رمان هایی كه به سینما لبخند زدند(1)
«ده سیاه كوچولو» [آگاتاكریستی]: و دیگر هیچ كس آنجا نبود!
یك - آقای قاضی وارگریو كه به تازگی از مسند قضا بازنشسته شده بود در گوشه ای از واگن درجه یك... نشسته بود و... نگاه مشتاقانه ای به اخبار سیاسی روزنامه تایمز می انداخت.
روزنامه را پائین گذاشت و از پنجره به بیرون نگریست. حالاداشتند از سامرست می گذشتند. به ساعتش نگاهی انداخت. هنوز دو ساعت به پایان سفر مانده بود. در ذهنش تمام چیزهایی را كه روزنامه ها درباره جزیره نیگرآیلند نوشته بودند مرور كرد. اول میلیونر آمریكا یی كه عاشق قایق سواری بود آن را خرید و خانه باشكوهی در آن، كه در نزدیكی ساحل دون قرار داشت، ساخت. این واقعیت شوم كه جدیدترین همسر میلیونر آمریكایی -كه سومینشان محسوب می شد - قایقران خوبی نبود، باعث شد تا او بخواهد جزیره و خانه را بفروشد. چند آگهی تبلیغاتی هیجان انگیز در روزنامه ها به چاپ رسید.
بعد رك و راست گفته شد كه آقای اوون نامی آن را خریده است. از آن پس بود كه نویسندگان شایعه پرداز به شایعه پردازی پرداختند: «جزیره نیگرآیلند را دوشیزه گابریل تورل خریده است، همان ستاره فیلم های هالیوود! می خواهد سالی چند ماه آنجا به دور از جنجال تبلیغات زندگی كند! «بزی بی» با ظرافت اشاره كرده بود كه جزیره قرار است محل اقامت خانواده سلطنتی باشد... جوناس به ضرس قاطع دریافته است كه وزارت دریاداری آن را خریده است و قرار است آزمایشاتی كاملاً سری در آنجا انجام شود!»
نیگرآیلند بی بروبرگرد خبرساز بود!
آقای قاضی وارگریو نامه ای از جیبش بیرون آورد. نوشته، عملاً غیرقابل خواندن بود، اما اینجا و آنجا كلماتی به وضوح دیده می شد:
«لاورنش عزیز... سال هاست كه از تو خبری نشنیده ام... باید به نیگرآیلند بیایی... جذاب ترین مكان... خیلی حرف داریم كه بزنیم... گذشته ها... ارتباط با طبیعت... لمیدن در آفتاب... ۱۲/۴۰ از پادینگتون... در اوك بریج تو را می بینم...»
و نویسنده با خطی پرپیچ و تاب امضا كرده بود: كنستانس كولیمنگتن...» آقای قاضی وارگریو مغزش را زیر و رو كرد تا به یاد بیاورد كه واقعاً آخرین بار نویسنده نامه را كی ملاقات كرده است. باید هفت... نه، هشت سال پیش باشد. و او داشت به ایتالیا می رفت تا در آفتاب لم بدهدو با محلی ها یكی شود. بعد شنیده بود كه از سوریه سردرآورده است، حتماً به این دلیل كه میل داشت در آفتابی داغ تر لم بدهد.»
آگاتاكریستی در ایران نام بسیار آشنایی است چه در دورانی كه ترجمه های مختلفی از آثار وی بسیار خریدار داشت [تا آنجا كه خودش اعلام كرد كه ترجمه های فارسی آثارش از تعداد آثاری كه خودش نوشته بیشتر است!] در دوران پس از انقلاب نیز تلویزیون ایران با پخش دو سریال پربیننده از آثار وی[هركول پوارو و خانم مارپل] بازار فروش كتاب هایش را داغ تر از گذشته كرد.
كریستی را در انگلیس «ملكه جنایت» می خوانند و احتمالاً مشهورترین جنایی نویس قرن بیستم در نزد عامه خوانندگان است. [ در پنج قاره جهان] او خالق یك زوج كارآگاه، یك كارآگاه مرد و یك كارآگاه زن است كه مخاطبان كتاب ها و سریال ها و فیلم های كریستی در ایران تنها با دو شخصیت كارآگاه مرد و كارآگاه زن یعنی پوآرو و مارپل آشنایی دارند و شاید علاقه مندان به رمان های پلیسی كه كمابیش حوالی هفت دهه از عمرشان گذشته باشد زوج تامی برسفورد و همسرش تاپنس كاولی را بشناسند آن هم براساس یكی، دو ترجمه مهجور اواسط دهه ۲۰ و اواخر دهه ۳۰ شمسی. این دو شخصیت از نخستین سوپراستارهای رمان های جاسوسی جهان بودند كه توانستند به سینما راه یابند و نخستین اثری هم كه از كریستی مورد توجه سینما واقع شد براساس یكی از رمان های این دو شخصیت بود به نام دشمن مخفی (۱۹۲۲) كه در آلمان و به كارگردانی «فردریك سائور» در ۱۹۲۸ ساخته شد. این اثر نخستین رمان آگاتا كریستی با محوریت این دو شخصیت بود كه در شمایل یكی از آخرین آثار صامت سینما و با بازی كارلو آلدینی ایتالیایی و ایوگری انگلیسی به پرده نقره ای راه یافت و آغازی بی پایان را برای استقبال هنر هفتم از آثار ملكه جنایت كلید زد.
كریستی، غیر از آثار «مجموعه» ای اش، رمان های دیگری هم نوشت كه برخی از آنان از شاهكارهای ژانر خود محسوب می شوند. «ده سیاه كوچولو» كه پس از انقلاب به نام «ده بچه زنگی» ترجمه شد، بی گمان برجسته ترین آنهاست.
اسكات پالمر - منتقد، پژوهشگر و وقایع نگار سینمایی - می نویسد: «قطعه «ده سرخپوست كوچولو» را سپتیمون ویز در فیلادلفیا در ۱۸۶۸ سرود. یك سال بعد در لندن، فرانك گرین، نویسنده و غزلسرای عهد ویكتوریا این قطعه را با تغییر جزیی به صورت ترانه ای ماندگار در بین مردم درآورد. او واژه سیاهپوست یا كاكاسیاه را به جای سرخپوست انتخاب كرد. به طور حتم در آن دوران شمار سیاهپوستان انگلیس آنقدر زیاد نبود كه بتوان تعویض این واژه را یك جور مغرضانه قلمداد كرد. اگرچه این تغییر، به خصوص در آمریكا ممكن بود مسئله ساز باشد. آگاتا كریستی داستانش را براساس قطعه شعری سرو سامان داد كه در انگلستان مورد علاقه چند نسل بود. او این قصه را (كه بارها و بارها به عنوان شاهكار وی خوانده اند) در ۱۹۳۹ با عنوان «ده سیاه كوچولو» نوشت. كریستی جایی گفته است: «نوشتن این داستان با آن مایه ای كه مرا افسون كرده بود، خیلی سخت بود. داستان با اقبال عمومی و نقدهای خوبی رو به رو شد، اما به گمانم كسی كه بیشترین رضایت را از آن داشت خود من بودم، زیرا بهتر از هر منتقدی دانستم كه انجام آن چقدر دشوار بود.»
ناشران آمریكایی چون برای عنوان كتاب یك تلقی نژادپرستانه قائل شدند، نام آن را در انتشار عمومی به این ترتیب تغییر دادند: «و دیگر هیچ كس آنجا نبود» داستان برای اجرای تئاتری توسط خود كریستی تنظیم شد و برخلاف متن اصلی بزرگترین تغییری كه در آن داد این بود كه دو تن از شخصیت های نمایشنامه (و متعاقباً در همه نسخه های تلویزیونی و سینمایی) در پایان داستان نجات یافتند. باید همواره به خاطر داشت كه فقط خود كریستی - و نه كسی دیگر- مسئول این تغییر فاحش در انتهای قصه است.
برخی از هواداران او كه كتاب را خوانده اند و نمایشنامه یا یكی از نسخه های فیلمی آن را دیده اند، به خوبی بر این نكته واقف اند پایان خوشی كه كریستی برای قصه اش رقم زد با این جمله ختم می شود: «... او ازدواج كرد و دیگر هیچ كس آنجا نبود.» در حالی كه در نسخه قبلی نوشته بود: «... او رفت، خودش را رها كرد و دیگر هیچ كس آنجا نبود.»
نمایشنامه در هفدهم نوامبر ۱۹۴۳ در تئاتر خیابان جیمز لندن به روی صحنه رفت. با این كه انگلستان در كوران جنگ دوم جهانی بود ولی با ازدحام هر شب مردم و استفاده از حداكثر ظرفیت گنجایش سالن، قریب به یك سال اجرا شد. احتمالاً بیشتر از یك سال هم دوام می یافت اگر یكی از بمب افكن های آدولف هیتلر سالن نمایش را متلاشی نمی كرد (خوشبختانه در زمان حمله هوایی كسی داخل سالن نبود).»
براساس این رمان، لااقل پنج اقتباس سینمایی و تلویزیونی ساخته شد كه تا حد زیادی به طرح اولیه وفادار بودند و تعداد بیشماری اقتباس آزاد نیز موجود است كه از سری فیلم های «مكعب» گرفته تا نسخه جدید «شكارچی انسان» تا كلیه آثاری كه محور موضوعی شان محبوس كردن یك گروه كوچك انسانی در فضایی غیرقابل خروج است به منظور مجازات كردنشان، همچنان در حال تكثیر و تداوم است و نه تنها در كشورهای انگلیسی زبان كه در كشورهای فرانسه زبان، روسی زبان، آلمانی زبان و... ساخته می شود.
ایده اولیه این رمان بسیار درخشان است: «توده گناهكار داری و یك نفر كه می خواهد سرانجام، عدالت درباره آنان اجرا شود پس همه را در یك جزیره جمع می كند - با ارسال دعوت نامه ای برای آنان به منظور گذراندن تعطیلات- و بعد یكی، یكی آنها را می كشد. ایده تبدیل یك شوخی به یك كشتار تمام عیار - كه بعدها به «شكل روایی غالب» سینمای وحشت بدل شد- احتمالاً به شكل مستقیم زاده این رمان است گرچه می توان در آثار «آلن پو» ردپاهایی از آن یافت یا به شوخ طبعی المپ نشینان اساطیر یونان و به بازی گرفتن سرنوشت انسان ها اشاره كرد.
دو - پنج اقتباس وفادار به این اثر به ترتیب در سال های ۱۹۴۵ (و دیگر هیچ كس آنجا نبود / And Then There Were None) و ۱۹۴۹ (ده سیاه كوچولو / Ten Little Niggers)، ۱۹۶۵ (ده بومی كوچولو Ten Little Indians)، ۱۹۷۵ (ده بومی كوچولو) و ۱۹۸۹ (ده بومی كوچولو) ساخته شدند كه غیر از نخستین اثر، هیچ كدام كارگردان صاحبنامی نداشتند: ۱۹۴۵ (رنه كلر)، ۱۹۴۹ (كوین شلدون)، ۱۹۶۵ (جرج پولاك)، ۱۹۷۵ (پیتر كولینسون)، ۱۹۸۹ (آلن بیركین شو)، اما غیر از نسخه ۱۹۴۹ كه نسخه ای تلویزیونی محسوب می شد (ساخته BBC)، باقی نسخه ها از گروه بازیگری نام آور و گاه رشك برانگیزی برخوردار شدند: ۱۹۴۵ (باری فیتز جرالد، والتر هیوستون، لوئی هیوارد، رولند یانگ، جون دوپرز، سرسی. آبری اسمیت و حتی هری تورستون در نقش مرد قایقران كه یك نقش فرعی به حساب می آمد)، ۱۹۴۹ (بروس بلفراگ، جان استوارت، جان بنتلتی، آرتور وونتنر، كمپبل سینگز، سالی راجرز و...)، ۱۹۶۵ (ویلفرد هاید - وایت، دنیس پرایس، استنلی هالووی، هیوابراین، لئوگن، شرلی اتیون، ماریو آدورف، دالیا لاوی، ماریان هوپ، فابیان)، ۱۹۷۵ (سر ریچارد آتن بورو، اولیور رید، اكله زومر، هربرت لوم، گرت فروبه، آدولف چلی و... اورسن ولز كه با صدایش كه صدای ضبط شده مرد صاحبخانه بود، در فیلم حضور داشت!)، ۱۹۸۹ (دونالد پلیسنس، هربرت لوم، فرانك استالونه، سارا مورتورپ، برندا واكارو، وارن برلینگر، نیل مك كارتی و...)
حضور آتن بورو كارگردان پلی در دوردست، گاندی و چاپلین یك افتخار بزرگ برای نسخه ۱۹۷۵ است [گرچه آن هنگام هنوز دو فیلم آخر را نساخته بود، اما به عنوان بازیگر و كارگردان دارای اعتباری جهانی بود] همچنین حضور اولیور رید [كه بازیگری صاحب سبك بود و تماشاگران جوان ایران وی را در نقش ژنرال فاشیست فیلم «عمر مختار» به یاد می آورند] همچنین حضور آلكه زومر و هربرت لوم و البته اورسن ولز كه آن هنگام در هر فیلمی بازی می كرد تا با دستمزد بازی در آنها پروژه های ناتمام خود را در حوزه كارگردانی سر و سامانی دهد كه متاسفانه این چاه یا چاه های ویل همه را می بلعید!
حضور «فرانك استالونه» در نسخه ۱۹۸۹ نیز جالب توجه است، نه به دلیل ارزش بازی وی یا جایگاهی كه در تاریخ سینما دارد، بلكه به دلیل نسبت خونی اش با ستاره ای چون سیلوستر استالونه!
در نسخه ،۱۹۸۹ ماجرای رمان كه در جزیره ای خوش آب و هوا می گذشت، به آفریقا انتقال یافت تا «مكان» جذاب تر شود! این نسخه كه در پنج دقیقه نخست خود، نوید یك اثر ماندگار را می داد، در ۹۵ دقیقه بعد، تنها اشتباهات كارگردانی را به نمایش گذاشت كه نه بر شیوه بیانی این ژانر تسلط كافی داشت و نه زبان اقتباس های سینمایی از روی آثار ادبی را می فهمید. این فیلم را می توان تنها به عنوان یك فیلم حادثه ای كه می خواهد كمی هم متفكرانه به نظر برسد (ویژگی تاسف برانگیز اكثر آثار حادثه ای در دهه هشتاد) ارزیابی كرد و به آنها كه فیلم را ندیده اند، توصیه كرد كه كاپیتان لومبارد (فرانك استالونه) را در شكل و شمایل یك تارزان ملبس به لباس اروپایی تصور كنند!
اما نسخه ۱۹۴۵ ساخته رنه كلر [سینماگر صاحب سبك فرانسوی كه زمانی كوتاه را در هالیوود گذراند] اثری بی شك تامل برانگیز است كه نگرش آئینی رمان را به نگرشی فلسفی تغییر داد، اما شخصیت های ماندگاری خلق كرد كه در بازی شگفت انگیز باری فیتز جرالد [در نقش قاضی] و والتر هیوستون [در نقش دكتر] از مرز های تعریف شده رمان فراروی كردند و پس از ،۱۹۴۵ بارها و بارها مورد تقلید قرار گرفتند [چه در شیوه بازی، چه در ارائه شخصیت]. فیتز جرالد پیش از بازی در این فیلم یك جایزه اسكار برای فیلم «به راه خود می روم» در كیسه داشت و والتر هیوستون كه بارها كاندیدای اسكار شده بود، سه سال بعد با بازی مقابل «بوگارت» در گنج های «سیرامادره» [ساخته جان هیوستون، پسرش!] بالاخره به این جایزه دست یافت. رولند یانگ كه نقش آقای بلور را بازی كرد، بازیگر موفق سریال های سینمایی كاسموتاپر بود [مردی كه با ارواح در ارتباط بود]. سر سی. آبری اسمیت كه نقش یك ژنرال ناشنوا و خیالپرداز به نام ژنرال ماندارك را در فیلم بازی كرد، در واقع ناشنوا بود! او قهرمان جنگ بود و در ۱۹۴۴ از جورج چهارم مدال افتخار دریافت كرد.
ریچارد هیدن و كویینی لئونارد دو بازیگر مشهور نمایش های وودویل بودند كه در نقش های آقا و خانم راجرز ظاهر شدند. هری تریستون - در نقش مرد قایقران - در این یگانه نقش كوتاه خود، بازی اش به یادماندنی است.
«رنه كلر» در واقع یك كمدی ساز بود كه آثار فرانسوی اش - از لحاظ جهان نگری كمدی - با آثار فرانك كاپرای آمریكایی [كه در ایران وی را با «معجزه سیب» می شناسیم]، قابل مقایسه است. عنصری كه این نسخه سینمایی از رمان «ده سیاه كوچولو» را به اثری ماندگار بدل كرده است، اضافه كردن ایده های طنزآلود است كه از همان آغاز فیلم با آن روبه روییم و حتی به تماشاگر این تصور دست می دهد كه با یك فیلم «كمدی» رودرروست [كه كمابیش هم همین طور است، اما نه از گونه كمدی های «برادران ماركس» یا «باب هوپ» یا حتی دنی كی یا جك لمون!] یعنی همان نماهای آغازین فیلم كه در قایق می گذرد و رنه كلر با ظر افت و با استفاده از وزش باد، بخش هایی از شخصیت بازیگران صحنه را افشا می كند و بعدتر، در صحنه های مرگ و وحشت، به این جنبه های شخصیتی رجعت می كند و «كلر» با ساخت این اثر ثابت كرد كه در آثار انگلیسی زبان خود به همان اندازه آثار فرانسه زبانش موفق است.
[او گرچه در سال های پس از جنگ و در اوج ظهور «سینمای موج نو»ی فرانسه مورد بی مهری منتقدان «نگره ی مؤلف» قرار گرفت، اما بعدها كه آب ها از آسیاب افتاد و رادیكال ها، عاقل شدند، دوباره ارزش های آثارش مورد مكاشفه قرار گرفت.] همچنین در این نسخه، فیلمنامه اقتباسی داولی نیكلز بسیار هوشمندانه است، حتی سبك و سیاق موسیقی عنوان بندی آن كه با سوت نواخته می شد، برای یك دوره طولانی به عنوان الگو، مورد تقلید و تاثیر قرار گرفت. [كسی چه می داند كه آن سوت های شگفت انگیز آثار موسیقایی «موریكونه» از كجا آمده است! یا حتی موسیقی بافته در فیلمنامه و تصویر «پل رودخانه كوآ» كه با سوت نواخته می شد و «دیوید لین» در مصاحبه ای گفته بود: «همیشه می خواهم در هر صحنه ای با یك عنصر، آشنایی زدایی كنم و رژه رفتن یك گروهان منضبط انگلیسی درحالی كه سرودی نظامی را با سوت می زنند، یكی از همان آشنایی زدایی هاست!»]
سه -
«ده سیاه كوچولو بیرون رفتند شام بخورند،
یكی خود را خفه كرد و سپس نُه تا باقی ماندند.
نُه تا دیروقت نشستند،
یكی به خواب رفت و سپس هشت تا باقی ماندند.
هشت تا به دون رفتند،
یكی گفت همین جا می مانم و سپس هفت تا باقی ماندند.
هفت تا هیزم می شكستند،
یكی خودش را تكه تكه كرد و سپس شش تا باقی ماندند.
شش تا با لانه زنبورها بازی می كردند،
یك زنبور پشمالو یكی را نیش زد و سپس پنج تا باقی ماندند.
پنج تا می رفتند پیش قاضی،
یكی رسید به دادگاه و سپس چهار تا باقی ماندند.
چهار سیاه كوچولو رفتند به دریا،
ماهی قرمز یكی از آنها را بلعید و سپس سه تا باقی ماندند.
سه سیاه كوچولو در باغ وحش گردش می كردند،
خرس بزرگی یكی از آنها را بغل كرد و سپس دو تا باقی ماندند.
دو سیاه كوچولو زیر آفتاب نشسته بودند،
یكی از آنها جزغاله شد و سپس فقط یكی باقی ماند.
یكی باقی ماند.
او رفت و خودش را دار زد و سپس هیچ سیاه كوچولویی باقی نماند.
ورا لبخند زد. بله! در نیگرآیلند بود! جزیره ای كه شبیه سر سیاهپوستان است!»
كریستی براساس این شعر مشهور، ۱۰ جنایت را طرح ریزی كرد كه هر ۱۰ جنایت، در واقع عقوبت گناهانی بود كه ۱۰ مقتول رمان، با ارتكاب آنها البته از دست عدالت گریخته بودند. آنها یك به یك طبق توصیف های شعر از ۱۰ سیاه كوچولو، كشته شدند و داور این بازی، خود، یكی از مقتولان بود! بعدها دو ایده اصلی شكل گیری این رمان یعنی قتل براساس یك متن آیینی یا ادبی یا اثر هنری [در یك اثر فرانسوی «شام آخر» داوینچی مورد استناد برای نقشه جنایت قرار گرفت!] و مجازات گناهكارانی كه از دست عدالت انسانی گریخته بودند، دست مایه آثار زیادی قرار گرفت كه شاید مشهورترین اثر متاخر با چنین اندیشه ای [كه در پایان، قاضی این دادگاه خودانگیخته نیز به عنوان مجرم خود را محكوم به مرگ می كند] فیلم «هفت» دیوید فینچر باشد. كریستی در این رمان، به شیوه به جا مانده از عهد «موپاسان» هنوز وفادار است [شیوه ای كه به عنوان یك زیرمجموعه مهم داستان جنایی هنوز كارآمد است: شیوه «معما بگو و در پایان داستان، خواننده را شگفت زده كن!»]
قتل های پی در پی - براساس گناهان مقتولان - و در یك مكان محدود و تعریف شده، بعدها به اشكال گوناگون در صحنه ادبیات تكرار شد. شاهكار «آمبرتو اكو» [نام گل سرخ] بر همین اساس طراحی شده است. در كارهای آگاتاكریستی نیز این شیوه پی گرفته شد مثلاً در سری پوآرو یا مارپل و شاید مشهورترین این آثار «قتل های الفبایی» باشد اما كریستی یك بار نیز این شیوه را وارونه كرد یعنی به جای چند مقتول و یك قاتل، یك مقتول و چند قاتل را وارد داستان كرد [روشی كه از یك فیلم مشهور فرانسوی اخذ شده بود] «قطار سریع السیر استانبول» كه به روایت «سیدنی لومت» و با حضور گروه بازیگری رشك برانگیزی [آلبرت فینی، لورن باكال، مارتین بالزام، اینگریدبرگمن، ژان پیركاسل، جان گیلگاد، آنتونی پركینز، ونساردگریو، مایكل یورك، شون كانری، ریچارد ویدمارك و...] در ۱۹۷۴ روانه پرده نقره ای شد. در واقع چندین قاتل و یك مقتول داشت. [فیلم لومت و فیلم كلر، بی تردید تا امروز بهترین آثار اقتباسی از آثار كریستی در سینما هستند.]
در «۱۰ سیاه كوچولو» ما با همان شیوه مشهور داستان های جنایی - معمایی روبروییم؛ صحنه ای تاریك كه در آن قتلی با انگیزه ای نامشخص اتفاق می افتد [تاریكی صحنه در چنین رمان هایی با استیلیزه كردن نمای قتل و استریزه كردن آن از هر فرد دیگری مگر قاتل و مقتول اتفاق می افتد و ما قاتل را نمی بینیم یعنی نویسنده مشخصاتی از وی به دست نمی دهد یا این كه اصلاً ما با صحنه پس از جنایت روبروییم] بعد اندك اندك جست وجو برای كشف سرنخ ها شروع می شود كه این كار كارآگاه داستان است [در «۱۰ سیاه كوچولو» این نقش را «لومبارد» و «ورا» بر عهده می گیرند كه قربانیان آینده اند و گناهكاران این داستان! گرچه در نسخه سینمایی «كلر»، برای رسیدن به پایان خوش، «ورا» تنها متهم غیرگناهكار داستان است و لومبارد هم یك كارآگاه است كه جانشین شخصیت اصلی گناهكار شده تا سر از این دعوت عجیب و غریب به این جزیره درآورد!] به نظر می رسد پایان رمان، علی رغم شگرد نخ نما شده آن در گره گشایی معما [سند دست نوشته ای كه توسط صاحب قایق ماهیگیری «اماجین» به اسكاتلند یارد فرستاده شد!]، این اثر را از باقی آثار كریستی متمایز كرده است. اگر رمان هم می خواست مثل فیلم پایان خوشی داشته باشد داستان «جنایت و مكافات» كاملاً از مسیر آیینی اش بیرون می رفت و حضور «كیفر الهی» وارد بافت داستان نمی شد؛ گرچه سخن گفتن قاضی در حال مرگ با ورا [در فیلم] طبیعی تر از فرستادن وصیتنامه ای برای اسكاتلندیارد توسط قاضی است! [در رمان]... در فیلم، آن نگاه مدرن و به شدت فلسفی كریستی در بهترین آثار معمایی اش [مثل قتل راجر آكروید یا آخرین رمانی كه با شخصیت پوآرو نوشت و او را نیز به جرگه جنایت پیشگان آثارش وارد كرد!] خودی نشان می دهد و بعد لحن «رنه كلر» بر اثر غالب می شود. «۱۰ سیاه كوچولو» نشان می دهد كه كریستی اگر می خواست، می توانست به جای یك نویسنده مشهور و مقبول عامه، به یك نویسنده تاثیرگذار بر ادبیات اندیشمند قرن بیستم بدل شود اما نخواست؛ [یا شاید... می ترسید!]
«از جا برخاست و به خانه نگریست.
دیگر از خانه وحشتی نداشت! ترس انتظارش را نمی كشید! خانه ای بود مدرن و معمولی. با این همه اندكی پیش نمی توانست بی آنكه از ترس بر خود بلرزد به آن بنگرد... ترس، ترس چه چیز عجیبی بود!...»
یزدان سلحشور
magiran.com > روزنامه ایران > شماره 3895 17/1/87 > صفحه 17
http://www.magiran.com/npview.asp?ID=1594279