• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن حوزه علميه > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
حوزه علميه (بازدید: 5822)
سه شنبه 30/4/1388 - 7:34 -0 تشکر 134146
دو برادر!

با سلام

دو برادر یكی در بیابان زندگی میكرد و زاهد بود. دیگری در شهر بود و طلا فروشی داشت.....

 

اگر كسی بقیه شو میدونه لطفا بنویسه.... بعدا بقیه داستان رو ثبت میكنم.

 

این داستان میگه ای طلبه محترم تو بیابان و به دور از مردم و جامعه زهد و پارسائی آسونه... مهم اینه كه بیای شهر و بین مردم باشی،‌ در عین حال كه به خودسازی می پردازی مردم رو هم راهنمائی كنی.

 

به نظرتون این دو راه در نظر خدا مساوی است؟

 

سه شنبه 30/4/1388 - 11:1 - 0 تشکر 134178

به نام خدایی که همین نزدیکی هاست

سلام

یه داستانی پدرم برام تعریف کرد، فکر کنم همین داستان باشه، مینویسم اگر نیاز به اصلاح داشت خودتون اصلاح کنین:
دو برادر بودن یکی در روستا و یکی در شهر، این دو برادر خیلی ادمای معتقد و زاهد بودن.
روزی برادری که روستا هست اب رو میریزه تو الک و اب از الک نمیریزه، این رو میفرسته برای برادرش تو شهر، برادرش نگاه میکنه، میبینه اب تو الک مونده، این الک رو از سردر مغازه آویزون میکنه یادگاری؛ برادری که در شهر بود ذغال رو میزاره تو پنبه و پنبه نمیسوزه، این رو برای برادرش که در روستا هست میفرسته، اون هم میبینه ذغال تو پنبه مونده و پنبه رو نسوزونده، پنبه رو با ذغال میزاره تو جیبش.
روزی برادری که در روستا بود میاد شهر، میره مغازه برادری که طلا فروش بود، اون برادر شهری بنا به دلیلی از مغازه میره بیرون و به برادر روستایی میگه جای من تو مغازه باش تا برگردم، در زمانی که برادر شهری در مغازه نبود، یه خانمی میاد و میگه النگو ش تو دستش گیر کرده و نمیتونه در بیارش، اورد بود طلا فروش ببرش.
برادر روستایی میاد کمک این خانم کنه در زمان نبود برادر، وقتی چشمش به دست این خانم می افته، به لحظه ای خیلی کوتاه دلش میلرزه، «آب از الک میریزه»، برادر شهری برمیگرده به مغازه میبینه، اب از الک ریخته، به برادرش میگه ببین ذغال تو پنبه سوخت؟
اگر موقعیت گناه نداشته باشی و گناه نکنی، کار زیاد سختی نیست، اگر تو شرایطش باشی و گناه نکنی خیلی ارزشمنده...
از این انسان ها زیاد بوده و در مقابل مقابله با نفسشون از سوی خدا به مراتب بالایی رسیدن و امتیازهای خاصی رو گرفتن، مثلا: ابن سیرین (که همیشه بوی خوش میداد)، رجبعلی خیاط (فرد بی سوادی که حافظ قران شد) و...
اینها افرادی بودن که در بدترین شرایط گناه بودن ولی بر نفس خودشون تونستن غلبه کنن و گناه نکردن که خدا پاداش این کارشون رو داد...
مسلما این دو در نزد خدا در در یه اندازه نیستن...
سربلند و پیروز باشین...
التماس دعا

كار ما نیست شناسائی "راز" گل سرخ
كار ما شاید این است
كه در "افسون" گل سرخ شناور باشیم...
سه شنبه 30/4/1388 - 17:30 - 0 تشکر 134276

می گه نمیام شهرچرا که 

در این وادی پریرویان نغزند    چو گل بسیار شد پیلان بلغزند!!!

ولی اشتباه می کنه دیگه!! 

سه شنبه 30/4/1388 - 19:15 - 0 تشکر 134300

با سلام

مسلما باید دومی را برگزید

سه شنبه 30/4/1388 - 19:18 - 0 تشکر 134301

سلام

البته طلبه ها در بطن جامعه هستند و فعالیت خودشان را میكنند.و در همه عرصه ها حضور دارند.

سه شنبه 30/4/1388 - 19:53 - 0 تشکر 134309

با سلام

ممنون از پاسخ های زیبایتان

جناب پرواز آخر، منظورم همه طلاب به طور كلی نبودند،‌ ولی ممكن است طلبه ای اینگونه باشد.

جناب Mamal92 داستانی كه پدرتان تعریف كردند بسیار زیباست.

ولی نمیخوام بگم كه همین داستان است یا نه.  چون تصمیم گرفتم صبر كنم تا بقیه دوستان هم بنویسند.

چهارشنبه 31/4/1388 - 2:17 - 0 تشکر 134404

سلام

داستانی که ممل تعریف کردن خیلی جالب بود

و آموزنده

اما پوپک جان شما هم ادامه رو بزارید

فکر کنم اینم جالب باشه

و در ضمن آموزنده

 

*کاش به زماني برگردم که تنها غم زندگيم شکستن نوک مدادم بود*  

دوشنبه 5/5/1388 - 22:48 - 0 تشکر 136219

با سلام

ببخشید كه مدتی تأخیر پیش اومد

داستانی كه میخواستم بگم، داستانی است كه جناب mamal تعریف كردند اما كمی مفصل تر.

دو برادر یكی در بیابان زندگی می كرد و دیگری در شهر بود. برادری كه در بیابان بود میگفت من میخوام تمام عمرم رو در راه عبادت و پرستش خدا صرف كنم و از امور دنیوی به طور كلی دور باشم. او به واقع مردی مومن و زاهد بود.

برادری كه در شهر بود مغازه طلافروشی داشت. هر روز مراجعان زیادی داشت كه برای خرید طلا یا فروش طلا به او مراجعه میكردند. این برادر با اینكه شغل پردرآمدی داشت و زن و فرزندی هم داشت و از زندگی نسبتا خوبی هم برخودار بود، از یاد خدا غافل نبود.

روزی برادرش كه در بیابان زندگی میكرد فكر كرد كه صله رحم را به جا آورد و به دیدار برادرش در شهر برود. چون مدتی بود كه از او خبری نداشت.

كوله اش را برداشت و به طرف شهر رفت. و وقتی به شهر رسید مستقیم به مغازه برادرش رفت. بعد از سلام و احوالپرسی ، برادرش كه مغازه طلافروشی داشت از او خواست كه به مدت یك ساعت در مغازه بماند تا او به دیدن یكی از دوستانش برود و برگردد.

قبل از رفتن به برادرش سفارش كرد كه مواظب همه چیز باشد. و در آخر گفت مواظب خودت هم باش. برادرش گفت منظورت چیست؟ اینجا مگر مغازه تو نیست؟ چه خطری میتواند مرا تهدید كند؟

برادر طلا فروش گفت: مراجعان مختلفی به این مغازه می آیند كه بیشتر آنان زنان هستند. گاهی اوقات زنان میخواهند كه طلائی را امتحان كنند. و ممكن است گوشه ای از بدن آنها نمایان شود. پس حواست باشد كه دچار گناه نشوی.

برادر زاهد خندید و گفت من عمری در بیابان به عبادت مشغولم و خود را ساخته ام. این مسائل جزئی كه اثری به من ندارد.

برادر طلافروش گفت: من همیشه مشكی پر از آب را به دیوار آویزان میكنم هرگاه كه با دیدن دست یا گردن خانمی دلم بخواهد بلرزد قطره ای از آب این مشك بیرون می آید. اما قبل از اینكه به روی زمین بریزد، من دلم را جمع میكنم و به خدا توكل میكنم. و آب در مشك ميماند.

برادر زاهد باز گفت من احتیاجی به این مشك تو ندارم. خیالت راحت باشد.

و برادر طلافروش خداحافظی كرد و رفت.

دوشنبه 5/5/1388 - 23:2 - 0 تشکر 136221

وقتی برادر زاهد در مغازه تنها ماند،‌ بعد از مدتی خانمی وارد مغازه شد و گردنبند طلائی را انتخاب كرد. وقتی كه خواست آن را امتحان كند، حجابش كنار رفت و گوشه ای از گردنش پیدا شد.

مرد زاهد با دیدن گوشه ای از گردن آن خانم، دلش ریخت پائین. قبل از اینكه وقت كند به مشك نگاه كند و قطره آب را كه از مشك بیرون می آمد نگه دارد، كار از كار گذشته بود و قطره آب از مشك ریخته بود.

تا برادرش به مغازه برگردد مدتی با خود فكر كرد. به عباداتی كه در بیابان كرده بود و .....

وقتی برادرش برگشت ، موضوع را كه فهمید،‌ كمی فكر كرد و به برادرش گفت این بار من برای دیدار تو به بیابان می آیم شاید كه در آن مكان كه تو زندگی میكنی، بتوانم كمی استراحت كنم و چند روزی اوقات فراغتم را در آنجا بگذرانم.

تموم شد :)

جمعه 11/10/1388 - 17:23 - 0 تشکر 173461

با سلام

خیلی جالب بود

هركس را بر اساس توانش كه بهش دادن می‌سنجند
واقعا نمی‌شه دقیق گفت
ولی مسلماً متفاوت از هم هست

یا علی

 
سیب‌سرخ‌60- غریبی‌آشنا       وبلاگم: ماه تابان من 

دوشنبه 13/2/1389 - 10:38 - 0 تشکر 198439

سلام

مطلب خوبی بود

- از شما می خوام این صفحه را طالعه کنید:

http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=17257&threadID=197880&forumID=970

 

  

 جز خدا هرچه هست "نمود" است نه "بود"...مگر از زندگی چه می خواهید كه در خدایی خدا یافت نمی شود؟

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.