در زندگی همه آدمها دقایق لجوجی هستند که تو هر چه اصرارشان کنی بگذارند و بگذرند ، باز میخکوب بر شانه خستگیهای تو می نشینند .
دقایقی که نه می شود خندید و نه حتی بغض های سنگین را راهی کرد . هرچه فکر نمی کنی نمی فهمی چه باید کرد و هیچ ﮐس هم کلامی به تو نمی گوید ، تو تنها می شوی و باز کسی چیزی نمیگوید .
دنیایت آنقدر تنگ می شود که حتی نفسهایت در آن جا نمی گیرد . خستگی امان صبرت را می گیرد . قلبت خالیست ، ذهنت پر . قلبت پر ضربان و ذهنت مغشوش . دلت هوای آرامش مرگ را می کند اما قلب هنوز مامور حیات توست ...
تو در به در ، به دنبال معجزه می گردی اما راستش را بخواهی هیچ ﮐس جز تو برای تو معجزه نخواهد کرد و تو اینگونه اعجاز کن :
(( در اوج خستگی این لحظه ها ، لبهایت را مجبور کن برایت بخندند
و قلبت را راضی کن که دوست بدارد
و به چشمانت بگو اگر نمی بایست گریست ، خدا مجرای اشک را نمی آفرید .
دست و پایت را از چسبناکی این لحظهای آهسته رهاکن .
بی شک کسی در وچود تو زمزمه می کند ، حوصله اش نیست بخواب ...
اما تو به نشانه ی زندگی چشمانت را باز کن ،
دریچه های قلبت را بگشا ...
قدمهایت که به رفتن مایل شوند دیگر هیچ چیزی سخت نیست ،
تنها تو اولین قدم را بردار ...