به نام خدا
سلام
تا حالا برای خودم که خواستگاری نرفتم...ولی خاطره خواستگاری یکی از فامیلامونو میگم
یکی از آشنا ها برای دخترش خواستگار اومده بود به بابای منم گفتن بیاد حضور داشته باشه.
بابام تعریف میکنه تا رفت تو جلسه نشست این مادر داماد خان با شوهرش شروع به پچ پچ کردند و بعد چند دقیقه مادره بلند میشه رو به شوهرش میگه : آقا (یعنی شوهرش)، این آقا (یعنی بابام)همون آقاییه که دخترمونو برد دکتر.
بعد پدره بلند شدو بابام رو بوسید و از این جور چیزا...
آخرشم وصلت سر گرفت و الان یه چند سالی هم میگذره..
ده، پونزده سال پیش بابام دختر پنج، شیش ساله ی اون خانومو رسونده بود دکتر.فقط همین!