لابد دکتر تجویز کرده برایش. از دکترهای این
زمانه اصلاً بعید نیست سیگار تجویز کنند برای مریضهاشان. او طلبه نیست که
حرف هرکسی برایش حجیت نداشته باشد و اِنقُلت وارد کند که «مگر میشود
سیگارکشیدن به بدن ضرر نرساند؟» عوامالناس هرچه بشنوند باور میکنند.
لابد دکتر گفته دود برای بدنش لازم است و او هم باورکرده و قید روزه گرفتن
را زده.
حالا بماند که تجویز دکتر حلقه درستکردن با
دود در ملأعام را توجیه نمیکند و بماند که قیافهی سرحالش به آدمهای
مریضِ عاجز از روزهگرفتن نمیماند. شیطان است دیگر... اصلاً به منچه!
چرا بیهیچ دلیل محکمی تهمت بزنم به جوان مردم. حتماً مسافر است و
نمیتواند روزه بگیرد.
گوشیش زنگ میخورد. آنقدر بلند حرف میزند توی گوشی که اگر کر بودم و مشغول درس خواندن زیر یک لحاف کلُفت، بازهم صدایش را میشنیدم.
«...پوسیدم تو این شهر. بیا یک ماه بریم کنار دریا چادر بزنیم...»
ایکاش هوای درسخواندن توی پارک نزده بود به
سر دلم و مانده بودم توی خانه که مجبور نباشم سیگارکشیدن این آدم را توی
ظهر روز پنجم رمضان تماشا کنم و تحمل! ... تحمل!! شاید دارم تند میروم.
به من چه! به قول استادمان «سلمنا» که «پوسیدنش توی این شهر» مشعر به این
باشد که او مسافرنیست و روزه بر گردنش واجب است، اما من را که توی گور او
نمیخوابانند تا بخواهم خودم را قاطی کنم ...
نگاهم را برمیگردانم به جملههای شیخانصاری
که به مصادیق نهی از منکر و شرائط وجوبش و وظیفهام در قبال منکری که
نشسته روی نیمکت روبرویی فکرنکنم. شیخ دارد از تجری و مصیب و مخطی حرف
میزند...
«از ریشوهای این شهر بدم میاد»
شیخ گفته فتامل! حرصم در میآید از جملههای
جوان روزهخوار! دلم میخواهد بروم روبرویش و هرچه از دهانم در میآید
نثارش کنم اما به من چه ربطی دارد؟! نهی از منکر باید اثر داشته باشد.
اینکه همینطوریش دارد آباء و اجداد ریشو جماعت را به هم میدوزد چطور
ریشویی مثل من میتواند اصلاحش کند؟
اصلاً وسط ظهر، پارک به این خلوتی که ملأعام
حساب نمیشود! اگر میشد حتماً میرفتم و بابت روزهخواریش تذکری، چیزی
میدادم بهش. حیف که معلوم نیست تذکر من اثرمثبت داشته باشد. تازه ممکن
است طرف از این اشراری باشد که با چاقو میافتند به جان ناهیان از منکر.
حفظ جان یک مومن واجبتر است از روزهگرفتن یک فاسق!
بعید نیست توی کولهی بدقوارهای که از دوشش
آویزان کرده، انواع و اقسام سلاحهای سرد پیدا شود. منکر از سر و رویش
میریزد. مخصوصا با زخمی که بالای ابرویش جاخوش کرده.
دلم میخواهد توان جسمیاش را داشتم و
میتوانستم مقابلش بایستم و احکام خدا را حالیاش کنم. ولی من که نباید از
خدا و احکامش جوگیرترشوم و حالا که وظیفهای ندارم مثل کاسهی داغتر از
آش جان خودم را به خطر بیاندازم.
پیرمردی میآید و مینشیند روی نیمکتی که او
نشسته. درست کنار او. ریشهای بلندش مثل موهای کوتاهش سفید است. جوان
تلفنش را خلاصه میکند و گوشی را قطع میکند. سیگار دیگری از توی جیبش
میآورد بیرون. به پیرمرد تعارف میکند. پیرمرد میخندد. سیگار را میگیرد
و آرام توی گوش جوان چیزی میگوید. آنقدر دور هستم ازشان که نتوانم صحبت
درگوشیشان را بشنوم. جوان بلند میخندد و بادست میزند روی بازوی پیرمرد.
پیرمرد سیگار را میگذارد توی جیب کوچک تیشرت مشکی جوان و شروع میکند به
حرف زدن.
پیرمرد با ریشهای بلندش لابد از همان
ریشوهاییست که حال جوان را به هم میزنند. نمیدانم اگر به سرش زد و
چاقویش را برای حمله به پیرمرد درآورد بر من واجب است خودم را قاطی ماجرا
کنم یا نه؟ من که میدانم جانم به خطر میافتد وظیفهام چیست؟ یادم باشد
بعدها نگاهی به باب تزاحم رسائل بیندازم. پیرمرد میایستد. جوان دست
میبرد سمت کولهپشتیاش اما دست درازشدهی پیرمرد را که میبیند او هم
میایستد و دست میدهد. پیرمرد هنوز دارد میخندد. آرام چیزی میگوید و
بعد با جوان خداحافظی میکند و دور میشود. جوان طوری که پیرمرد صدایش را
بشنود میگوید:
«بهش فکر میکنم»
دست میبرد سمت کولهپشتیاش. لابد میخواهد
از پشت با چاقو حمله کند به پیرمرد. فندکش را از توی کوله و نخ سیگار را
از جیب تیشرتش بیرون میآورد. سیگار را روشن میکند. دلم برای پیرمرد
میسوزد که وقتش را گذاشته برای اصلاح این موجود سرتاپا منکر!
جوان نخ سیگار را میگذارد بین لبها و تن
بیجانش را تکان میدهد و بعد مثل آدامس جویدهشدهای با دست از دهان
جدایش میکند و پرتش میکند توی جوب کنار نیمکت.
به نوشتههای شیخ توی کتاب نگاه میکنم. هنوز از فتامل جلوتر نرفتهام.
«شریفی»
منبع