به نام خدا
دوستان سلام
این
ماجرا حس كنجكاوی منو برانگیخت و باعث شد كه رفتم دنبال صحت و سقم این
ماجرا و سر از روزنامه همشهری تاریخ 31 اردیبهشت سال 83 در آوردم !
ماجرا رو خوندم. محلی كه اتفاق افتاده شهر شاهرود است. دوخانواده از مهاجرین افغانی ساكن در ایران هستند.
برای اطلاع بیشتر همه متنی كه اونجا نوشته بود رو همینجا كپی می كنم تا همه بخونند.
لینك مستقیم مطلب روز نامه همشهری 31 اردیبهشت1383
ایمان مهدی زاده
در آخرین جمعه اردیبهشت ماه وقتی خورشید از پس كوه خود را بالای سر آسمان
شاهرود كشید، جشن و پایكوبی شروع شد. هلهله و ولوله بود. صدای ساز و دهل و
شادمانی نشان از یك عروسی داشت.
وقتی اقوام و دوستان گردهم می آیند تا دست یك زوج را در دست هم بگذارند هر
چه دنبال دامادی با كت و شلوار و صورت اصلاح شده می گشتی، چیزی نمی یافتی.
داماد رفته آرایشگاه دنبال عروس. قرار است تا نیم ساعت دیگر بیایند. نبش
یكی از كوچه های خیابان آبشار شاهرود، خانه ای با در سبز ایستاده. محل
عروسی اینجاست. مجلس زنانه را در اینجا به پا كرده اند و مردانه را
كوچه ای پایین تر. معمولا اینطور مواقع همه منتظرند عروس و داماد را با هم
و كنار هم مقایسه كنند. عروس و داماد به هم می آیند. پژو ۲۰۶ سفید رنگ گل
زده سر كوچه می ایستد. دو كودك آراسته پیاده می شوند و داخل خانه می روند.
از پله های باریك ساب رفته بالا می روند تا در اتاق مهمانخانه طبقه فوقانی
روی صندلی هایشان بنشینند. خانه ای قدیمی و كلنگی كه می توانست به راحتی
خاطره مادربزرگ ها را زنده كند. ما هم با همین خاطرات به شاهرود رفتیم.
وقتی مادربزرگ می گفت: «داشتم تو حیاط با بچه های هم سن و سالم بازی
می كردم. خانه شلوغ بود و صدای بزن بكوب، بلند. تا پای سفره عقد
نمی دانستم عروسی چیست. عروسی را به خاطر هلهله و شادی دوست داشتم.» ما به
شاهرود رفتیم تا جوان ترین زوج افغانی را ببینیم. جاده ها را بلعیدیم و
گذشتیم تا به خیابان آبشار رسیدیم. خیابانی پهن با چنارهایی كهنسال و
افراشته. سایه شاخه های در هم تنیده روی خیابان ولو شده. بعد از دو كودك
كس دیگری از پژو پیاده نمی شود. ماشین دیگری هم نیست. ولوله ای به پاست.
جمعیت در هم وول می خورد. با سر و صدا و شادی می روند و می آیند. صداهای
ساز و دهل چنان در هم طنین انداخته كه كهنگی در و دیوار در ذهن كمرنگ
می شود.
آغاز یك دیدار
سه روز از مراسم گذشته و دختری ۶-۵ ساله با بلوز و شلوار مشكی، موهای سیاه
و چشمانی براق و شاداب از دنیای كودكی در آستانه چارچوب كهنه ایستاده.
پسری سر كوچه ایستاده و می گوید: «عروس این است.» دختر بچه ای آتش پاره و
باهوش.
احمد محمدی ، پدر مریم ، ۲۸ساله است. وقتی پشت سر مریم، رو در روی ما
ایستاده سن و سال بیشتری نشان می دهد. حدود ۴۰ ساله: «مریم از همسر اولم
است. خدا بیامرز در آتش سوزی از بین رفت. دوباره ازدواج كردم. چهار نفر
ماییم كه همراه خواهرم با خانواده ده نفری در این ۴-۳ اتاق زندگی می كنیم.
با حقوق ۶۵-۶۰ هزار تومانی لقمه ای بخور و نمیر در می آورم. این بچه های
جقله كه آن پایین در هم می لولند، خواهرزاده هام هستند. داماد، فرزند پنجم
خواهرم است. الان رفته مدرسه. یك هفته صبح می رود، هفته دیگر بعدازظهر.
نیم شیفت بیكاری اش را می رود مجتمع تفریحی آبشار و شانسی می فروشد.» مریم
را به خود می چسباند و ادامه می دهد كه «این دختر عشق من است. تمام
زندگی ام همین است. حاضرم تمام داشته و نداشته ام را به پایش بریزم. قبل
از اینكه به دنیا بیاید، قولش را به خواهرم دادم. فكر كردم دیگر وقت آن
رسیده كه بچه ها با هم شیرینی بخورند.»
پس عروسی نبوده؟
سعی
می كند حرفش را تفهیم كند برای ما اینطور است مراسم شیرینی خوران گرفتیم
كه نزد ما با عروسی فرق چندانی ندارد با اجرای مراسم این دو مال همدیگر
هستند. سرنوشتی كه با خیر و خوشی و پایكوبی بر او تحمیل شده است. احمد
محمودی می رود دنبال گل آقا. مریم در ۷سالگی انتخابش را انجام داده است.
در مهمانخانه منزلشان نشسته ایم. اتاق ۱۶ متری، رختخواب ها را گوشه ای
چیده و كنارش دو فرش لوله كرده ایستاده. بالش های گلدوزی شده برای میهمان.
كوچك ولی تمیز. ماه شیرین هم قد و قواره عروس خانم است با هم در كلاس اول
دبستان درس می خوانند. خجالتی كنار هم نشسته و ریز می خندند. با كلی
تمرین، زبان به زبان كودك حرف می زنیم.
«اسمم مریم است. ۶ سال دارم فارسی را تا آب و بابا خوانده ام. از بین تمام
اسباب بازی ها ظرف را بیشتر دوست دارم. چون دارم. عروسك هم دوست دارم ولی
هیچ وقت نداشتم. بازی گرگم به هوا، بالا بلندی و قایم موشك را خیلی دوست
دارم. باماه شیرین و عاطفه صائمی بازی می كنم. هر سه همكلاسیم. عاطفه در
جشن روز جمعه آمد. ماه شیرین خواهر گل آقاست.» نمی تواند بگوید، «خواهر
شوهر.» شاید هنوز معانی این واژه های نسبی و سببی را نیاموخته. طفلكی سنی
ندارد. «دوست دارم معلم شوم و آب درس بدهم. نان لواش دانه ای ده تومان
است. بلدم نیمرو درست كنم. گل آقا را هم دوست دارم.»
پدر عروس ۱۶ سال است كه ساكن شاهرود است. ۱۶ بهار را در كوهپایه شاهرود
پشت سر گذاشته. او قبلا مهاجر بوده ولی اینك مقیم است. مهاجرافغان كه
هنگام بالا گرفتن جنگ از هرات به ایران آمده و از همان دوران در شاهرود به
كارگری پرداخته. ازدواج كرده و پدر شده است. تنها با خواهرش درایران است.
از بقیه اعضای خانواده اش هیچ نشانی ندارد. اگر هم در خیابان ببیندشان
نمی شناسد. منتظر است بچه ها بزرگ شوند تا بتوانند مراسم عروسی را بگیرند.
بچه هایشان در دبستان تحصیل می كنند. به قول آقای روشنفكر مدیر دبستان گل
آقا؛ او یكی از بهترین محصلان این مدرسه است. از نظر بهداشت، درس و انضباط
یك شاگرد نمونه است. با بچه های ایرانی الاصل هیچ تفاوتی ندارد او دارای
فرهنگ شهروندی ایرانی است.
برای چه زود جشن گرفتید؟
احمد محمدی می گوید:« چندان هم زود نبود. بچه ها باید می دانستند مال
همدیگر هستند. البته خب اینكه جشن مفصل گرفتیم، دلیلش شایعاتی است كه
درباره خروج افغان ها ورد زبان شده. قرار است ما را به هرات برگردانند.
البته ما به این زندگی شهری عادت كرده ایم. آنجا بچه ها بدون آب و برق و
مدرسه مشكل پیدا می كنند كاهش بچه هایمان را بیرون نكنند. تمام دوستان و
آشنایان من ایرانی هستند. اقوام افغان ما خیلی كمتر است. اگر بخواهم پولی
قرض كنم یا گره افتاده ای را باز كنم درایران به لطف دوستانم خیلی راحت تر
می توانم این كار را انجام دهم. در افغانستان كسی را نمی شناسم البته
بچه هایمان مقیم ایران به شمار می روند. اینكه می بینید نسبت به سرنوشت
مریم تا این اندازه حساسم به خاطر دوره ۸ ماهه دوری ماست. بعد از فاجعه
آتش سوزی ومرگ همسرم به خاطر ۸۰ درصد سوختگی. خودم حدود دوماه در
بیمارستان بستری شدم. حدود ۷۰ درصد سوختگی داشتم و بعد به خاطر شكایت
والدین همسر مرحومم چند ماه زندان بودم. این فاصله مرا به فكر وا داشت كه
هرچه زودتر آینده كودكم را روشن كنم، تازه دختر بین ما نباید از ۱۴ سال
بیشتر در خانه بماند.»
در ازدواج های مدرن و شهری «مهریه» یك بحث اساسی است. پایه بسیاری از
اختلاف ها و شكاف های خانوادگی. احمد محمدی برای دخترش مهریه ای در نظر
نگرفته است می گوید:«در اهل سنت رسم داریم هنگام عقد مهریه دختر را نقدی
به پدرش پرداخت كنیم. برای آوردن همسر دومم سه میلیون تومان مهریه
پرداختم.»او با تمام آسان گیری بر دامادش كه خواهرزاده اش نیز است، برای
اجرای مراسم، سنگ تمام گذاشته. گروه اركستر ۱۱۰هزارتومان پول گرفت كه از
شب حنابندان تا عروسی بنوازد. مراسم حنابندان شب جمعه برگزار شد و حدود
۳۵۰ میهمان آمده بود. مراسم پرباری بود، البته هزینه ها هم بالا بود. مثلا
۱۵ هزار تومان به آرایشگر دخترم پرداختم آخر مساله اینجاست كه گل آقا،
مریم را از خواهر و برادرهایش بیشتر دوست دارد. هر وقت از بازار چیزی
می خرد. او را بر دیگران ترجیح می دهد. پسر خوب و خود ساخته ایست شاگرد
دوم كلاس است و مریم سریع حرف پدر را می برد:« نه، شاگرد اول است.»
اگر بچه ها بزرگ شدند و تصمیم شما را نپذیرفتند چی؟
اصلا از این سوال خوشش نیامد، چینی به پیشانی انداخت و گفت:«دختر تا زمانی
كه زنده است باید زندگی كند، رسم بر این است پدر دختر می تواند قضیه را
فیصله دهد و قول و قرارها را برهم بزند، ولی دختر چنین حقی ندارد. اگر
داماد در آینده دست به اعمال خلاف بزند و لایق زندگی مشترك نباشد، تكلیف
معلوم است. هیچ پدری دخترش را نمی خواهد. حسن رسم ما دراین است كه از هر
هزار ازدواج یكی هم به طلاق منجر نمی شود. وقتی قرار ست زندگی كنند، زندگی
می كنند، بدون آنكه از كمبودها گله ای داشته باشند.»
از مراسم بگویید
مراسم خیلی خوب برگزار شد. میهمانان راضی بودند. یك پژو۲۰۶ سفید رنگ كرایه
كردم. گل آقا را نشاندم و بعد از گل زدن و تزئین آن رفتیم دنبال مریم. از
آرایشگاه راه افتادیم و در شهر چرخیدیم، وقتی هم آمدیم خانه، برایشان
گوسفند قربانی و اسپند دود كردیم. پایكوبی تا بعدازظهر ادامه داشت. ناهار
هم چلوگوشت بود، در مسجد محل پختیم و دیگ ها را خانه آوردیم، با بچه ها كه
درشهر می چرخیدیم عكس های زیادی هم گرفتیم.
ماه شیرین ، خواهر شوهرمریم سه ماه از او كوچكتر است، بغل به بغل مریم
می چسبد و می گوید:«گل های ماشین عروس قرمز و سفید بود. از عروسی مریم
خیلی خوشحال شدم، موهایش را خرگوشی درست كرده بودند. لباس مریم شب
حنابندان صورتی بود و روز عروسی سفید. خیلی خوشگل شده بود. مامانم برایش
لباس خریده بود. من مریم را دوست دارم، تا حالا یادم نمی آید با او دعوا
كرده باشم با همدیگر قایم موشك و بالابلندی بازی می كنیم.
ورود داماد
انگشت های كوچك ولی مردانه اش، لای پرده توری اتاق را گرفت و وارد شد. قد
بلند و كشیده، صورت كشیده و موهای كوتاه تازه اصلاح. آفتاب و ارث، رنگ
چهره و دست هایش را تیره كرده است. دست های كشیده اش از آستین كت سبز رنگ
بیرون كشیده می شود تا با دو دست ، گرم، چشم در چشم با نگاه پرسشگر با ما
آشنا شود. كنار در، پایین دست دایی احمدش می نشیند. دو زانو نشسته صاف و
مردانه، سینه اش را جلو داده و دست ها را گره كرده روی پاهایش گذاشته است.
گل آقا كلاس چهارم است و مبصر كلاس. قیافه جدی او مجالی برای شیطنت های
كودكانه همكلاسی هایش نمی گذارند. برادر دوقلویش، شیرآقا داخل می شود.
زیاد همسان نیستند، ولی رفتارشان خیلی زود لو می دهدشان.
گل آقا می دانی برای چی آمده ایم؟
-نه.
مراسم چطور بود؟ تعریف كن.
-جشن خوبی بود. برای مراسم كارت دعوت چاپ كرده بودیم. برای معلم، مدیر،
ناظم و خیلی از همكلاسی هایم كارت دعوت بردم. مسوولان مدرسه كار داشتند
،ولی ۱۶-۱۵ نفر از همكلاسی هایم آمدند: محمد جعفری، سعید مسفی، مهدی
ثقلیان، حسن چزگی و خیلی های دیگر. خوش گذشت.من و مریم بیشتر از همه
رقصیدیم.
تا به حال با كسی درگیر نشده ام. دعوا را دوست ندارم. فقط اول سال بود كه
با یك كلاس پنجمی دعوایم شد، اما تا دست به یقه شدیم، مدیر مدرسه جدایمان
كرد. خوشحالم كه دوستان زیادی دارم.»
معمولا خریدهایی مانند نان و سبزی به عهده گل آقاست. بعد از مراسم، رفتار
همكلاسی هایش بهتر شده. می گوید: بیشتر بهم احترام می گذارند. فكر می كنند
من بزرگتر از آنها هستم.
علا قه های داماد
داماد دوازده ساله كه از دبستان به خانه آمد، سرگرمی هایش را با بچه های
هم سن و سالش متفاوت اعلام می كند: «بازی فوتبال را دوست دارم. زیاد بازی
نمی كنم. چون وقت ندارم. تیم ایران را دوست دارم و برزیل، اما گفتم باید
هر روز بروم سر كار. روزی هزار تومان مزد می گیرم. برای شغل آینده هنوز
برنامه ای ندارم. نمی دانم شاید معلم بشوم. موضوع انشایی كه ثلث پیش نوشتم
«معلم بود.»
دوست دارم یك پژو ۲۰۶ داشته باشم. من و مریم هر دو كارتون «موش و گربه» را
بیشتر از برنامه های دیگر تلویزیون دوست داریم. غذایی كه خیلی دوست دارم
ماكارانی است و در میوه ها پرتقال را ترجیح می دهم.
روز مراسم هر دو هدیه گرفتیم. همكلاسی هایم برایم ظرف آوردند. پدر برایم
ساعت از افغانستان آورده - مرتب به ساعتش نگاه می كند - دایی هم برایم
انگشتری خریده است.»
مریم هم هدایای زیادی گرفته. گردنبند طلا كه هدیه عمه (مادرشوهر) بود را
بیشتر می پسندید. طلا را دوست دارد، ولی تاریخ تولدش را نمی داند.
می خواهیم ماه تولدش را بدانیم، نه خودش می داند، نه پدر.
گل آقا را دوست دارد. می گوید: «گل آقا مهربان است. به خاطر ما می رود
آبشار، شانسی می فروشد.» گل آقا كه حالا چفت همسر كوچكش نشسته می گوید:
«پولم را هر شب به مادرم می دهم. از این پول برای مراسم خرج كرده است.»
مادر و دایی دست به دست هم داده تا زندگی این دو را راه بیندازند. پدر گل
آقا، كارگر ساختمان است و مشغول كار. مادرش هم رفته عمویی كه شب مراسم
نامزدی با موتور تصادف كرده را از بیمارستان مرخص كند. عكس های مراسم نزد
اوست. هر چه انتظار می كشیم، نمی توانیم مادرشوهر و پدرشوهر جمعه
اردیبهشتی را ببینیم. با بچه ها جمله سازی را آغاز می كنیم. جمله اول با
ازدواج.
گل آقا: من ازدواج را دوست دارم.
مریم: برادرم ازدواج كرد.
وقتی از زوجی كه سنشان سرجمع به ۲۰ نمی رسد پرسیدیم از خدا چه می خواهید.
با صداقت كودكانه پاسخ دادند و مانند خیلی ها پشت پرده ادب و مناعت طبع
خواسته شان را پنهان نكردند. مریم، پراید سفید دوست دارد و گل آقا پول
زیاد.
داماد از یك ماه پیش نسبت به اجرای مراسم ذهنیت داشته و خود را آماده كرده
بود. آنها دوست دارند بعد از ازدواج در كنار پدر و مادرشان زندگی كنند. در
خانه ویلایی و آپارتمانی فرقی ندارد. بهترین هدیه را داماد از دایی اش
گرفته، یك پلاك با دو نوشته. یك رو؛ محمد، روی دیگر؛ علی.
با زوج جوان (كودك) خداحافظی می كنیم. جلوی در می گویم، اگر عكستان در
روزنامه چاپ شود و ببینید، اول به چه كسی نشان می دهید. هر دو زیر چشمی
یكدیگر را می پایند و سرشان را پایین می اندازند. هر دو می گویند؛
مادرمان. نگاهشان پر از شرم و حیاست. حرف دلشان را با نگاه می گویند.
با كمی تلخیص كپی شد.
ببخشید كه طولانی بود ترجیح دادم همه ش در یك پست باشه.