دفترش رو که پرت کرد توی حیات رفت به اتاقش و درر رو قفل کرد ..بابایی به مقداری جلو رفت ایستاد اینبار سعی کرد مسافت بیشتری رو بره محسن خودش رو توی اتاقش پشت پرده قایم کرده بود یاد صبح افتاد وقتی که معلم مجبورش کرد از روی سرمشق یه صفحه کامل بنویسه ..اون موقع هم چشماش تار شده بود بابایی خم شد و دفتر رو برداشت محسن دستی به چشماش کشید تا بابایی رو بهتر ببینه بابایی شروع کرد به ورق زدن دفتر صفحه ی آخر چروکیده و خط خطی بود بابایی سعی کرد از بین خط خطیهای دفتر کلماتی رو که باقی مونده بود بخونه ..
« در بدن »...پدر دقیق تر شد
«سالم»...
زیر لب زمزمه کرد:
سالم است در بدن...؟
در بدن سالم است..؟
سالم در بدن ...؟
یکی دیگه ..باید یه کلمه دیگه پیدا کنم ..
محسن مطمئن نبود که همه ی جمله ها رو خط زده باشه ..پرده رو گاز کرفته بود و تو دلش میگفت: خدا جون غلط کردم ..ببخشید ..تو رو خدا بابایی نبینه ..تورو خدا غلط کردم..پدر عینکش رو به چشماش زد ..سرفه هاش باز شروع شده بود دفتر با هر سرفه تکون می خورد
بابایی سعی کرد نفسش رو تو سینه اش حبس کنه ..دقیق تر شد بین کلمه هایی که سیاه شده بود بالاخره دید کلمه ای رو که نباید میدید ..«عقل».......