من بستم! كودكم! در خانه را گرفته ای و میگوئی من. یعنی من میخواهم ببندمش. خنده ام میگیرد. آخر بستن در قلق دارد. زورت نمیرسد. اما دلم نمی آید دلت را بشكنم. میگویم باشد ببندش. داری از همان جائی كه دستت میرسد در را هل میدهی آرام.
بی آنكه حواست باشد من آن بالاتر دارم فشار میدهم تا در واقعا بسته شود. تا دلت نگیرد كه چرا نمیتوانی در را ببندی. تا دلم نگیرد كه عزیز دلم غصه خورد. یكهو به دلم می افتد كه: خیلی از كارهای روزمره را انجام میدهیم ... بادی به غبغب می اندازیم كه بله ما انجامش داده ایم. در حالیكه ما دل خوش كرده ایم به همان زاویه دید خودمان. اگر كمی بالاتر را بنگریم... كاره ای نبوده ایم. فاعل اصلی اوست. كه دلش نمی آمده بنده اش حس كند نتوانسته. ای جان جانان مااااااااااااا. ممنون كه هوایمان را داری.
برگرفته از: وبلاگ هدیه های خداوند