بسم الله الرحمن الرحیم
ماموریت پنج ساله پدرم درمشهد که به پایان رسید به تهران امدیم.
سال سوم دبیرستان بودم.یکماه ازسال تحصیلی می گذشت وثبت نام مدارس تمام شده بود.اما مدیر دبیرستان به خاطر معدل خوبم مرا پذیرفت. پدرم بسیار خوشحال بود چراکه می پنداشت باامدن به تهران راه پیشرفت وترقی برای من باز میشود.
نخستین روز حضورم در کلاس را به خوبی بیاد دارم. بچه های کلاس باقیافه های شگفت زده به من نگاه میکردند. گویی ادمی عجیب و غریب دیده بودند.لباسهای کهنه و قیافه ساده ام اصلا با انان قابل مقایسه نبود!
درنگاه نخست فهمیدم فاصله ظاهری ام بادانش اموزان کلاس اززمین تااسمان است. سهیل اولین کسی بود که در دبیرستان بامن طرح دوستی ریخت وبه من اموخت که چگونه برای خودم دوست پیداکنم.
روزهای بعد نیز این سهیل بود که پهلویم می نشست و بامن حرف می زد.نمی دانستم چرادیگر بچه ها از من گریزانند.
سهیل می گفت: بخاطر لهجه شهرستانی ولباسهای رنگ ورو رفته کسی به طرفم نمی اید. روزی سهیل از من خواست که برای تمرین ریاضی به خانه شان بروم. من هم پذیرفتم . پدر و مادرم به این رفت و امدها عادت داشتند. چون شاگردی ممتاز بودم گاهی برای کمک درسی به خانه دوستانم می رفتم.
اما ان سال با سالهای گذشته فرق داشت. دوستی باسهیل مرا با دنیایی تازه اشنا کرد و اخلاق و رفتارم را دگرگون ساخت. دیگر درس و مدرسه برایم اهمیتی نداشت فقط میخواستم که به قول سهیل (((امل))) نباشم. اوبه من یادداد که لباسهای مدروز بپوشم وموهایم را مثل هنرپیشه های اروپایی اصلاح کنم.
سهیل می گفت: دانستن نام خواننده های خارجی وداشتن عکس انها وگوش دادن به نوارهای موسیقی غربی موقعیت مرادر میان دانش اموزان دبیرستان دگرگون خواهد ساخت!!!
بدین سان تحت تاثیر سهیل قیافه ولباسهایم تغییر کرد. این دگرگونی بسیار چشمگیر بود به طوری که دیدگاه همکلاسی هایم را نسبت به من تغییر داد. البته همنشینی و دوستی با سهیل بی تاثیر نبود. رفت وامد باسهیل و بچه های پولدارو غربزده کلاس چنان دراخلاق ورفتارم اثر گذاشتکه دیگر تاب دیدن پدر و مادر وخواهرانم را نداشتم.
انها درچشم من ادم هایی(((امل))) و(((عقب مانده))) به حساب می امدند. پدرم بادرامد ناچیزش نمی توانست خواسته های مرا براورده سازد. اگر هم می توانست نمی خواست مانند جوانان فاسد و هرزه بار بیایم.
هرروز پس از تعطیلی دبیرستان ساعتی در خیابانهای شهر به گردش و تفریح می پرداختیم. پیمان ودوستانش نیز با اتومبیل پرزرق برقشان از برابر ما می گذشتند. وقیافه می گرفتند.
روزی سهیل گفت : جواد باید کاری انجام دهیم _ چه کاری؟ _ ببین انها هر روز سوار ماشین...... میشوند ودر خیابانها گردش میکنند. وقتی هم مارا می ببینند می خندند و مسخره مان می کنند. _اگر پدران ماهم پولداربودند حتما مثل انها اتومبیل سواری میکردیم وبه همسن وسالهای خودمان می خندیدیم. _ مانیز می توانیم صاحب اتومبیل شویم. یک اتومبیل...... سفیدرنگ که زیر نور خورشید چشمها را خیره کند. _چگونه؟؟؟ _خیلی ساده است فقط باید اندکی دل و جرات داشته باشی. _ اگر منظورت کار خلاف است من جرات چنین کارهایی را ندارم. _ این هم از بدبختی توست. اگر با من همراهی کنی زندگی به رویت لبخند می زند. کافی است یک اتومبیل بدزدیم. انوقت میتوانیم در برابر همکلاسی های پولدار قیافه بگیریم. _ نه! من اهل این کارها نیستم. درست است که پدرم پولدارنیست امادر میان مردم احترام و ابرو دارد. نمی خواهم لکه ننگی برای خانواده ام باشم. _من هم نمی خواهم حسرت خیلی چیزهارابخورم. باید خوش باشیم. مطمئن باش انقدرزیرکانه عمل می کنیم که هیچکس متوجه نشود. این یک ریسک بسیار بزرگ است که می تواند مارابه ارزو هایمان برساند. باری تحت تاثیر وسوسه سهیل پذیرفتم که همراهش باشم.
ازفردای انروز در خیابانهای شلوغ و خلوت شهر پرسه میزدیم ودرپی شکار بودیم. چند روز پیاپی گذشت ونتیجه ای بدست نیامد. سرانجام شبی بادیدن یک پراید سفیدرنگ انتظار به پایان رسید. اتومبیل.... روبروی مغازه بستنی فروشی ایستاده و درش بازبود. سوئیچ هم روی ان قرار داشت. باچشمک سهیل از دو طرف داخل ماشین پریدیم. سهیل پشت فرمان نشست و پاروی پدال گاز گذاشت. او باسرعتی سرسام اور رانندگی میکرد. هرچه فریاد زدم که اهسته تر براند برسرعتش می افزود و باصدای بلند می خندید. پس از ساعتی گردش در خیابانهای شهر دربرابر یک ابمیوه فروشی ایستادیم. سهیل پیاده شد و با دو لیوان ابمیوه و مقداری شیرینی بازگشت. هردو سر گرم خوردن شیرینی بودیم که نگهان اتومبیل پلیس که در تعقیب ما بود ازراه رسید.
فرمانده پلیس از ما خواست که پیاده شویم و خود را تسلیم کنیم. سهیل که از ترس خود را باخته بود دوباره پاروی پدال گاز گذاشت وفرار کرد اتومبیل پلیس نیز در تعقیب مابود. این تعقیب و گریز حدود بیست دقیقه ادامه داشت وسرانجام در خیابانی شلوغ و پر رفت و امد از حرکت باز ماندیم و لحظه ای بعد دستگیر و روانه زندان شدیم......................
(داستان ارزوی سوخته.کتاب پسران دوستی ها و عبرتها)
خداوند به ما توفیق بند گی بی چون و چرا بده .
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر.