• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 2659)
چهارشنبه 28/12/1387 - 15:1 -0 تشکر 100004
کرامات شهدا

به نام خدا

((دم به دم بر همه دم بر گل رخسار محمد بر علی شیر خدا ساقی کوثر صلوات))

آخرین پلاك

دو ماهی می‌شد كه در اطراف پاسگاه سمیه _ منطقه‌ی فكه _ مستقر شده بودیم. هر روز از طلوع تا غروب خورشید، زمین منطقه را جست‌وجو می‌كردیم، ولی حتی یك شهید هم نیافته بودیم. برایمان خیلی سخت بود. در آن هوای گرم با امكانات محدود و هزار مشكل دیگر، فقط روز را به شب می‌رساندیم. روزهای آخر همه ناامید بودند و من از همه بیشتر. دو سال بود كه در آتش حضور در گروه تفحص می‌سوختم و پس از التماس بسیار توانسته بودم جزو این گروه شوم، ولی آمدنم بی‌فایده بود. اول فكر می‌كردم آن موقع‌ها سنم كم بوده و نتوانسته‌ام در جبهه‌های جنگ حضور داشته باشم اما حالا جبران مافات می‌كنم ولی...
روز عید غدیر خم بود، طبق روال هر روز وسایل كارمان را برداشتیم و سوار تویوتا وانت شدیم و راه افتادیم. وقتی به منطقه‌ی مورد نظر رسیدیم، همه پیاده شدیم، ولی حاج صارمی _ مسئول اكیپ تفحص لشكر 31 عاشورا مستقر در منطقه‌ی فكه _ پیاده نشد. وقتی با تعجب نگاهش كردیم، گفت: «من دیگر نمی‌توانم كار كنم؛ چرا باید دو ماه كار كنیم و حتی یك شهید هم پیدا نشود. من از همه شكایت دارم. چرا خدا كمكمان نمی‌كند. مگر این بچه‌ها به عشق امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) نیامده‌اند؟چرا...
بیل مكانیكی شروع به كار كرد و ما هم چهار چشمی پاكت بیل را می‌پاییدیم تا شاید نشانی از یك شهید بیابیم. دستگاه سومین بیل را پر از خاك كرد كه همه با مشاهده‌ی جمجمه‌ی یك شهید در داخل پاكت بیل فریاد سر دادیم. فریاد یا زهرا (س) دشت فكه را پر كرد. پریدیم تو گودال و شروع كردیم به جست‌وجو. بدن شهید زیر خاك بود. آن را درآوردیم. اولین بار بود كه با پیكر یك شهید روبه‌رو می‌شدم. حالتی داشتم كه وصف‌ناپذیر است.
به امید یافتن پلاك یا نشان هویتی از جنازه، تمام آن قسمت را زیر و رو كردیم، اما هیچ چیز نیافتیم. خوشحالیمان ناتمام ماند. همه در دل دعا می‌كردیم كه پس از ناامیدی دو ماهه، خداوند دلمان را شاد كند. كمی آن سوتر، جنازه‌ی دو شهید دیگر را پیدا كردیم. دومی دارای پلاك و كارت شناسایی بود و سومی بدون هیچ نام و نشانی.
صارمی كه خوشحالی می‌نمود، خاك‌های اطراف را الك می‌كرد تا شاید پلاكش را پیدا كند. تلاشش بی‌نتیجه بود. از یك طرف خوشحال بودیم كه عیدیمان را گرفته‌ایم و از طرف دیگر دو شهید بی‌نام و نشان خوشحالی و آرامش را از دل‌هایمان می‌زدود. چاره‌ای نبود. باید با همان وضع می‌ساختیم. پیكر شهیدان را برداشتیم و برگشتیم وبه مقر. هیچ‌كدام روی پاهایمان بند نبودیم. قرار شد نمازمان را بخوانیم و پس از صرف ناهار برگردیم به منطقه‌ی تفحص.
عصر راه افتادیم. از توی ماشین كه پیاده شدیم، ذكر دعا روی لب‌هایمان بود. آرام راه افتادیم تا محل كشف پیكرها. انگار داشتیم روی زمین پر از تیغ راه می‌رفتیم. دل توی دلمان نبود. یكی از بچه‌ها كه جلوتر از همه بود، فریاد كشید: «پلاك... پلاك را پیدا كردم».
دوید و شیرجه رفت روی خاكی كه آن‌قدر آن را الك كرده بودیم، نرم نرم بود. برخاست. زنجیر یك پلاك لای انگشتانش بود. شروع كردیم به جست‌وجو. چهار دست و پا روی زمین از این سو به آن سو می‌رفتیم و چشم‌هایمان زمین را می‌كاوید تا این‌كه پلاك شهید را پیدا كردیم.
هوا تاریك شده بود و ما هم‌چنان چشم به زمین داشتیم. هنوز از سومین شهید نشانی برای شناسایی نیافته بودیم و دلمان نمی‌خواست برگردیم به مقر. گریه‌ام گرفته بود. در دل گفتم: «یا علی! عید‌مان را دادی ولی چرا ناقص...».
صدای صارمی از كنار تویوتا وانت درآمد كه اعلام می‌كند كار را تعطیل كنیم.
بیل‌های دستیمان را برداشتیم و راه افتادیم طرف ماشین. اصلاً دلمان نمی‌خواست از آن‌جا برویم.
برگشتیم و ولو شدیم توی چادر. هوا گرم بود، یك‌دفعه فریاد عموحسن از بیرون چادر بلند شد: «مژده بدهید. ..».
آمد و جلوی در چادر ایستاد و پیروزمندانه دست به كمر زد. نگاهش كردیم كه یك پلاك را بالا آورد و جلوی صورت گرفت. برخاستیم و كشیده شدیم طرفش. یكی پرسید: «چیه عمو حسن؟ از كجا آوردیش؟» عمو حسن از ته دل خندید و گفت: «مال آن شهید مفقود است. لای استخوان‌های جمجمه‌اش بود....». بچه‌ها خندیدند و من در دل گفتم: «ممنونم آقا! عیدیمان كامل شد».

منبع:سایت صبح

پنج شنبه 20/1/1388 - 12:0 - 0 تشکر 104503

بازم برامون بگید ممنون

یا علی

جمعه 4/2/1388 - 17:29 - 0 تشکر 108313

كرامت یك خواب

تقریباً اوایل سال 72 بود كه در خواب دیدم در محور «پیچ‌انگیز» و شیار «جبلیه» در روی تپه‌ی‌ ماهورها، شهیدی افتاده كه به صورت اسكلت كامل بود و استخوان‌هایش سفید و براق! شهید لباسی به تن داشت كه به كلی پوسیده بود. وقتی شهید را بلند كردم، اول دنبال پلاك شهید گشتم و پلاك را پیدا كردم، بسیار خوانا بود، سپس جیب شهید را باز كردم و یك كارت نارنجی رنگ خاك گرفته از جیب شهید درآوردم. روی كارت را دست كشیدم تا اسم روی كارت مشخص شد، بنام «سید محمدحسین جانبازی» فرزند «سهراب» از استان «فارس» كه یك‌باره از خواب بیدار شدم.
خواب را زیاد جدی نگرفتم ولی در دفترچه‌ام شماره پلاك و نام شهید را كه هنوز به یاد داشتم، یادداشت نمودم. حدود دو هفته بعد به «تفحص» رفتیم، در محور شمال «فكه» با برادران اكیپ مشغول گشتن شدیم. من دیگر ناامید شده بودم، یك روز دمدم‌های غروب بود كه داشتم از خط برمی‌گشتم. رفتم روی یك تپه نشستم و به پایین نگاه كردم. چشمم به یك شیار نفررو افتاد. در همین حین چند نفر از بچه‌ها كه درون شیار بودند، فریاد زدند: «شهید! شهید!» و چون مدت‌ها بود كه شهید پیدا نكرده بودیم همگی ناامید بودیم. جلو رفتم، بچه‌ها، شهید را از كف شیار بیرون آورده بودند، بالای سر شهید رفتم. دیدم شهید كامل و لباسش هم پوسیده است.
احساس كردم، شهید برایم آشناست. وقتی جیب شهید را گشتم، كارت او را درآوردم و با كمال حیرت دیدم روی كارت نوشته شده: «محمدحسین جانبازی»! وقتی شماره پلاك را با شماره پلاكی كه در خواب دیده بودم مطابقت دادم، متوجه شدم همان شماره پلاكی است كه در خواب دیده بودم، فقط تنها چیزی كه برایم عجیب بود نام «سید» بود! من در خواب دیده بودم كه روی كارت نوشته: «سید محمدحسین جانبازی» ولی در زمان پیدا شدن شهید فقط نام «محمدحسین جانبازی» فرزند «سهراب» اعزامی از استان «فارس» ذكر شده بود. این‌جا بود كه احساس كردم لقب «سیدی» را بعد از شهادت از مادرش زهرا (س) عاریت گرفته است ! و جز این نبود !

 

 

خدایا ریشه ی شادی های مرا در غم دیگران قرار مده... 

 

جمعه 4/2/1388 - 17:33 - 0 تشکر 108315

منزل اصلی

شبی داخل سنگر دور هم جمع بودیم و محفلی با صفا و معنوی داشتیم . در میان ما پیرمرد مؤمن و متدینی بود كه چهره‌اش ، حبیب‌بن‌مظاهر را به یاد می‌آورد . نماز را به امامت او خواندیم .
شب گذشت . فردا صبح حمید‌رضا گفت: « دیشب خواب دیدم كه مرا به باغ سرسبزی با قصری بزرگ و چند طبقه دعوت می‌كنند. درختان باغ پر از میوه بود و شاخسارهای آن از بسیاری بار ، خم شده بودند. من وارد آن قصر زیبا شدم.»
پیرمرد جمع ما كه صدای حمید را شنید، خواب را چنین تعبیر كرد: «پسرجان ! آقا حمید! پرونده‌ی اعمال تو كم‌كم دارد بسته می‌شود و آن میوه‌ها و درخت‌های سرسبز ، اعمال تو هستند. تو چند صباحی بیشتر مهمان مانیستی.» آری ، حمید فقط چند روز پس از آن خواب میهمان ما بود و در هجدهم فروردین به خانه‌ی اصلی‌اش شتافت .


منبع :كتاب پیام لاله‌ های سرخ
راوی : همسر شهید حمیدرضا نوبخت 


 

 

خدایا ریشه ی شادی های مرا در غم دیگران قرار مده... 

 

جمعه 4/2/1388 - 17:33 - 0 تشکر 108316

لیاقت

داشتیم از خط به عقب باز می‌گشتیم . «قائم مقامی‌» در كنارم بود و می‌گفت: «نمی‌دانم چه كرده‌ایم كه خداوند ما را لایق شهادت نمی‌داند.» گفتم: « شاید می‌خواهد كه ما خدمت بیشتری به اسلام و مسلمین بكنیم.»
پاسخ داد: « نه ، من باید شهید می‌شدم و الآن وجدانم ناراحت است . آخر در خواب دیده بودم كه شهید می‌شوم و امام زمان (ع) دستم را گرفته و به همراه خود می‌برد .» درهمین حال ، یك خمپاره‌ی 120 كنار ماشین ما به زمین خورد و این بنده‌ی عاشق به شهادت رسید .
هنگام شهادت ، لبخند بسیار زیبایی بر لب داشت كه همه‌مان را مسحور خود كرده بود . گویی مشایعت امام زمان (عج) او را چنین به وجد آورده بود .

منبع :كتاب لحظه ‌های آسمانی
راوی : محمد رضایی

 

 

خدایا ریشه ی شادی های مرا در غم دیگران قرار مده... 

 

جمعه 4/2/1388 - 17:34 - 0 تشکر 108317

مرگ آگاهی

محمدحسین در كلاس دوم راهنمایی ، عصرها به مدرسه می‌رفت . یك‌ روز صدایش كردم تا آماده شود ، ولی جوابی نداد . فكر كردم بیرون از خانه رفته ، یك‌دفعه از پشت دیوار صدایی كرد كه مرا بترساند. پرسیدم كجا بودی؟ گفت : سر قبرم نشسته بودم . فكر كردم شوخی می‌كند . گفتم : قبرت كجا بود؟ محمدحسین توضیح داد كه قبر من در بهشت زهرا قطعه‌ی 24 ردیف 11 است .
من كه اهل قم بودم و منزلمان در كرج واقع بود . هیچ‌گاه به بهشت زهرا نمی‌رفتم ، به همین خاطر نمی‌دانستم قطعه چه مفهومی دارد و از او خواستم تا مرا هم به آن‌جا ببرد ، ولی حسین با قاطعیت گفت : «هنوز نوبتت نشده . بعدها این‌قدر خودت به بهشت زهرا بروی كه سیر شوی».
پس از شهادت او برای دفن پیكرش به بهشت زهرا رفتم ، حرف‌های او یكی یكی در مقابل چشمانم مجسم می‌شد ، تازه مفهوم بهشت زهرا و قطعه را فهمیدم و محمدحسین همان‌طور كه گفته بود در قطعه‌ی 24 ردیف 11 به خاك سپرده شد.

منبع : لحظه های آسمانی

 

 

خدایا ریشه ی شادی های مرا در غم دیگران قرار مده... 

 

جمعه 4/2/1388 - 17:35 - 0 تشکر 108318

لحظه ی شهادت

وقتی جنازه‌ی فرشاد مرعشی‌زاده پس از 38 روز از منطقه‌ی عملیاتی بستان توسط رزمندگان به پشت جبهه آورده شد ، مادرش بر بالینش حاضر گردید و با دیدن صحنه‌ی اصابت 2 گلوله به گلوی فرزندش غصه‌ای جانكاه وجودش را فرا گرفت .
روزها گذشت و او با قاب عكس فرشاد درد دل می‌كرد كه چه‌طور تحمل آوردی 2 گلوله به گلوی تو زخم وارد كرد و شهید شدی .
یكی از شب‌های ماه مبارك رمضان قبل از اذان صبح خواب دیدم فرشاد به خانه‌ی قدیمی‌مان در شوشتر آمد و با او روبوسی كردم و ذوق‌زده گفتم : مادرجان همه‌ی فامیل این‌جا هستند ، صبر كن یا الله بگویم آن‌ها هم تو را ببینند. وقتی برگشتم او نبود . با نگرانی و حسرت چندبار دور خودم چرخیدم ، ولی او نبود . لحظه‌ای بعد یك‌دفعه جلویم ظاهر شد. پرسیدم: كجا رفتی؟ گفت : مادر دیدی چه‌طور در یك لحظه غیب شدم كه مرا ندیدی؟ هنگام شهادت هم همین‌طور بود در یك لحظه‌ی كوتاه تیر به من خورد و اصلاً رنجی احساس نكردم و شهید شدم .
پس از آن خواب ، دیگر مرهمی بر زخم دل مادر نهاده بودند و او با آرامشی خاص چشم در چشمان قاب گرفته‌ی فرشاد می‌دوخت .

منبع :كتاب لحظه ‌های آسمانی

 

 

خدایا ریشه ی شادی های مرا در غم دیگران قرار مده... 

 

جمعه 4/2/1388 - 17:35 - 0 تشکر 108319

مهمانی لاله ‌ها

شب قبل از شهادت شهید ستاری ، فرمانده‌ی نیروی هوایی ارتش جمهوری‌اسلامی ایران و همراهان ایشان ، حدود ساعت 2 بامداد در خواب عده‌ی زیادی را در حال حركت دیدم كه درمیان آن‌ها برادرم سعید كه در منطقه‌ی فكه با شهید آوینی به درجه‌ی والای شهادت رسیده بود ، دیده می‌شد.
برادرم و شهید آوینی و چند نفر دیگر شنل‌های سبز رنگ زیبایی بر دوش داشتند ، و بر روی سرشان نیم‌تاجی به چشم می‌خورد . روز بود و آن‌ها در حال حركت . هرچه سعید را صدا زدم ، جواب نمی‌داد و توجهی نمی‌كرد ، با خودم گفتم معلوم است ، وقتی به سرش تاج گذاشته است به من توجهی نمی‌كند. در این میان سعید كه متوجه نگرانیم شده بود ، با اشاره به من فهماند كه بعداً توضیح می‌دهد.
پس از چند لحظه به سوی من آمد و گفت : «عده‌ای مهمان داشتیم ، آمده بودند و ما در حال استقبال از آن‌ها بودیم ». پرسیدم: «پهلوی شما می‌آیند؟» گفت: «نه پهلوی شهدای احد می‌روند».
صبح همان روز رادیو خبر سقوط هواپیمای شهیدان ستاری ، اردستانی ، یاسینی ، شجاعی و... را اعلام كرده بود ، به جز شهید اردستانی همه‌ی آن‌ها در ردیف قبر سعید به خاك سپرده شدند.

منبع : كتاب لحظه ‌های آسمانی
راوی : خواهر شهید یزدان پرست

 

 

خدایا ریشه ی شادی های مرا در غم دیگران قرار مده... 

 

جمعه 4/2/1388 - 17:36 - 0 تشکر 108320

مشعل داران

« در جبهه‌ها مولا ؛ مهدی (عج) علمدار است »


تنها شش نفر توانستند خود را به بالای ارتفاع 1050 « بازی‌دراز » برسانند. برادر «علی موحد‌دانش » و برادر « محسن وزوایی » كه فرمانده‌ی محور چپ عملیات بود از جمله افراد فتح‌كننده‌ی ارتفاع 1050 بودند .
« محسن وزوایی » كه از دانشجویان پیرو خط امام در تسخیر لانه‌ی جاسوسی آمریكا بود و در مقطعی نیز سمت سخن‌گویی دانشجویان فاتح لانه‌ی جاسوسی را داشت. همینك به عنوان بنیان‌گذار لشگر 10 سیدالشهدا (ع) عملیاتی حساس را فرماندهی می‌كرد . چرا كه بچه‌های سپاه در محدودیت‌های پیش آمده از طرف بنی‌صدر در این‌گونه عملیات علاوه بر دشمن مهاجم ، دشمنان نفوذی دو چهره كه با پز خردمندی زمام امور را در دست گرفته بودند را نیز پشت سر داشتند.
به هر ترتیب در فتح این ارتفاع حاج محسن با اندك یاران باقی‌مانده‌اش حدود 350 تن از نیروهای گردان كماندوی ارتش بعث را به اسارت گرفتند ، لیكن در حین تخلیه‌ی اسرا به پشت جبهه یكی از افسران دشمن مصرانه تقاضای ملاقات با فرمانده‌ی نیروهای ایرانی را داشت . دوستان « محسن » به خاطر رعایت مسایل امنیتی ، شخصی غیر از او را به آن افسر بعثی به عنوان فرمانده‌ی خود معرفی كردند اما....
بعثی اسیر ، ناباورانه و با قاطعیت گفت : « نه ! فرمانده‌ی شما این نیست ».
از وی سؤال شد ، مگر تو فرمانده‌ی ما را دیده‌ای كه این‌گونه قاطعانه سخن می‌گویی؟»
او گفت : «آری ، او در هنگام یورش شما به ما ، سوار بر اسب سفید بود و ما هرچه به طرفش تیراندازی و شلیك كردیم به او كارگر نمی‌شد . لذا من او را می‌خواهم ببینم».
« محسن وزوایی » كه در آن جمع بود ناگاه زانوهایش سست شد و به زمین نشست و...
این واقعه نخستین جلوه‌ی امداد غیبی بود كه از بدو جنگ این‌گونه تجلی نموده بود . لذا « محسن » در مصاحبه‌ای (تلویزیونی) به این واقعه به عنوان عنایت ائمه‌ی هدی (ع) به رزمندگان اسلام اشاره كرد و در مقابل بلافاصله سلف خردگرایان و « رئیس جمهور قدرت طلب » بنی‌صدر خائن عاجزانه دست به قلم شد و در ستون « كارنامه‌ی رئیس جمهور » روزنامه‌ی ضدانقلابیش « روزنامه‌ی انقلاب اسلامی » ضمن استهزا عنایات غیبی ، رذیلانه نوشت :
« این پاسدارها برای تضعیف موقعیت من این حرف‌ها را می‌زنند.... اگر اسب سفید در كار است ، چرا به جنوب نیامده و فقط به غرب رفته است ؟»
غافل از این‌كه دوزخیان از درك این عنایات عاجزند و بهشتیان را به این حریم راه است . لذا شهید مظلوم حضرت آیت‌الله بهشتی (ره) در همان آوان فرمودند:
«خانقاه عرفان ما بازی دراز است ».


منبع : كتاب كرامات شهدا جلد 1 صفحه ی 111

 

 

خدایا ریشه ی شادی های مرا در غم دیگران قرار مده... 

 

جمعه 4/2/1388 - 17:36 - 0 تشکر 108321

مأمور الهی

یك‌بار بچه‌ها در منطقه‌ی جنوب ، پس از چند روز سعی و تلاش خیلی خسته می‌شوند ، ولی حتی یك شهید هم پیدا نمی‌كنند. سپس با خلوص نیت به حضرت زهرا (س) متوسل می‌شوند و سینه می‌زنند . فردای همان شب ، دوباره به جست ‌وجو ادامه می‌دهند ، ولی باز هم چیزی نمی‌یابند.
در موقع استراحت ، بچه‌ها متوجه ماری می‌شوند كه در یك نقطه‌ای ، مثل این‌كه آن‌جا را طواف می‌كند و بچه‌ها به‌طرف این مار حركت می‌كنند ، مار در آن محل به داخل سوراخی می‌خزد . وقتی بچه‌ها سر این سوراخ را باز می‌كنند ، پیكر شهیدی نمایان می‌شود .
نگو كه این مار ، یك مأمور الهی بوده است ، برای كشف این محل . بعد هم نشانه‌ی یك شهید دیگر پیدا می‌شود و بعد هم ... بدین ترتیب جنازه‌ی هفت نفر شهید در آن‌ جا پیدا می‌شود . این موفقیت نتیجه‌ی توسلات شب گذشته بود .


منبع :كتاب كرامات شهدا جلد 1 صفحه ی 122
راوی : حاج رحیم صارمی مسئول تفحص لشکر 31 عاشورا

 

 

خدایا ریشه ی شادی های مرا در غم دیگران قرار مده... 

 

جمعه 4/2/1388 - 17:37 - 0 تشکر 108323

لبخند شهید

امام جماعت یكی از مساجد شیراز می‌گفت : « در اولین روزهای پس از فتح خرمشهر پیكر 28 تن از شهدای عملیات آزادسازی خرمشهر را به شیراز آورده بودند. پس از این‌كه خیل جمعیت حزب‌الله در قبرستان دارالرحمه‌ی شیراز بر اجساد مطهر و گلگون این شهیدان نماز خواندند. علمای شهر كه در مراسم حضور داشتند ، مسئولیت تلقین شهدا را بر عهده گرفتند ، از جمله خود من .
وقتی درون قبر رفتم و شروع به تلقین شهیدی كردم ، با صحنه‌ای بس عجیب و تكان دهنده مواجه شدم ، تا جایی كه ناچار شدم به دلیل انقلاب روحی ، تلقین را نیمه‌كاره رها كنم و از قبر بیرون بیایم .
ماجرا این بود كه هنگام قرائت نام مبارك ائمه در تلقین ، تا به اسم مبارك حضرت صاحب‌الزمان (عج) رسیدم ، مشاهده كردم كه شهید انگار زنده است ، لبخندی زد و سرش را تا نزدیكی سینه به حالت احترام پایین آورد .»


منبع : كتاب كرامات شهدا

 

 

خدایا ریشه ی شادی های مرا در غم دیگران قرار مده... 

 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.