• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 3391)
چهارشنبه 21/5/1388 - 10:7 -0 تشکر 141188
داستانكهای مترو

سلام

مدتیه در ثبت مطلب شروع به ثبت داستانهای كوتاهی با محوریت مترو كردم.بنا به پیشنهاد سركار خانم حس غریب تصمیم گرفتم اونهارو در انجمن ادبیات هم ثبت كنم تا بطور یكجا جمع آوری بشه .امیدوارم مورد پسند واقع بشه.

خودش موبایل نداشت اماهمیشه وقتی سوار مترو میشدیه چیز خیلی براش جالب بود.اكثر كسانی كه سوار میشدند بلافاصله موبایلشون رو در می آوردندوشروع به ور رفتن با اون می كردند.بعضی ها بازی می كردند وخیلی ها در حالی كه دور وبر خودشون رو نگاه می كردند ومواظب بودند كسی صفحه موبایلشون رو نبینه مشغول بودند.تو روزنامه ها خونده بود كه چیز خطر ناكی به نام بلوتوث بازی در قطارهای مترو رواج پیدا كرده ومواردی خوبی هم بین مردم رد وبدل نمیشه.كنجكاویش باعث شد چند بار هم به موبایل دیگران سرك بكشه وچیزهایی رو هم كه زیاد مناسب نبود ببینه.همین سرك كشیدنهاباعث شد شیطون گولش یزنه.باخودش گفت:هر طور شده باید یه موبایل بخرم وخودم دست بكار بشم.بالاخره موبایل رو خرید ووقتی سوار مترو شد بلوتوثش رو روشن كرد ومنتظر شد.یه بلونوث رسید با خوشحالی وولع تموم دكمه بله رو فشار داد این بلوتوث برعكس قبلی ها نوشتاری بود وبه این مضمون:"دنبال چی می گردی...حیف نیست به خاطر هوسهای زودگذر دنیایی آخرتت رو از دست بدی"فكری باخودش كرد وگفت..استغفروالله وربی....

از اون به بعد دیگه هیچوقت بلوتوثش رو در مترو روشن نكرد

                          این نیز بگذرد.....
چهارشنبه 21/5/1388 - 11:41 - 0 تشکر 141217

در یكی از ایستگاههای مترو قطار نگهداشت ویه دختر وپسر با هم سوار شدند

مشخصات پسر:موهاش طوری سیخ سیخ بود كه انگار برق فشار قوی بهش وصل كردند.سه چار سانتی مو به عنوان ریش از چونش آویزون بود...یه تی شرت شبه آستین حلقه ای یقه هفت تنش بود كه بقدری كوتاه بود كه با هر تكونی كه میخورد قسمتی از كمر وشكم مشخص میشد.شلوارش از نوع جین با جند تا وصله پبنه وفاقی كوتاه كه بالا كشیدنش در یه وجبی كمر متوقف شده بود ....

مشخصات دختر:آرایش از نوع تهوع آور-چیزی به شكل روسری فقط موهای پست گردنش رو پوشونده بود-چیزی شبیه مانتو تنش بود واحتمالا مال خواهر كوچیكش بود چون بسختی تنش كرده بود ....!!!....شلوارش هم مثل اینكه جنس خوبی نداشت چون تا نزدیك زانو آب رفته بود..

حالا مشخصاتشون به جهنم،چیزی كه بعد از اومدنشون بقیه مسافرارو ناراحت میكرد رفتار نا مناسبشون بود.با صدای بلند با هم حرف میزدند.سربسر هم میذاشتند وبا الفاظ زشت ونامناسب با هم شوخی میكردند بدون شرم .......از قیافه بقیه مسافرا،نچ نچ ها وسر تكون دادناشون معلوم بود كه ناراحتند ولی انگار همه منتظر بودند دیگران اعتراض كنند.بالاخره یه خانم چادری جا افتاده طاقت نیاورد وگفت:بچه ها یه مقدار رعایت كنید..بخدا این رفتار شما درست نیست فكر بقیه هم باشیددختره طرف اون برگشت وگفت:اه اه ..هیچ جا از دست شما چادر چاقچوری ها آسایش نداریم.حتما پشت بندش هم میخوای بگی ما شهید ندادیم كه شما اینطور رفتار كنید...شهید دادید كه دادید ..ما هر طور كه دوست داشته باشیم رفتار می كنیم..زن وقتی بی حیایی دختره رو دید ترجیح داد ساكت بشه

ولی مثل اینكه طاقت همه طاق شده بود چون این دفعه صدای اعتراض یه خانوم مانتویی بلندشد:یعنی چی دختر؟این چه طرز حرف زدنه ؟این خانوم كه چیزی به شما نگفت..این جا یه محیط عمومیه وشما باید یه سری چیزهارو رعایت كنید...شما اینجارو با خونه اشتباه گرفتیددختره یه برو بابایی گفت وبی اعتنا شروع به حرف زدن با پسر كرد..

پسره هم كه از عدم اعتراض بقیه جری شده بود با صدای بلند به دختره گفت :همه جا از این فضولا پیدا میشه..اگه زن نبودند میدونستم چیكار كنم

بالاخره صبر آقایون هم لبریز شد وآقایی مسن صداش بلند شد:پسره قرتی مثلا چه  میخواستی بكنی.خجالت هم خوب چیزیه ..حیا كنید.كی سابق اینطور بود..بزرگتر كوچكتری وجود داشت .دختر پسرها حیا داشتند ..همه اینا به خاطر اینه كه هیچكدوم حال اعتراض نداریم.نهی از منكر از یاد هممون رفته.همه میگیم به من چه..

خجالت بكشید ازاون لحظه ای كه اومدید آسایش مارو بهم زدید..پسره نگاهی به مرد كرد وگفت..تو دیگه چی میگی پیری..میخوای بیام ساكتت كنم ..پیرمرد طاقت نیاورد بلند شد تا بطرف پسره بره ..اما یكی دوتا جوون جلوشو گرفتند ونشوندنش وخودشون بطرف جوون بی ادب رفتند وشروع به حر وبحث با اون كردند.پسره وقتی دید سنبه پرزوره كوتاه اومد ودختره هم خودشو جمع وجور كرد ولی جوونا دست بردار نبودندبه ایستگاه كه رسیدند پسره رو از قطار بیرون اندختند ودختره هم بدنبالش بیرون رفت.....

                          این نیز بگذرد.....
شنبه 24/5/1388 - 11:38 - 0 تشکر 141904

داستاهای مترو(از سمت راست حركت كنید)

سلام

توی قطار مترو روصندلی نشسته بودم وغرق افكار خودم بودم.نگام به شعاری افتاد كه بالای در قطار نوشته شده بود."در همه جا از سمت راست خود حركت كنید"با خودم گفتم یعنی چی؟!...این هم شد توصیه ..اینكه جزو بدیهیاته ولازم نیست كه تو مترو هم اینو به مردم تذكر بدن.چه خوبه مسئولین مترو یه تجدید نظری در ثبت این شعار ها بكنند

.تو همین فكر بودم كه به مقصد رسیده وپیاده شدم .به پله های ایستگاه رسیدم وطبق معمول از سمت راست شروع به بالا رفتن كردم.هنوز هفت هشت پله بیشتر بالا نرفته بودم گه یه آقایی كه از بالا به پایین می آمد رودرروی من قرار گرفت.من كنار نرفتم و گفتم :آقا من دارم درست حركت می كنم .جایی كه حركت دو طرفه است هر كس باید از سمت راست خودش حركت كنه.نگاه چپ چپی به من كرد وزیر لب غرغر كرد واز جلوی من كنار رفت..از ایستگاه مترو بیرون اومدم ووارد پیاده رو شدم.در اونجا هم با همین مشكل روبرو شدم وچند بار نزدیك بود با تفری كه از روبروم میومد بر خورد كنم .

جالب اینه كه شب هم كه با ماشین خودم در خیابون رانندگی می كردم به ماشینی بر خوردم كه از طرف روبرو واز سمتی كه مربوط به حركت اون نبود داشت بطرف من می اومد واگه كمی دیرتر كنار كشیده بودم معلوم نبود چه بلایی سر خودم وماشین اومده بود.اینجا بود كه به انتخاب كننده های شعار های داخل مترو آفرین گفتم وتازه فهمیدم درسته كه خیلی چیزها در زندگی اجتماعی ما جزو بدیهیاته ولی برا رعایتش همیشه باید به ما تذكر بدند.

                          این نیز بگذرد.....
يکشنبه 25/5/1388 - 12:37 - 0 تشکر 142286

سلام

پسرك آدامس فروش

پسرك وارد قطار مترو شد.بنظر می اومد ده یازده سالی بیشتر نداشته باشه.لباسش نونبود ولی مرتب بود.غرور خاصی همراه با اندوه در صورتش موج میزد.از توی كیف مدرسه اش بسته ی آدامسی در آورد وشروع به فروختن كرد.برای فروش به التماس متوسل نمی شد ولی وجنات این بچه طوری بود كه انگار اكثراخودشون رو موظف به خرید آدامس می دونستند.جالب این بود كه از هیچكس بیشتر از پول آدامس پولی قبول نمی كرد.رفتار جالبش مشتاقم كرد چند كلمه ای باهاش صحبت كنم.نزدیك من كه شد آدامسی ازش خریدم .صندلی بغلم خالی شد بهش گفتم جند دقیقه ای استراحت كن بعد برو.انگار منتظر حرف من بود .بلافاصله نشست.سر صحبت رو باز كردم:

وضع كاسبی چطوره؟..الحمدالله بد نیست ...خدا رو شكر

راستی چرا تو این سن وسال آئامس میفروشی؟...میخوام كمك خرج مادرم باشم

مادرت؟!  مگه بابا نداری؟..چرا دارم ...ولی الان تو زندانه

یخ كردم ..چند لحظه ای بینمون سكوت بود ودوباره سوال از طرف منو وتعریف ما وقع توسط پسرك:

پدرم تاجر بود.به خاطر موقعیت شغلی پدرم ما وضع خیلی خوبی داشتیم.خونه بزرگ،ماشین خوب،بهترین مدرسه وخیلی امكانات دیگه.یه از خدا بی خبرتو یه معامله از پدرم كلاهبرداری كردواون ورشكست شد.همه چیزهایی كه داشتیم فروختیم وبابت بدهی به طلبكارا دادیم.ولی پدرم به خاطر باقیمانده بدهی هاش به زندان افتاد.الان هم وضع خوبی نداریم .البته كمك های ناچیزی از طرف بهزیستی وانجمن حمایت از خانواده زندانیان به ما میشه ولی كفاف خرج ما رو نمی ده .به همین خاطر من وقتی مدرسه ام تموم میشه به مترو میام تا با فروش آدامس كمكی به مادرم كرده باشم.در حالی كه اشك تو چشام حلقه زده بود بوسه ای به سر این بزرگ مرد كوچك زده واز خدا براش آرزوی سلامتی وگشایش در كار باباش كردم.در حالی كه دور شدن پسرك از خودم رو نكاه می كردم این حدیث ازپیغمبر(ص)به یادم اومد:

"هر كس بدهكار ناتوانى را مهلت دهد براى هر روزش ثواب صدقه در راه خدا مى باشد."

با خودم گفتم ای كاش طلبكارای بابای این پسرك به این حدیث عمل می كردند 

                          این نیز بگذرد.....
يکشنبه 25/5/1388 - 17:27 - 0 تشکر 142355

سلام

ببخشیدمزاحم مطالبتون شدم

اما واقعا زیباست...فوق العاده است...

بهتون تبریك میگم برای قلم زیباو روانتون...

توی ثبت مطلب كه میخوندم واقعا لذت میبردم...

منتظرم كه كتابتون منتشربشه وبا خوشحالی بخونمش(اسم وفامیلتون رو هم كه میدونم،دیگه كارم راحت میشه)

یا حق

دعا میكنم كه خداازتو بگیرد،هرآنچه كه خداراازتو گرفت...دكترعلی شریعتی

    

 

يکشنبه 25/5/1388 - 23:11 - 0 تشکر 142442

سلام جناب برزخ واقعا خسته نباشید ...

وقتی اینجا میامو داستاناتونو می خونم یه حس خوبی بم دست میده ، یه جورایی آدمو میگیره ( جَو نها ) انگار ازین دنیا جدام میکنه .

 نمیدونم ، خلاصه دمتون گرم دیگه ...

راستی یه سوال : اینا ساخته ذهنتونن یا واقعیت دارن ؟

خداوندا تو میدانی که انسان بودنو ماندن در این دنیا چه دشوار است .

چه زجری می کشد آن کس که انسان استو از احساس سرشار است ...

دوشنبه 26/5/1388 - 9:41 - 0 تشکر 142489

سلام

پنجره خیال عزیز:اونطور هم كه شما فرمودید قابل توجه نیست.من تجربه ی اولمه واین كاررو تازه شروع كردم ولی به هر اظهار لطف شما مایه ی دلگرمیه

Eniak-abگرامی:ممنون از اظهار لطفتون..نوشته ها م بیشترش تخیله

--------------------------------------------------------

مامور برای هل دادن

مدتها بود مترو سوار بود وچون در ایستگاههای بین راهی سوار وپیاده میشد همیشه گرفتارازدحام مسافر بود .چه موقع سوار شدن وچه موقع پیاده شدن ورد زبونش این عبارت بود..آقا هل نده ...آقا هل نده....چند بار هم بابت این هل دادنها با دیگران دعواش شده بود.یه بارهم جوری هلش داه بودند كه سرش به دیوار مقابل خورده بود .خلاصه از این بابت خیلی ناراحت بود وهمیشه به زمین زمان بد می گفت.اما...اما...یه روز كه داشت روزنامه می خوند خبری توجهش رو جلب كرد:"مسئولین متروی ژاپن جهت هل دادن مردم به داخل واگن مترونیرو استخدام می كنند"...اینجا بود كه احساس شرمندگی بهش دست داد..اینهمه مدت  بطور مجانی وافتخاری هل داده میشده واون در جواب اینهمه محبت چه عكس العمل بدی در برابر هل دهنده ها داشته...ازاون به بعد ،بعد از هر هل دادن این كلمات رو تكرار میكنه:ممنونم....متشكرم...محبت كردید

                          این نیز بگذرد.....
دوشنبه 26/5/1388 - 13:9 - 0 تشکر 142548

با سلام

چند باری اسم این بحث رو دیدم اما حال نداشتم بیام بخونم تا اینکه الان خوندم

داستان های جالبی بود جناب برزخ

خسته نباشید 

امام زمان (عج) : اگر شیعیان ما به عهد و پیمانی که با ما بسته اند وفادار بودند فرج من به تاخیر نمی افتاد.   

دوشنبه 26/5/1388 - 14:52 - 0 تشکر 142612

سلام سلام سلام

برزخ جان شما هم در شعر گفتن و هم در داستان نوشتن خیلی ماهرید و من به شخصه از داستانها و اشعارت لذت می برم

من این را در ثبت مطالب روزانه ات خوانده بودم واقعا زیباست

دلتان شاد و لبتان خندان

در وفای تو چنانم که اگر خاک شوم / آید از تربت من بوی وفاداری تو . . .

منتظر شما در وبلاگ دل شکسته
سه شنبه 27/5/1388 - 15:58 - 0 تشکر 143039

سلام

پسر جوون چند ایستگاهی بود كه در مترو سر پا ایستاده بود.بالاخره یه صندلی خالی شد واون تونست بشینه ..آخیشی گفت ودر صندلی فرو رفت..هنوز از كیف نشستن روی صندلی كاملا خارج نشده بود كه قطار به ایستگاه بعدی رسید..یه خانم با بچه ای به بغل وارد شد ودرست رویروی او ایستاد.می خواست بلند شه ..ولی وسوسه  نشستن راحت روی صندلی نذاشت.حس كرد همه دارن به اون كه جوونتر از همه است نیگا می كنند..نتونست بار نگاههارو تحمل كته و خودشو به خواب زد..همونطور كه چشاش بسته بود با خودش فكر می كرد :یعنی چه؟..دو تا واگن مجزا برا خانوما هست..باید برند اونجا سوار بشند..میان تو واگنهای عمومی ..آسایش مارو هم بهم میزنند...تو همین فكرا بود كه صدای پیرمرد بغل دستیش بلند شد....خانم بفرمایید بشینید..

                          این نیز بگذرد.....
دوشنبه 16/6/1388 - 14:57 - 0 تشکر 149277

سلام

تو قطار مترو رو صندلی نشسته بودم وغرق افكار خودم بودم.صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد.من به مناسبت ایام ماه مبارك ربنای شجریان رو به عنوان زنگ قراردادم .وقتی تماسم تموم شد نظرم به نفر بغل دستیم جلب شد.مردی حدودا بالای 45 سال كه با قیافه ناراحت چند قطره ای اشك در حال پایین افتادن ازصورتش بود .متعجب وناراحت شدم .با خودم گفتم ببین این بنده ی خدا چه مشكلی داره كه جلوی اینهمه آدم نتونسته جلوی اشك ریختنش رو بگیره.فضولیم بد جوری گل كرده بود.گفتم بپرسم ببینم موضوع چیه..اصلا شاید كاری از دستم بر بیاد انجام بدم.

گفتم:آقا ببخشید قصد فضولی ندارم..ولی میشه بگید چی ناراحتتون كرده؟؟!!

گفت:آره آقا...زنگ موبایل شما..

گفتم:یعنی چه؟!..من تا حالا نشنیدم كسی از شنیدن این نوا ناراحت بشه

گفت :قصه من فرق میكنه..منم تا دوسال پیش مثل خیلیها آرزوی رسیدن ماه رمضان و استفاده از بركات معنوی این ماه رو داشتم .وقتی هم كه روزه می گرفتم وقت افطار با شنیدن نوای ربنا شوق وشادی عجیبی سراسر وجودم رو می گرفت.شادی از این بابت كه یك روز رو روزه گرفتم وشوق آماده شدن برای روزه گرفتن در روز بعد.....حالا دو ساله كه مریضی سختی گرفتم ودكترها از روزه گرفتن منعم كردند.حالا دوساله كه دیگه ربنا برام نوید شادی نیست .دوساله كه چه موقع افطار وچه غیر افطار وقتی نوای ربنا رو میشنوم یاد این می افتم كه دیگه نمی تونم روزه بگیرم واشك از چشمام سرازیر میشه....

چند جمله ای برا دلداری بهش گفتم وبراش آرزوی شفا وتوفیق درك دوباره روزه رو كردم.به ایستگاه رسیدیم ومرد پیاده شد ومن در حالی كه با حال ناراحت رفتنش رو نگاه می كردم زیر لب گفتم:

خدایا توفیق روزه گرفتن رو در ماه خودت از هیچ بنده ای نگیر".آمین

                          این نیز بگذرد.....
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.