با سلام
ببخشید كه مدتی تأخیر پیش اومد
داستانی كه میخواستم بگم، داستانی است كه جناب mamal تعریف كردند اما كمی مفصل تر.
دو برادر یكی در بیابان زندگی می كرد و دیگری در شهر بود. برادری كه در بیابان بود میگفت من میخوام تمام عمرم رو در راه عبادت و پرستش خدا صرف كنم و از امور دنیوی به طور كلی دور باشم. او به واقع مردی مومن و زاهد بود.
برادری كه در شهر بود مغازه طلافروشی داشت. هر روز مراجعان زیادی داشت كه برای خرید طلا یا فروش طلا به او مراجعه میكردند. این برادر با اینكه شغل پردرآمدی داشت و زن و فرزندی هم داشت و از زندگی نسبتا خوبی هم برخودار بود، از یاد خدا غافل نبود.
روزی برادرش كه در بیابان زندگی میكرد فكر كرد كه صله رحم را به جا آورد و به دیدار برادرش در شهر برود. چون مدتی بود كه از او خبری نداشت.
كوله اش را برداشت و به طرف شهر رفت. و وقتی به شهر رسید مستقیم به مغازه برادرش رفت. بعد از سلام و احوالپرسی ، برادرش كه مغازه طلافروشی داشت از او خواست كه به مدت یك ساعت در مغازه بماند تا او به دیدن یكی از دوستانش برود و برگردد.
قبل از رفتن به برادرش سفارش كرد كه مواظب همه چیز باشد. و در آخر گفت مواظب خودت هم باش. برادرش گفت منظورت چیست؟ اینجا مگر مغازه تو نیست؟ چه خطری میتواند مرا تهدید كند؟
برادر طلا فروش گفت: مراجعان مختلفی به این مغازه می آیند كه بیشتر آنان زنان هستند. گاهی اوقات زنان میخواهند كه طلائی را امتحان كنند. و ممكن است گوشه ای از بدن آنها نمایان شود. پس حواست باشد كه دچار گناه نشوی.
برادر زاهد خندید و گفت من عمری در بیابان به عبادت مشغولم و خود را ساخته ام. این مسائل جزئی كه اثری به من ندارد.
برادر طلافروش گفت: من همیشه مشكی پر از آب را به دیوار آویزان میكنم هرگاه كه با دیدن دست یا گردن خانمی دلم بخواهد بلرزد قطره ای از آب این مشك بیرون می آید. اما قبل از اینكه به روی زمین بریزد، من دلم را جمع میكنم و به خدا توكل میكنم. و آب در مشك ميماند.
برادر زاهد باز گفت من احتیاجی به این مشك تو ندارم. خیالت راحت باشد.
و برادر طلافروش خداحافظی كرد و رفت.