در پاره ي دوم از اين روايت - آينه ي دل - قلندر داستان در کوي يار است. حديث نفس ميگويد. در اينجا همراهي بي نظير سازهاي کوبه اي و صداي انسان، از هم دريدن پرده ي تزوير را تصوير مي کند. درک کلام و بيان آن در کوبه ها و نواها، روايتي شگفت است. در پارهي نخست ، قلندر مست يار است ، حال فرياد بر مي دارد و سررشته ي تقدير را مي خواهد که بهم بپيچد. روايت اين قطعه ، زنجير بر گردن نهادن است و شکستن آينه ي دل تا هنگامي که ديدار و وصل رخ دهد. اين زنجير ، نمادي از رياضت قلندرانه است. همانند زجر و سختي اي که اهل مهر در مهرابه ها مي کردند و خود را به زنجير مي بستند. اين زنجير ، انگار که در جبين قلندر چين انداخته که در تغيير نواي سازها ندا مي رسد:در مذهب آيينه ها جايي ندارد کينه ها / برخيز و برچين از جبين اين ظلمت شبگير را... همانند مولانا که فرمان مي دهد: رو سينه را چون سينه ها هفت آب شو از کينه ها / وانگه شراب عشق را پيمانه شو پيمانه شو.
در اين روايت شاه بيتي است که همراهي نواها و سازها با صداي در اوج خواننده ، ترکيبي شگفت انگيز مي سازد و قلندر فرياد مي دارد: اي ريسمان حلاج را از دار بالاتر بکش / بر سردر خورشيد زن تنديسه ي تکبير را...
اما پاره ي سوم روايت قلندر، سفري شگفت انگيز است. اما با پاي پياده. با شروع قطعه ، صداي نفس زدن و دويدن همراهان –همخوانان- را مي شنويم. انگار که صحنه اي از تئاتر است که همه ي ياران و بازيگران نفس زنان وارد مي شوند. همه در حال دويدن اند. با پاي پياده و هروله کنان سعي ميان صفا و مروه را تمرين مي کنند. صداي دف فضا را آکنده است. همه آماده ي سفري شگفت اند. سفري در دل. بي طي مسيري در عالم واقع. سفري در زمان لايزال. سفر در نگاه صورت مي بندد. و عجبا با پاي پياده. قافله اي از نگاه مي رود تا به چشمي برسد که تنها پناه قلندر است. بيتي دل انگيز در قطعه خودنمايي مي کند: وقت سفر عزيز من ساز بدست من نده / اسير مويه مي شود مخالف سه گاه من... مويه و مخالف گوشه هايي از دستگاه سه گاه اند. صداي مويه ي خواننده و همراهان و کوبه اي ها تصوير دلنشين اين قطعه را دو چندان مي کند.
اما پاره ي چهارم. اين قطعه اعتراف نامه ي قلندر است. او از همان اول کار مشتش وا شده است. اشاره هاي ظريف در اين بخش به داستانها و روايت هاي عاشقانه ي مشهور مانند فرهاد و تيشه اش و يوسف و زليخا تصوير سازي زيبايي را با رنگ آميري دقيق سازهاي کوبه اي و نواي انساني بدست داده است. تشنگي ، جنون و مستي ، ويژگي هاي اين قطعه است که آثارش در تمام موسيقي ديده مي شود. تشنگي در تصويري زيبا بيان مي شود. هارموني اين کار در اين بيت و تصوير ساحلي که همه در کنار آن تشنه مي رقصند چرا که روح مرموز عطش به شکل دريا در آمده است ، موسيقي نابي را بگوش مي رساند. دريايي در کار نيست، همه غوغاست.
حرکت سازها و همراهي نواي همسرايان در بيت: گرچه اي دف زن مست شيشه ي باده شکست / يک بغل مستي و نور قسمت ما شده بود... دف زني و مستي را القا مي کند و اگر حتي کلام نبود مي شد قلندر مست دف زن را ديد. ساخت موسيقي در اين بخش به شکل يک دکوپاژ سينمايي جلوه مي کند و پلان هاي صوتي سازهاي کوبه اي در کنار هم تدوين شده است.
دو بيت انتهايي اين پاره ، روايت دگرگوني و سمبليک را نشان مي دهد. اهريمن شب در شب قتل خود در نهايت مستي اهورا مي شود و مستي قلندرانه را مي آزمايد و در ديگري ديداري وجد آور از يوسف است که از فرط جنون ، چون زليخا شده است. مستي و جنون و تشنگي در اينجا ناظر بر تمام روايت است. در پايان اين بخش صداي يوسف مجنون را مي شنويم که از ما دور است.
در پاره ي بعدي اثر با آن يار آشنا مي شويم. او مشرق مطلق است که مغربي اي با خط مي ، بر در و ديوار از حادثه اي حکايت مي کند. حادثه اي از چشم او که در سفري اهورايي مي خواسته به آن برسد.
اما نقطه ي اوج داستان روايت تب و جنون است. هم نوايان ، مبارک مبارک گويان آمده اند. انگاري که عروسي قلندر است و يا زايشي دوباره از پس رنجي و رياضتي سخت جانفرسا. موسيقي روايت شادي و سرور و وصل است. هيـــــــچ غمي و ناله اي در اين بخش نيست. صبوري شبها به صبح تابان رسيده و آن تن پراکندگي ها به مطلق جان. صداها در اينجا ديگر آرام است. آرامشي ژرف بر فضا حاکم است. وصل رخ داده است. نواهاي کوبه اي نيز به آرامش مطلق مي رسند تا در ضربه ي نهايي ، سکوت بر همه جا حاکم شود.
تو خواب سرسبز ريشه بودي بهار فرداي بيشه بودي
در ابتداي هميشه بودي ولي به پايان رسيدي آخر
برگرفته از وبلاگ خورشید شبستان