نسیم صبح به کویش اگر گذر کردی...بگو به دوست که ما را زخاطرت نبری
مهدی جان!
دردهای زیادی است كه به آنها وعده داده ام كه با آمدنت علاج می شود...
جمعه ها دم غروب وقتی آسمان ازاندوه نیامدنت دوباره مثل صدها سال دیگری که خون گریسته است اشک سرخ می بارد
به خودمی گویم آقایم بازهم نیامد...
درست جمعه ها ... وقتی قلبم وقلب همه ازتنگی فراقت مثل لاله ای كه زیرپا لگدشودچروكیده ورنجیده می شود باخودمی گویم: این دردعاقبت مراخواهدكشت...
وبعدبه خودنهیب می زنم كه اوخواهدآمدوآنگاه ازدیدگانم قطره ای اشك می چكدوازسوزان ترین پرده اندوهم می گویم:
مهدی جان!
درست كه من بدم ولایق تونیستم....اما!
اما دوستت دارم...
سلام
باز هم آدینه ای دیگر...آدینه ای دیگر اما در فراق یار
و ما هم اندر خم ابروی یار مانده ایم...پس بازم صداش میکنیم...یعنی ندبه عاشقی سر میدیم
باشد که به این بهونه با فرازهای زیبای این دعا بیشتر آَشنا و روح و جانمون را صیقل بدیم.
كی میشه دست نوازش بكشی در سر من؟
بگی كه میخوام تو را برای خودم جدا كنم
كی میشه وقت سحر نافله خون ببینمت؟
با جمال باصفات بشینم و صفا كنم
كی میشه بیایی و من پای حرفات بشینم؟
خودمو پایین پای منبر تو جا بكنم
یا علی