مولای من! سالهاست که کاسههای صبرمان لبریز شده است و آتشفشان دلمان فعّال. سحاب چشممان جز خون نمیبارد و در دشت دلمان جز خار غم نمیروید. امواج خون در دریای دیدهمان میغرد و ساحل پلکمان را میفرساید. لبهایمان از فرط عطش ترک خوردهاند و گوشهایمان از کثرت نالهها کر شدهاند. زبانهایمان از شدّت ترس لکنت گرفتهاند و صداهایمان در حنجرهها خفه شدهاند.
دریای آرزویمان خشکیده است و کوه امیدمان ریزش کرده است. نالههایمان گوش فلک را کر کرده و ضجههایمان در دل سنگها نفوذ کرده است. بزرگانمان خاکنشین شدهاند و جوانانمان در دام پیری گرفتار شدهاند. شادیهایمان لباس غم به تن کردهاند و غمهایمان ریشهدار شدهاند.
مرغان حق گرفتار چنگال کرکس زمانه شدهاند و بومهای شومصفت، بر آسمان چیره شدهاند. طوفانهای سرخ و سیاه حوادث بیرحمانه بر گلها میوزند و شقایقهای لطیف را پرپر میکنند. سیمرغ یأس قهرمان کابوس شبهای عمرمان شده است. کوهنوردان صبور از فتح قله امید ناامید شدهاند. قابیلیان یورش بردهاند و هابیلیان را سنگری جز انتظار نیست. شبپرهها به میدان آمدهاند و چکاوکها به لانهها پناه بردهاند. روزگار قرعه قدرت را به نام روبهان انداخته و شیران را تبعید و خانهنشین کرده است. گردباد حوادث بر آلاچیق حیاتمان وزیدن گرفته و هستیمان را چونان پَری تا مرز خلأ عدم بالا برده است.
دنیا ظلمتکدهای بزرگ شده است. آدمیان گرفتار باتلاق غفلت شدهاند. در شهر علم، جهل فوران میکند. چشمههای معرفت خشکیده است. رگهای غیرت و عفت بریده شدهاند. عدالت محو شده است و بیعدالتی بیداد میکند. رودهای الحاد طغیان کرده است ولی سرزمین دین همچنان تشنه است. جنگ نابرابر ظلم علیه حق به پا شده است. مردمان سعادت را در مردابهای فساد و منجلابهای عصیان میجویند. با انسانکُشی تجارت میکنند و مقام میگیرند. صلح را به صلیب میکشند و در آتش جنگ میدمند.
قساوت در مرزهای بینهایت سیر میکند. بر اشک یتیمان میخندند و بر آه بینوایان طعنه میزنند. دلهای شکسته را به تمسخر میگیرند و نالههای مظلومان را به زهرخند میخرند. اخلاق را ذبح کردهاند و معنویت را مُثله نمودهاند. حقجویان را به هِقهِق وادار کردهاند و حق را پایمال و لگدمال نمودهاند. آوای غریبانه مظلومان از زندان ابوغریب به گوش میرسد.
و ما بسان بادیهنشینان آن سوی کوه قاف در برهوت فنا، میان سرابهای کاذب هرولهکنان میدویم و عطش روحمان را به ناچار با خونآبِ دل و شورآبِ دیدهمان برطرف میکنیم. آه! مگر این خاموشی سرد و تنهایی تاریک باور شدنی است؟! مگر این زخم عمیق غربت را مرحم صبر التیام میبخشد؟! مگر این سیل اشک را سدّ زمان تواند که مهارش کند؟! مگر این طوفان آه را کسی یارای مقاومت دارد. آیا این شب نومیدی را سحر امیدی خواهد رسید؟! آیا بر این مَه بنشسته بر دل، پرتو خورشیدی خواهد تابید؟ آیا بیصبری انتظار قابل تحمل است؟! آیا کشتی طوفانزده دل روزی بر ساحل پرامن فَرَج پهلو خواهد گرفت؟ آیا تشنگی آب و گریه صبر، باور کردنی است؟!
امّا مولای من! هنوز هم در دل شبهای تاریک یأس، در قعر دریای هولناک خون، بر فراز آسمان دودآلود زمانه، از درون ظلمتکده دنیا، از گوشههای نمین سیاهچالهای ظلم، از زیر آوارهای فقر، از کنار چشمهسارهای مادی، از میان انسانهای بیدین... عدهای تو را میطلبند و ذکر نام تو را زمزمه میکنند. یعنی که ای یوسف اسلام، بیا که چشمان یعقوب جهان کور شده است.
یابن یاسین! در سینای عشق تو سینهها چاک کرده و تنها صف به صف آراستهایم تا شاهدان نخستینِ قدوم مبارک تو باشیم. آری! سالهاست که در پی یافتن وجود نازنینت خانه به دوشیم. آوارگی گرچه سنّت دیرین عشق است که عاشق را چارهای جز استمرار و احیاءاش نیست، اما ای نازنین معشوق! هیچ شنیدهای که معشوقی عاشقش را در دار هجران رها کند و در آتش خیال وصلش بسوزاند؟ هیچ شنیدهای که عاشقی به جرم عشق، در دادگاه معشوقش محاکمه گردد؟! هیچ شنیدهای که فُرقَت عاشق و معشوقی قرنها به طول انجامد؟ پس ای مولای من! «الی متی احار فیک»؟
مولای من! بیا که دیگر صبرم از جام وجود لبریز گشته و مرا بیش از این توان نیست که بتوانم اشک فراقت را در چاه چشمم به اسارت کشم. بیا که گلهای بوستانِ حیاتِ ابنای آدم علیهالسلام دستخوش شبیخون طوفانهای خزان شده است. بیا که همسنگران خداجو و عاشقپیشهام یکیک شهید ظلمت زمانه گشتهاند. بیا و به انتظار پایان بخش و با حضورت به تار و پود خشکیده جانهامان طراوت و سرور را ارزانی دار.
مولای من! دوست داشتم در فراسوی مرز حیات، توسن اندیشه را به جولان در آورم، تو را معنی کنم، غزلی همسانِ زیباییهایت بسرایم و مثنوی مدحت را به لوح قلبم حک کنم و یا عظمت شأنت را در شاهنامه پهلوانان وادی نور بگنجانم. اما چه کنم که در این مهم، زبان قاصر است و الکن، و قلم، شکسته است و بیجوهر. ما انسانهای هبوط کرده عصر مدرنیته که از تابش انوار خورشید وجودت محرومیم و در حریم کویت نامحرم، در این فرقت طاقتفرسا چه میتوانیم بگوییم جز اینکه: «اللهم انا نشکوا الیک فقد نبینا ـ صلواتک علیه و آله ـ و غیبة ولیّنا و کثرة عدوّنا و قلّة عددنا و شدّة الفتن بنا و تظاهر الزمان