• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
زن ریحانه آفرینش (بازدید: 3640)
سه شنبه 15/10/1388 - 7:23 -0 تشکر 174242
امل......بچه ننه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بسم الله الرحمن الرحیم باسلام خدمت همه تبیانیها مخصوصا ریحانه های افرینش. این اولین مطلبیه که براتون میذارم.درابتدای کارم میخوام ازتون چندتا سوال بپرسم که امیدوارم لطف کنید وجواب بدین.

به نظرشماامل به کی میگن؟؟؟؟؟

 بچه ننه چطور؟؟؟؟؟

روشنفکر کیه؟؟؟؟؟ اصلا روشنفکری رو برام تعریف کنین.

راستی ازادی رو چی تعریف می کنین؟؟؟؟

ادم باکلاس کیه؟؟؟؟

رابطه اینها با بدحجابی حاکم بر بخشی از جامعه چیه؟؟؟؟

لطفا جوابهاتون منطقی باشه. امام علی (ع) می فرمایند بهره خرد پند گرفتن واحتیاط است و دستاورد نادانی غفلت و فریب خوردگی. و باپاکدامنان و فرزانگان بنشین وباانان زیاد گفتگو کن زیرا اگر نادان باشی تورا دانش اموزند و اگر دانا باشی بردانش تو افزوده شود. خداوند به ماتوقفیق بندگی بی چون وچرابده. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر.

پنج شنبه 24/10/1388 - 7:7 - 0 تشکر 175911

باسلام. نمیدونم سوالام سخت بوده یا اینکه من هنوز باسبک نوشتن تایپیک اشنا نیستم. به هر حال تصمیم دارم برای start خودم دوتا داستان نقل کنم که زحمت نتیجه گیریش میفته گردن شما. . البته از سوال اول شروع کنیم بهتره.یعنی تعریف امل.ازشمامیخوام که ارتباط این داستانهارو با سوالمون برام بنویسید. وبنویسین که کار از کجا خراب میشه. متن داستان در ادامه خواهد امد...............خداوند به ماتوفیق بندگی بی چون و چرابده . اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر.

پنج شنبه 24/10/1388 - 7:8 - 0 تشکر 175912

بسم الله الرحمن الرحیم

 دختری شاداب و باطراوت بودم. پدرو مادری داشتم همچون فرشته.مادرم همیشه مراازوجود خفاشان شب پرست اگاه میساخت ومیگفت خفاشان شب پرست تشنه بالهای عفت تو هستند. من نیز باسجود پلکهایم چشمان غارتگران عفاف را کور میکردم وباغرور ونجابت خود کاخ هوسهایشان راویران میساختم.

درشانزدهمین بهار زندگی وقبل ازگرفتن دیپلم به اصرارپدر وخواهش مادر به یکی از خواستگارانم پاسخ مثبت دادم وبرسر سفره عقد نشستم.

رضا شریک زندگی ام جوانی پاک و باایمان بودکه مرابه خاطر ایمان وتقوایم پسندیده بود. مدت سه سال اززندگی مشترکمان میگذشت وهرروز شهد ایمان وعفت کانون خانواده مان راشیرین تر میکرد. بعضی روزهابه اتفاق خواهر شوهرم به محافل مذهبی میرفتم وبر اگاهی های دینی خود می افزودم.

 روزهای اغازین ازدواج یکی پس ازدیگری سپری میشد ودر این مدت هنوز اشیانه ما بوجود کودکی رونق نگرفته بود.ازاینرو اجاق زندگیمان رو به سردی نهادو رفتار همسرم با من دگر گون شد.احساس میکردم همه به چشم تحقیر به من مبنگرند. دیگر خواهرشوهرم مرا دوست نمی داشت و باخود به مجالس مذهبی نمی برد. این برخوردها شخصیت مرا خدشه دار کرده بود. ا

زاین زمان غم و اندوه همسفرثانیه های من بود ومن تنها شده بودم تنهای تنها. همسرم که اندوه بیشمار مرا میدید گفت بهتر است خودت رابه کاری سرگرم کنی وبی جهت غصه نخوری.

ازاین رو برای فرار از دنیای تنهایی به موسسه ای اموزشی مراجعه کردم. در این موسسه بود که باتنی چند از دختران غربزده اشناشدم. معاشرت وهمنشینی با انان چهره پاک واینه وجودم را لکه دار کرد.زیر شلیک خنده ها وسرزنش های انان که مرا(((امل))) و (((عقب مانده))) میخواندند چادرم را کنار گذاشتم. وازان پس باچادر و روسری بیرون میرفتم.اری دوستان جدیدم راه وروش دیگری به من ساده لوح اموختند ومن که دختری باحیاو چشم وگوش بسته بودم وحتی صدایم را نامحرم نشنیده بود یکباره به وادی هوا و هوس های شیطانی قدم گذاشتم.

دوستانم وقتی فهمیدند شوهر کرده ام مرا مورد تمسخرقرار دادند و از من پرسیدند : چرا به این زودی ازدواج کردی؟ ایاعاشق شوهرت بودی؟ وچون باجواب منفی من روبه رومی شدند می گفتند چرا به این زودی خودت را خانه نشین کرده ای؟ دختر باید ازاد باشد واز زندگی لذت ببرد... باری ان شیطان های ادم نما انقدر در گوشم خواندند که کم کم مهر شوهرم از قلبم بیرون رفت وکینه ونفرت به جای ان نشست. دیگر ان دختر متعهد ومتدین نبودم وفارغ از مسولیتهای زندگی مشترک بادوستان جدید به گردشهای دسته جمعی میرفتم.

رفته رفته در ورطه گناه غرق شدم به لباسهای مبتذل روی اوردم. بااینهمه من هنوز درنزد شوهر و خانواده اش همان دختر عفیف و پاکدامن بودم.امادر حقیقت ولگردخیابانها شده بودم وتاپاسی ازشب درپارک وسینما ویا منزل دوستانم به خوشگذرانی می پرداختم. ازاین زمان بود که اختلاف من و رضا اغازشد.

درخانه پیوسته با همسرم دعوا وکشمکش داشتم. او دیگر در برابر اعمال ناپسند من صبرش را از کف داده بود. سرانجام شوهر خوبم که نمیتوانست بخاطر بد حجابی و رفتار سبکسرانه من پا برروی غیرتش بگذارد بامن قهر کرد ومن به خانه پدری بازگشتم. رضا مراتهدید کرده بود که اگردر رفتارم تجدید نظر نکنم طلاقم خوا هد داد. (اینو اینجا داشته باشید).

(خلاصه داستان روزهای غفلت.کتاب دختران دوستی ها و عبرتها)

خداوند به ماتوفیق بندگی بی چون و چرابده .

 اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر.

پنج شنبه 24/10/1388 - 7:10 - 0 تشکر 175913

بسم الله الرحمن الرحیم 

 ماموریت پنج ساله پدرم درمشهد که به پایان رسید به تهران امدیم.

سال سوم دبیرستان بودم.یکماه ازسال تحصیلی می گذشت وثبت نام مدارس تمام شده بود.اما مدیر دبیرستان به خاطر معدل خوبم مرا پذیرفت. پدرم بسیار خوشحال بود چراکه می پنداشت باامدن به تهران راه پیشرفت وترقی برای من باز میشود.

نخستین روز حضورم در کلاس را به خوبی بیاد دارم. بچه های کلاس باقیافه های شگفت زده به من نگاه میکردند. گویی ادمی عجیب و غریب دیده بودند.لباسهای کهنه و قیافه ساده ام اصلا با انان قابل مقایسه نبود!

درنگاه نخست فهمیدم فاصله ظاهری ام بادانش اموزان کلاس اززمین تااسمان است. سهیل اولین کسی بود که در دبیرستان بامن طرح دوستی ریخت وبه من اموخت که چگونه برای خودم دوست پیداکنم.

روزهای بعد نیز این سهیل بود که پهلویم می نشست و بامن حرف می زد.نمی دانستم چرادیگر بچه ها از من گریزانند.

سهیل می گفت: بخاطر لهجه شهرستانی ولباسهای رنگ ورو رفته کسی به طرفم نمی اید. روزی سهیل از من خواست که برای تمرین ریاضی به خانه شان بروم. من هم پذیرفتم . پدر و مادرم به این رفت و امدها عادت داشتند. چون شاگردی ممتاز بودم گاهی برای کمک درسی به خانه دوستانم می رفتم.

 اما ان سال با سالهای گذشته فرق داشت. دوستی باسهیل مرا با دنیایی تازه اشنا کرد و اخلاق و رفتارم را دگرگون ساخت. دیگر درس و مدرسه برایم اهمیتی نداشت فقط میخواستم که به قول سهیل (((امل))) نباشم. اوبه من یادداد که لباسهای مدروز بپوشم وموهایم را مثل هنرپیشه های اروپایی اصلاح کنم.

سهیل می گفت: دانستن نام خواننده های خارجی وداشتن عکس انها وگوش دادن به نوارهای موسیقی غربی موقعیت مرادر میان دانش اموزان دبیرستان دگرگون خواهد ساخت!!!

بدین سان تحت تاثیر سهیل قیافه ولباسهایم تغییر کرد. این دگرگونی بسیار چشمگیر بود به طوری که دیدگاه همکلاسی هایم را نسبت به من تغییر داد. البته همنشینی و دوستی با سهیل بی تاثیر نبود. رفت وامد باسهیل و بچه های پولدارو غربزده کلاس چنان دراخلاق ورفتارم اثر گذاشتکه دیگر تاب دیدن پدر و مادر وخواهرانم را نداشتم.

 انها درچشم من ادم هایی(((امل))) و(((عقب مانده))) به حساب می امدند. پدرم بادرامد ناچیزش نمی توانست خواسته های مرا براورده سازد. اگر هم می توانست نمی خواست مانند جوانان فاسد و هرزه بار بیایم.

هرروز پس از تعطیلی دبیرستان ساعتی در خیابانهای شهر به گردش و تفریح می پرداختیم. پیمان ودوستانش نیز با اتومبیل پرزرق برقشان از برابر ما می گذشتند. وقیافه می گرفتند.

روزی سهیل گفت : جواد باید کاری انجام دهیم _ چه کاری؟ _ ببین انها هر روز سوار ماشین...... میشوند ودر خیابانها گردش میکنند. وقتی هم مارا می ببینند می خندند و مسخره مان می کنند. _اگر پدران ماهم پولداربودند حتما مثل انها اتومبیل سواری میکردیم وبه همسن وسالهای خودمان می خندیدیم. _ مانیز می توانیم صاحب اتومبیل شویم. یک اتومبیل...... سفیدرنگ که زیر نور خورشید چشمها را خیره کند. _چگونه؟؟؟ _خیلی ساده است فقط باید اندکی دل و جرات داشته باشی. _ اگر منظورت کار خلاف است من جرات چنین کارهایی را ندارم. _ این هم از بدبختی توست. اگر با من همراهی کنی زندگی به رویت لبخند می زند. کافی است یک اتومبیل بدزدیم. انوقت میتوانیم در برابر همکلاسی های پولدار قیافه بگیریم. _ نه! من اهل این کارها نیستم. درست است که پدرم پولدارنیست امادر میان مردم احترام و ابرو دارد. نمی خواهم لکه ننگی برای خانواده ام باشم. _من هم نمی خواهم حسرت خیلی چیزهارابخورم. باید خوش باشیم. مطمئن باش انقدرزیرکانه عمل می کنیم که هیچکس متوجه نشود. این یک ریسک بسیار بزرگ است که می تواند مارابه ارزو هایمان برساند. باری تحت تاثیر وسوسه سهیل پذیرفتم که همراهش باشم.

 ازفردای انروز در خیابانهای شلوغ و خلوت شهر پرسه میزدیم ودرپی شکار بودیم. چند روز پیاپی گذشت ونتیجه ای بدست نیامد. سرانجام شبی بادیدن یک پراید سفیدرنگ انتظار به پایان رسید. اتومبیل.... روبروی مغازه بستنی فروشی ایستاده و درش بازبود. سوئیچ هم روی ان قرار داشت. باچشمک سهیل از دو طرف داخل ماشین پریدیم. سهیل پشت فرمان نشست و پاروی پدال گاز گذاشت. او باسرعتی سرسام اور رانندگی میکرد. هرچه فریاد زدم که اهسته تر براند برسرعتش می افزود و باصدای بلند می خندید. پس از ساعتی گردش در خیابانهای شهر دربرابر یک ابمیوه فروشی ایستادیم. سهیل پیاده شد و با دو لیوان ابمیوه و مقداری شیرینی بازگشت. هردو سر گرم خوردن شیرینی بودیم که نگهان اتومبیل پلیس که در تعقیب ما بود ازراه رسید.

 فرمانده پلیس از ما خواست که پیاده شویم و خود را تسلیم کنیم. سهیل که از ترس خود را باخته بود دوباره پاروی پدال گاز گذاشت وفرار کرد اتومبیل پلیس نیز در تعقیب مابود. این تعقیب و گریز حدود بیست دقیقه ادامه داشت وسرانجام در خیابانی شلوغ و پر رفت و امد از حرکت باز ماندیم و لحظه ای بعد دستگیر و روانه زندان شدیم......................

(داستان ارزوی سوخته.کتاب پسران دوستی ها و عبرتها)

 خداوند به ما توفیق بند گی بی چون و چرا بده .

 اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر.

پنج شنبه 24/10/1388 - 7:11 - 0 تشکر 175914

با سلامی مجدد.

خب ریحانه های افرینش نوبت شماست.

رسما از اعضای فعال این انجمن دعوت به عمل میارم که در این بحث شر کت کنن و مارو از نظرات خودشون بهره مند بکنن.مخصوصا خانم تیر دراپ خیالباف(فکر میکردم این بحث خوراکت عزیزم)و................ البته خواهش میکنم کم لطفی نفرمایید وبهم افتخار بدید توش شر کت کنین. من این همه وقت گذاشتم واین داستانارو تایپ کردم برای شما دوستانم .

ممنوووووووووووووووون.

 خداوند به ما توفیق بندگی بی چون و چرا بده. اللهم عجل لولیک الفرج . وال عافیه والنصر.

جمعه 25/10/1388 - 15:16 - 0 تشکر 176175

سلام علیه عزیز،

شرمنده اگر نتونستم در بحث و پاسختهاتون شرکت کنم، گرچه همیشه پاسخهاتون رو تایید میکنم و به خاطر فعالیت مفیدتون خوشحال هم میشم.

حقیقتا علت کم توجهی دوستان و یا شاید خود من دال بر نوع بیان تاپیک و یا طرح سوال از طرف شما نیست، بلکه چندی پیش تاپیکی با عنوان "تو متحجری"و تقریبا باهمین مضمونی که شما فرمودید توسط دوست خوبمون جناب Mamal92 ایجاد شده.

چنانچه مایل باشین دو بحث رو در هم ادغام خواهم کرد.

گویا مشکلتون با ویرایشگر حل نشده، به هرحال تا حدی مطالبتون رو ویرایش کردم تا راحت تر خونده بشن.

موفق باشین.

 

خدايا در برابر هر آنچه انسان ماندن را به تباهي مي کشاند مرا با نداشتن و نخواستن رويين تن کن. (علي شريعتي)

.

.

"مدير انجمن زن ريحانه ي آفرينش"

"جانشين انجمن زبان انگليسي"

شنبه 26/10/1388 - 6:11 - 0 تشکر 176258

دوست عزیزم بوتانیست سلام من میدونم بحث تو متحجری هست اتفاقا بهش سرزدم قبلا بحث پرباریه. اما هدف من از ایجاد این تایپیک دونستن تفکرات مختلف ازادی باکلاسی بدحجابیه.دیدم هیچکس تا حالا اینارو در کنار هم نچیده. در حالیکه مشکلات جامعه ما داره از همین تفکراتی که به شکل غلط جا افتادن سرچشمه میگیره.درباره روشنفکری که امروزه بحث داغیه مطلبی ندیدم.این بحث تو متحجری فرق داره.امیدوارم تونسته باشم منظورم رو برسونم. اما به هرحال اگه دوستان دوست نداشته باشن نظری بدن اشکالی نداره.من فقط به این خاطر اینجا ایجادش کردم که دیدم اعضا واقعا اون چیزی رو که فکر میکنن مینویسن(البته بی پاچه خواری)وتحت تاثیر رودربایستی ها وتفکرات دیکته ای نظر نمیدن.به همین دلیلم توقع همکاری و همدلی بیشتری داشتم. خداوند به ما توفیق بندگی بی چون و چرا بده.اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر.

چهارشنبه 30/10/1388 - 23:19 - 0 تشکر 177207

با سلام

یه كم مطلبتون توُ در تو و زیاد شده

شاید موضوع چندان جالب به نظر نرسیده كه جوابا كمه

موفق باشید

یا علی

 
سیب‌سرخ‌60- غریبی‌آشنا       وبلاگم: ماه تابان من 

جمعه 2/11/1388 - 16:59 - 0 تشکر 177382

باسلام خدمت سیب سرخ محترم. ممنون از راهنماییتون.اینم از ویرایش مطلب.

خداوند به ما توفیق بندگی بی چون و چرابده. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر.

يکشنبه 4/11/1388 - 21:11 - 0 تشکر 177899

aliyeh_m گفته است :
[quote=aliyeh_m;502027;177382]

باسلام خدمت سیب سرخ محترم. ممنون از راهنماییتون.اینم از ویرایش مطلب.

خداوند به ما توفیق بندگی بی چون و چرابده. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر.


سلام دوست عزیز چرا ادامه نمیدین بحثتون رو؟

 

خدايا در برابر هر آنچه انسان ماندن را به تباهي مي کشاند مرا با نداشتن و نخواستن رويين تن کن. (علي شريعتي)

.

.

"مدير انجمن زن ريحانه ي آفرينش"

"جانشين انجمن زبان انگليسي"

دوشنبه 5/11/1388 - 15:44 - 0 تشکر 177999

botanist گفته است :

سلام دوست عزیز چرا ادامه نمیدین بحثتون رو؟
aliyeh_m گفته است :
[quote=botanist;368672;177899][quote=aliyeh_m;502027;177382]

باسلام خدمت سیب سرخ محترم. ممنون از راهنماییتون.اینم از ویرایش مطلب.

خداوند به ما توفیق بندگی بی چون و چرابده. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر.


باسلام خدمت دوست عزیزم بوتانیست.من روزی که این بحث رو ایجاد کردم خیلی ذوق و شوق داشتم. چون فکر میکردم به منبعی دست پیدا کردم که توش جوونای پرشوری مثل خودم و البته همسن و سال خودم زیاده که در مقابل هر مطلبی که میبینن احساس مسئولیت میکنن و جواب میدن. برای همین سوالات خودمو که میدونستم پاسخای متفاوتی داره تایپیک کردم و زدم تو انجمن زنان. هرروز به مطلبم سر زدم اما هیچ پاسخی دریافت نکردم.بلافاصله اون صمیمیتی که درمورد بچه های تبیان دردلم حس میکردم نابود شد.یه چیزی رو هم فهمیدم حلقه های دوستانه اینجا نفوذ ناپذیره. ویه تازه وارد رو نمی پذیره.من برای این مطلب نیاز به حداقل دونفر داشتم که راجع به خود مطلب نظر بدن. اگه شما مایلید لااقل شمانظر بدیدتاباهم بحث کنیم. اگه نه این مطلب چندان جنبه اطلاع رسانی نداره که به تنهایی بشه اداره اش کرد میتونیم صبر کنیم شاید بالاخره یکی احساس مسئولیت کرد بعد از سالیان دراز جواب داد. اگه بخواید م میتونین قفلش کنین. منم رفتم تو انجمنی که بیشتر توش احساس صمیمیت میکنم.واینجا فقط پاسخگوباقی میمونم. ومثل همیشه با دوستای خودم راجع به سوالام بحث میکنم. ممنونم از اهمیتتون. خداوند به ما توفیق بندگی بی چون و چرا بده . اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر.

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.