بسم الله الرحمن الرحیم
گنجشک با خدا قهر بود...
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت:
می آید؛من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنود و یگانه قلبی هستم که
دردهایش را در خود نگاه میدارد...
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند.
گنجشک هیچ نگفت و ...
خدا لب به سخن گشود:با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت:لانه کوچکی داشتم،آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام.
تو همان را هم از من گرفتی.
این طوفان بی موقع چه بود؟چه میخواستی؟لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغضی راه کلامش را بست...
سکوتی در عرش طنین انداخت.فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود.باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.
آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت:و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته
به دشمنی ام برخاستی!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی درونش فرو ریخت.های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...
جایی در پشت ذهنت به خاطر بسپار که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست...