به نام خدا
سلام
وای وای وای
گفتید گریه... وای وای وای....
من اصلا آخر ه گریم... چپ میرم راست میرم دارم گریه میکنم
دیگه از ترس دست به رمان نمیزنم....وااااااای اونقدر گریه میکنم که خدا میدونه
انقدر زود احساساتی میشم که خدا میدونه
عید ها موقع سال تحویل همیشه در حال گریه کردنم( از ذوق داشتن خانواده و سالم بودن همگی و....)
تولد داداش کوشولوم همیشه در حال گریه کردنم( به خاطر احساسم نسبت بهش وقتی میبینم اینقدر بزرگ شده گره میگیره!)
فیلم که میبینم کافی ه یه کم توش احساسات باشه شرشر اشکای من میریزه( مثلا من سریال امپراطور دریا رو اصلا نگاه نمیکردم
بعد نشستم قسمت آخرش رو همینطور نگاه کردم اونقدر گریه کردم که خدا میدونه!!!!)
مامانم که یه کم دلگیر باشه کلییییی گریه میکنم
به ازدواج داداش بزرگم فکر میکنم گریم میکنم( از ترس از دست دادنش!)
به مشکلاتم فکر میکنم گریه میکنم
دلم تنگ میشه گریه میکنم
یه کی از گل نازک تر بهم بگه گریه میکنم
حسودیم بشه به یکی که دااشم اونو خواهر خودش میدونه گریه میکنم!
مریض که میشم گریه میکنم
ناراحت هم که میمش گریه میکنم :D
عادت دادم خودم رو که با گریه اروم شم... سر یه جریانی اگه همون موقع اتفاق افتادنش گریه نکنم دیگه محاله بتونم حلش کنم
:(
خلاصه همین دیگه
آنشرلی هستم دختری همیشه گریان....
راستی من گریه ی 5 تا آقا رو هم در آوردم... :(
جلوی خودم زار زار گریه میکردن
ولی به جز یکی دو تاش تو بقیش اصلا من گریه نکردم
خندم میگیرفت!!! ( به جان خودم)
تقصیر من نبود به خدا
یا حق