیم شوید ". كاری هم از دستمان بر نمی آمد. فقط می‌توانستیم در پله‌های كنسولگری باشیم و راه دیگری نبود.
چشم ، چشم رو نمی دید. من نفر اول بودم و عباس پست سرم ایستاده بود. آخرین باری كه با وزارت خارجه تلفنی صحبت كردم ما دو نفر پشت سرهم بودیم. تلفن من دیگر كارایی نداشت، تلفنم را زدم به دیوار و خردش كردم. آمریكایی‌ها ما را گرفتند و بلافاصله روی سرمان گونی‌ كشیدند.

ادامه دارد.....

هرگز اين چهار چيز را در زندگيت نشكن

.......................اعتماد ، قول ، رابطه و قلب ؛

.....................................يرا اينها وقتي مي شكنند صدا ندارند ، اما درد بسياري دارند ...

...چارلز ديكنز ...
دوشنبه 21/10/1388 - 19:39 - 0 تشکر 175427

 ادامه:

*فارس: به همان حالت خشنی كه تلویزیون نشان می‌دهد با عراقی‌ها رفتار می‌كنند؟
قائمی حیدری: رفتارشان خیلی بدتر از آن بود. روی سرمان گونی كشیدند و دستمان را بستند و ما را بردند آن سمت كوچه كنسول‌گری. ابتدا دست ما را از جلو بسته بودند، من احساس كردم كه امریكایی‌ها كه با هم صحبت می‌كردند به هم می‌گفتند: " چرا دستشان را از جلو بسته‌ای؟ باید از پشت می‌بستی " . با دست‌بندهای پلاستیكی دست ما را بسته بودند و بدجور هم تنگ بود، خیلی محكم و تا آنجایی كه جا داشت كشیدند. به طوری كه دست بند رفته بود توی گوشت دستم فرو رفته بود. فریاد هم كه می‌زدیم ما را كتك می‌زدند. حتی دهان كه باز می‌شد ما را می‌زنند. با خودم گفتم درد كه داریم می‌كشیم، می‌خواهیم اعلام هم كنیم دستمان درد می‌كند كتكمان می‌زنند. ولش كن، بذار درد بكشیم. درد دست بند حداقل یكی‌ است، نمی‌شود كه همه‌اش را با هم تحمل كرد. مدتی ما را روبه‌روی ساختمان كنسول گری در داخل كوچه نگه داشتند.

*فارس: شاید این سوال خوبی نباشد، اما می خواهم بدانم درآن لحظات چه حسی داشتید؟
قائمی حیدری: در ابتدا قبل از اینكه ما را دستگیركنند یك لحظه به یاد بچه‌های كه در "مزار شریف " شهید شده بودند افتادم و با خودم گفتم دیگر تمام است.]شهادت دیپلمات های ایرانی توسط طالبان در مزار شریف[
چون آمریكایی ها شدید تیراندازی می‌كردند و انفجارات عجیب ‌وغریبی راه انداخته بودند.گفتم اینها نمی‌گذارند ما زنده از اینجا بیرون برویم؛ حالا تو دل خودمان دعا می‌كردیم و اصلاً یك حالت خاصی به ما دست داده بود. ولی وقتی كه ما را گرفتند، احساس می‌كردم كه یك نیروی خاصی در ما بوجود آمده است. به آنها اعتراض می‌كردیم و در همان حالتی كه ما را می‌زدند و برخورد خیلی بدی داشتند، ما مدام به آنها می‌گفتیم: "چرا به قوانین احترام نمی‌گذارید و به كنسول‌گری حمله كرده‌اید؟ ". مدام با داد و فریاد اعتراض می‌كردیم واصلا یك شجاعت خاصی به ما دست داده بود. اصلاً خودم باور نمی‌كردم كه ما را بگیرند و با این شجاعت خاص بخواهیم جلویشان بایستیم. در شرایطی كه سربازان آمریكایی واقعا هیچ چیزی حالیشان نبود.

*فارس: هراسی نداشتید كه این تقابل، باعث كشته شدنتان شود؟
قائمی حیدری: در واقع خیر، در آن لحظه به این فكر نبودیم كه كشته می‌شویم. خوب كشته شویم، اتفاق خاصی نمی‌افتاد یعنی ما همه چیز را پیش‌بینی كرده بودیم. شاید الان اگر یك اتفاق بیفتد بگویم می‌ترسم ولی نمی دانم چه حالتی پیش آمده بود كه با شجاعت تمام و بدون اینكه یك صدم، ترس در وجود ما باشد، اعتراض می‌كردیم و این حالت برای همه بچه‌ها بود. این شجاعت خاص هم لطف الهی بود كه شامل ما شده بود.
یكی از بچه‌های ما از ساختمان بیرون نیامده بود ، در ساختمان بود و من نمی‌دانستم.

ادامه دارد....

هرگز اين چهار چيز را در زندگيت نشكن

.......................اعتماد ، قول ، رابطه و قلب ؛

.....................................يرا اينها وقتي مي شكنند صدا ندارند ، اما درد بسياري دارند ...

...چارلز ديكنز ...
دوشنبه 21/10/1388 - 19:41 - 0 تشکر 175428

*فارس: آنها تعداد افراد شاغل دركنسول گری را می‌دانستند؟
قائمی حیدری: فكر می‌كنم كه یا از بچه‌ها سوال كرده بودند یا از قبل می‌دانستند، از من كه چیزی نپرسیده بودند.
ولی من دیدم كه با بلندگو یكی از بچه‌ها (حمید) داد می زند: " موسی بیا بیرون، موسی بیا بیرون ". از سر و صدا حمید در پشت بلندگو تعجب كردم. بعدها خود حمید گفت: " آمریكایی‌ها به من گفتند ما می‌خواهیم وارد ساختمان شویم و انفجار انجام دهیم، اگر كسی داخل باشد آسیب می‌بیند، بگویید بیاید بیرون ". به هر حال حمید هرچه با بلند‌گو فریاد می‌زند كه موسی بیا بیرون، فایده‌ای نداشته و نهایتاً آمریكایی‌ها حمید را مجدد می‌فرستند كه برود و موسی را بیرون بیاورد. آنها مطمئن بودند كه كسی نمی تواند از منطقه فرار كند، دور تا دور ساختمان را دست خودشان گرفته بودند. همه چیز دست خودشان بود. حمید وقتی به داخل ساختمان می رود به فكرش می‌افتد كه فرار كند. می‌رود طبقه بالا و همان راهی را كه ما انجام داده بودیم تكرار می‌كند، سربازان آمریكایی كه در طبقه بالا بودند، او را بازداشت می كنند.
اتفاق جالبی كه هنگام بازداشت حمید افتاد این بود كه وقتی او را می‌گیرند و روی زمین می‌خوابانند - مانند صحنه هایی كه تلویزیون نشان می‌دهد و روی كمرش پا می‌گذارند- در این گیرودار موبایلش زنگ می‌زند. امریكایی‌ها یك دفعه حمید را رها می‌كنند و می‌روند عقب، فكر می‌كنند كه الان منفجر می‌شود. وقتی متوجه می‌شوند كه خطری ندارد دوباره او را می‌گیرند و موسی را هم از توی ساختمان بیرون می‌آورند.
بعد از آن ما را برداشتند و با بدترین وضع؛ چشم‌ها و دست‌های از پشت بسته ، تا فرودگاه توی خیابان می‌كشاندند. كنسول‌گری ایران پشت ساختمان پارلمان دولت كُردی است و تا فرودگاه اربیل، حدود 3 الی 4 كیلومتر فاصله است. ما را كشان كشان در خیابان باپای پیاده به سمت فرودگاه بردند. فكر كنم یك و نیم الی دو كیلومتر كه راه رفته بودیم زمین گیر شدیم. ما را روی زمین نشاندند. هوا هم سرد بود.
زمانی كه كنسول گری توسط آمریكا یی ها مورد حمله قرار گرفت، هیچ كدام از بچه ها لباس گرم ومناسب به تن نداشتند به همین سرما خیلی اذیت مان كرد.
حدود 2 ساعت در آنجا زمین گیر شدیم، شاید هم بیشتر و برای من سؤال پیش آمده بود كه چرا اینها ما را در این سرما نگه داشتند؟ چه اتفاقی افتاده بود؟
بعدها كه آزاد شدیم با بچه‌های سفارت كه صحبت می‌كردیم و جریان را برایشان توضیح می‌دادیم كه چه اتفاقاتی افتاده، آنها می‌گفتند: آمریكایی ها می‌خواستند شما را به فرودگاه اربیل ببرند و ازعراق خارجتان كنند كه آقای بارزانی بعد از اینكه من به نماینده‌اش تلفن زده بودم و اعتراض كرده بودم، نیروهایش را گسیل می‌دهد به سمت فرودگاه و آنجا را محاصره می‌كنند. یعنی در اصل نیروهای عراقی، آمریكایی ها را محاصره می‌كنند و درگیر می‌شوند.
همانجا از نحوه صحبت كردن آمریكایی‌ها مشخص بود كه اتفاق خاصی افتاده است. بعدها شنیدیم كه آقای بارزانی در دیدارهایی كه با مسئولان ایرانی داشته، گفته است كه من نیروهایم را به آنجا بردم و آمریكایی‌ها را محاصره كردم و نهایتاً با آمریكایی‌ها به این توافق رسیدم كه 5 دیپلمات از عراق خارج نشوند. این مطلبی است كه آقای بارزانی طی گزارشی كه به مسئولان جمهوری اسلامی داده بود، عنوان كرده بود و چون ما آنجا زمین گیر شده بودیم پس می توان نتیجه گرفت‌ حرفش صحت دارد.
در همین حین هلكوپتر‌هایشان نشست و ما را سوار كردند. با بدترین وضع ما را كتك می‌زدند. آنقدر لگد زده بودند كه من هنوز آثارش درگردنم مانده است. این آثار ماندگار از آن دروان است. در مدت اسارت مدام تحت درمان قرار داشتیم، چون بدجوری كتك زده بودند و آسیب دیده بودیم.
تصور من این است كه چون آمریكایی‌ها، زبان فارسی بلد نبودند؛ وقتی مثلاً می‌گفتیم كه دستمان درد می‌كند آنها فكر می‌كردند كه به هم پیغام می‌دهیم و به سوی ما حمله می كردند . حالا دست ما از پشت بسته است و اجازه نمی دادند سرمان را هم بلند كنیم. باید همین طور می‌ماندیم و كوچكترین تكانی كه می‌خوردیم، می‌زدند. اگر صدایمان هم در می‌آمد، باز هم كتك می‌زدند. مثلا پلاستیك دست‌بند در گوشت دستم رفته بود و یك آخ كه می‌گفتیم، ما را می‌زدند. به آنها دستور داده بودند كه اینها یك كلام صحبت نكنند. ما را سوار هلیکوپتر كردند و از آنجا بردند به یك فرودگاهی درمنطقه "بلد "، در شمال بغداد بردند. آنجا تقریبا فكر می‌كنم كه دو ساعتی در سرما توی فرودگاه ماندیم.
ساعت حدود 11صبح بود. چند ساعتی می شد كه هیچی نخورده بودم،‌ حتی آب برای خوردن نداشتیم. وقتی آدم در شرایط خاصی قرار می‌گیرد معمولا دهانش خشك می شود، دهان ما خشك شده بود. سرما هم به این مشكلات اضافه شده بود. یك حالت عجیبی به ما دست داده بود؛ به آمریكایی‌ها هم كه می‌گفتیم آب، كتك می‌زدند. چون نمی‌دانستند ما چه می‌گوییم و به تصور من شاید می‌دانستند و به آنها گفته بودند كه با اینها بد برخورد كنید.
یكی دو ساعتی آنجا ما را معطل كردند و روی زمین نشاندند. بعد دوباره هلیکوپترها را عوض كردند و این دفعه دو نفر ما توی یك هلی كوپتر بودند، دو نفر توی یك هلی كوپتر دیگر و یك نفرمان هم در یك هلی كوپتر دیگر. در واقع سه هلی كوپتر بود. همان حالت‌های قبلی هم بود. سرمان پایین باشد، كتك زدنشون بود، دست بسته و حتی دست را كه گفتیم، بدتر كرد و دستبند را بیشتر كشید. ما را به مكان دیگری بردند و سوار ماشین كردند . مدتی ما را چرخاندند و لباس هایمان را هم گرفتند و لباس نارنجی به ما دادند.

هرگز اين چهار چيز را در زندگيت نشكن

.......................اعتماد ، قول ، رابطه و قلب ؛

.....................................يرا اينها وقتي مي شكنند صدا ندارند ، اما درد بسياري دارند ...

...چارلز ديكنز ...
دوشنبه 21/10/1388 - 19:41 - 0 تشکر 175429

*فارس: اسم زندان و مكان آن را می‌دانستید؟‌
قائمی حیدری: نه اسم و نه مكان را می‌دانم. جالب بود كه حتی بچه‌های صلیب سرخ هم كه آمده بودند و با آنها صحبت می‌كردیم، آنها هم از این زندان اطلاعاتی نداشتند.
آنجا یك سلول بسیار كوچكی بود كه فكر می‌كنم 70 در 70 سانت بود. دست‌هایمان را از پشت باز كردند و از جلو بستند و ما را در سلول انفرادی انداختند. پاهایمان را هم نمی‌توانستیم دراز كنیم.
هر نفرداخل یك سلول بود و از هم خبر نداشتیم. تقریبا سر و صدای زندانیان می‌آمد، جیغ و دادهای بلند. مشخص بود كه زندانیان را شكنجه می‌دادند. فضای عجیبی داشت؛‌ دیوار‌های سلول هم سیاه بود و اصلاً یك حالت وحشتناكی داشت.
دراینجا یك اتفاقی افتاد؛ ما می‌خواستیم به دستشویی برویم. در سلول كه دستشویی نبود؛ داد و بیداد كردیم و سرباز آمریكایی‌ آمد، به هر صورتی بود به او فهماندم باید به دستشویی بروم. "W.C ". رفت و برگشت و خیلی برای من جالب بود ، كه با20 نفر برگشت. بیست نفر برای مراقبت از یك نفر. چشم ما را بستند و از سلول ما را در آوردند. همه این افراد دور من حلقه زده بودند تا ما را به دستشویی ببرند. آن هم نه آدم‌های معمولی، آدم‌هایی بودند كه واقعاً آموزش‌های آنچنانی دیده بودند.
وقتی وارد دستشویی شدم نگاه كردم متوجه شدم كه آنجا آب ندارد. به نظامی آمریكایی‌گفتم: " اینجا كه آب ندارد ". گفت: " آب ممنوع است ". گفتم: " اینطور كه نمی‌شود اگر ممنوع است من هم دستشویی نمی‌روم " و به بیرون آمدم. حتی برای شستن دست هم اجازه ندادند كه دست بشوییم و من را به زندان برگرداندند. بعد از ساعاتی آمریكایی‌ها آمدند و لباس‌های شخصی مرا پس دادند، به یك روایت خوشحال شدم كه آمریكایی‌ها به اشتباهشان پی بردند و ما را آزاد می كنند. تقریبا خوشحال شدم و به خودم گفتم به خیر گذشت.
یك ربع ، بیست دقیقه‌ای كه گذشت آمریكایی‌ها دوباره آمدند و اشاره كرد كه به پشت برگردم، مجدد دستم را بستند و دوباره بدتر از دفعه قبل هم بست. آنجا متوجه شدم كه دیگر آزادی در پیش نیست. اگر می‌خواستند ما را آزاد كنند این طوری دستم را نمی‌بستند. معلوم بود یك برنامه دیگری دارند. چه اتفاقی افتاده كه ما را از آن زندان مخوف به جای دیگری بردند؟ بعدها كه اخبار به دستمان رسید متوجه شدیم كه همان روز كه آمریكایی‌ها به ما حمله كردند و ما را گروگان گرفتند، دولت عراق و شخص آقای " جلال طالبانی "، آقای " نوری مالكی " نخست‌وزیر عراق و " هوشیار زیباری " وزیر امور خارجه هر كدام جداگانه بیانیه‌ای صادر كرده اند و اقدام آمریكایی‌ها را محكوم می‌كنند. از طرفی هم وزارت امور خارجه ایران هم ساعت 9 صبح همان روز پنجشنبه، بیانیه‌ای صادر می‌كند و اقدام آمریكایی‌ها را محكوم می‌كند.
من فكر می‌كنم این تغییری كه در رفتار آمریكایی‌ها به وجود آمد، تحت فشارهای بین‌المللی بود كه به آنها وارد شده بود. بالاخره آنها باید نسبت به عملكرد خود پاسخ می‌دادند. آن زندان هم ‌زندانی بود كه بعید می‌دانم می‌توانستیم از آن سالم بیرون بیاییم. عجیب وحشتناك بود . در ملاقاتی كه با صلیب سرخ هم داشتیم آنها به دنبال این بودند كه آدرس آنجا را پیدا كنند.
از آنجا ما را به جای دیگری منتقل كردند كه حدود سه ساعت و نیم سوار هلی‌كوپتر بودیم. البته ما آن موقع نمی‌دانستیم كه آنجا كجاست؟ حدود یك ماه بعد متوجه شدیم كه فرودگاه بغداد است. ما را دوباره سوار ماشین كردند و شروع كردند به گشت زدن. یك دست‌انداز داشت كه من دو سه باری امتحان كردم، هر بار از عدد یك می‌شمردم و به عدد هفت كه می‌رسیدم دوباره همان دست‌انداز تكرار می‌شد. متوجه شدم كه اینها دارند ما را دور خودمان می‌چرخانند.
ما را به یك سالن بردند و از این جازهای آمریكایی گذاشتند، صدایش را هم بلند كرده بودند توی مغز ما و اجازه فكر كردن را به ما نمی‌داد. حالا درد این دستبندهای پلاستیكی و درد كمر، درد لگدهایی كه به گردن‌مان زده‌ بودند، هم بود. همه اینها طاقت ما را گرفته بود. در این گیر و دار صدای یك نفر را شنیدم كه داشت فارسی صحبت می‌كرد، ‌صدای یك زن بود.

ادامه د ارد...

هرگز اين چهار چيز را در زندگيت نشكن

.......................اعتماد ، قول ، رابطه و قلب ؛

.....................................يرا اينها وقتي مي شكنند صدا ندارند ، اما درد بسياري دارند ...

...چارلز ديكنز ...
دوشنبه 21/10/1388 - 19:42 - 0 تشکر 175430

*فارس: چی‌می‌گفت؟
قائمی حیدری: داشت به یك نفر می‌گفت : "ساكت،‌ صحبت نكنید ".

*فارس: به چه‌ كسانی می‌‌گفت؟
قائمی حیدری: ما پنج نفر را از هم جدا كرده بودند، به دیگر بچه ها می‌گفت اما من صدایش را شنیدم. صدایش كردم و نسبت به دستم اعتراض كردم، چون دستم داشت واقعاً‌ كلافه‌ام می‌كرد. گفت: " صبر كنید، یكی یكی شما را می‌بردند، تحمل كنید تا نوبت‌تان شود ". فكر می‌كنم حدود یك ساعت و نیم گذشت تا نوبت من شد. می‌خواستند دستبند را باز كنند اما آنقدر محكم بسته بودند كه خودشان هم نمی‌توانستند. قیچی كه داشتند به زیر دستبند نمی‌رفت، خود آمریكایی‌‌ها وقتی وضعیت دست من را دیدند ناراحت شدند.
لباسمان را عوض كردند، یك لباس نارنجی دادند و ما را به سلول انفرادی بردند. سلول انفرادی یك متر در یك متر و نیم. آنجا قانونش این بود كه باید 24 ساعت با دستبند باشید و بعد از 24 ساعت، دستبند را باز می‌كردند البته دست‌بند را دیگر از پشت نمی‌بستند از جلو می‌بستند. ما را انداختند در سلول و دستمان را بستند. یك دوربین در سلول نصب بود و تمام حركات ما تحت كنترل امریكایی‌ها بود. مثلاً اگر چشم ما می‌رفت روی هم محكم به درب می‌كوبیدند كه نخوابیم. لبمان تكان می‌خورد، می‌دویدند كه ببینند چه می‌گوییم. بعد از مدتی كه به محیط آشنا شدم، سر به سرشان می‌گذاشتم و لبهایم را الكی تكان می دادم. آنها هم با عجله درب سلول را باز می كردند و می گفتند با چه كسی صحبت می كردی؟
تقریباً یك ساعتی گذشته بود كه ما را برده‌ بودند در سلول انفرادی، آمدند و چشم ما را بستند. اینجا یك چیز دیگری هم اضافه شد، یك زنجیر هم به پای‌مان بستند و ما را برای بازجویی بردند. آن برخورد و دیالوگی كه ابتدای گفتگو عرض كردم - ماجرای 444 روز- پیش آمد.

*فارس: بازجوهای آمریكایی زبان فارسی می دانستند؟
قائمی حیدری: كنارهمه بازجوها، یك مترجم بود كه فارسی می دانست و اغلب آنها ایرانی‌هایی بودند كه از زمان انقلاب به آمریكا رفته بودند. آنها با لباس شخصی و بدون حجاب بودند. در آن زندانی كه ما را بردند مترجمی بود كه لباس آمریكایی می‌پوشید، سربازان آمریكایی اسم او " مستر وی " گذاشته بودند.
بعد از مدتی كه با آشنا شدم، فهمیدم بچه اصفهان ولی بزرگ شده تهران است كه به آمریكا رفته بود. باید بگویم كه دو سه تا از این مترجم‌ها بچه‌های خوبی بودند كه عِرق ایرانی داشتند و از وضعیت ما ناراحت بودند. در بعضی از مواقع هم می‌خواستند یك جوری به ما كمك كنند. مثلاً‌ یكی از آنها كه بچه تهران بود می‌گفت: "من شیعه‌ هستم و به این كار خود نیز افتخار می‌كنم ". روزه می‌گرفت و دوست داشت یك جوری به ما كمك كند ولی بر عكس آدم‌های عوضی هم میانشان بود. مثلاً‌ ابتدای بازجویی یك پسر قدبلندی بود كه چهره وحشتناكی داشت، با ریش بلند، سرش را هم تراشیده بود و عینك مشكی می‌زد كه ما چشم‌هایش را نبینیم. منافق بود. او از امریكایی‌ها بدتر بود و یك جور دیگر بازجویی می‌كرد. به دنبال مسایل خودش بود كه من اعتراض كردم و گفتم: من با اوصحبت نمی‌كنم. سه جلسه بازجویی او به عنوان مترجم در اتاق بود و من یك كلمه هم صحبت نكردم. هرچه تهدید كردند، من حریف نزدم . بالاخره قبول كردند و آن فرد را عوض كردند. بقیه مترجمین به غیر از خانم ها كه حجاب را رعایت نمی‌كردند، بد نبودند یعنی یك عِرق ایرانی داشتند.

ادامه دارد...

*گفتگو از حسین جودوی

http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=8810210360

هرگز اين چهار چيز را در زندگيت نشكن

.......................اعتماد ، قول ، رابطه و قلب ؛

.....................................يرا اينها وقتي مي شكنند صدا ندارند ، اما درد بسياري دارند ...

...چارلز ديكنز ...
سه شنبه 22/10/1388 - 9:1 - 0 تشکر 175485

با تشکر از مطلب خوبتون

این امریکایی ها از زمانی که دیدند مردان با غیرت ایران در گروه های مختلف مثل سپاه و بسیج و ارتش چطور در مقابل عراق که داشت از کشور های امریکایی و اروپایی و شوروی تغذیه میشد و به هیچ پیروزی ای نرسیدند کینه به دلش افتاد و خب گاها اینطوری میخواد که عقده گشایی کنه و از اون به بعد داره رو بحث  جنگ فرهنگی خرج میکنه که میلیاردها میلیارد خرج کرده تا از طریف تهاجم فرهنگی با ایران مقابله کنه

این عزیزانی که اینقدر استوار و مردونه ایستادگی کردند از قبل از انقلاب و تا بعد از جنگ و تا همین الان باید برای ما الگو باشن تا تن به ذلت ندیم.

يا علي ذاتت ثبوت "قل هولله احد"         نام تو نقشِ نگين امر "الله صمد"

"لَم يَلِد" از مادر گيتي"ولَم يولد" زتو     "لَم يَکن" بعد از نبي مثلت "لَهو کُفوآً احد"

***

حسود کور در خواب و خياله

منو دل کندن از حيدر محاله

يکشنبه 27/10/1388 - 14:16 - 0 تشکر 176557

پارلمان‌نیوز: رهبر معظم انقلاب در دیدار اخیر خود با دیپلمات های ربوده شده در اربیل عراق از صدا و سیما به دلیل عدم پوشش دهی مناسب اخبار مربوط به این مسئله انتقاد کرد.

هفته نامه پنجره نوشت؛این دیپلمات ها که توسط نیروهای آمریکایی در عراق ربوده شدند چندی پیش از اسارت نیروهای آمریکایی خارج شدند و به وطن بازگشتند اما صدا و سیما اطلاع رسانی مناسب و کافی را در این مورد انجام نداد و اخبار مربوط به این آدم ربایی بازتاب مناسبی در رسانه ملی پیدا نکرد.

 

 


بني الاسلام علي الکلمتين,کلمة التوحيد و توحيد الکلمة

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.