• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن مهدویت > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
مهدویت (بازدید: 5112)
پنج شنبه 18/1/1390 - 20:55 -0 تشکر 305175
(((نامه امام (عج) به ما )))...قرارعاشقی46*

قرار عاشقی 46
 

 
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم جمیعا"
 
قال مولانا الامام المهدی-عجل الله تعالی فرجه الشریف- :
(مَلْعُونٌ مَلْعُونٌ مَنْ أَخَّرَ الْغَداهَ إِلى أَنْ تَنْقَضیِ الْنُجُومْ)[1]
ملعون و نفرین شده است كسى كه نماز صبح را عمداً تأخیر بیندازد،
تا موقعى كه ستارگان ناپدید شوند.».

**شرح **
این حدیث قسمتى از توقیعى است
كه در جواب سؤال محمّد بن یعقوب از ناحیه ى مقدسه رسیده است.
امام زمان(علیه السلام)در این توقیع تأكید فراوانى بر نماز اوّل وقت كرده و كسانى را كه تا روشن شدن هوا و ناپدید شدن ستاره ها نماز صبح را به تأخیر مى اندازند، نفرین شده دانسته است.

از این حدیث و احادیث دیگر استفاده مى شود كه نماز سه وقت دارد:

1. وقت فضیلت:
كه همان اول وقت نماز است و از آن در روایات به «رضوان اللّه» تعبیر شده و بهترین وقت براى نماز همین وقت است; زیرا:
الف) در این وقت است كه دستورِ به جاى آوردن نماز از جانب خداوند متعال صادر شده و اهمیّت دادن به دستورهاى الهى و زودتر انجام دادن آن مطلوب است.
ب) نماز در حقیقت ارتباط موجود محدود و سراپا محتاج با موجود نامحدود، و بهره بردارى از اوست، كه این در حقیقت به نفع انسان است، و سرعت و فوریت در آن مطلوب است.
ج) امام زمان(علیه السلام) در اوّل وقت نماز مى خواند، و كسانى كه در این موقع نماز بخوانند، به بركت نماز آن حضرت(علیه السلام)، خداوند نمازشان را قبول خواهد كرد; البته اختلاف افق ها تأثیرى در این موضوع ندارد; به عبارت دیگر، منظور انجام نمازها در زمان واحد نیست، بلكه مقصود اتحاد در یك عنوان واحد، یعنى «اداى نماز در اول وقت» است، منتها هر كسى بر حسب افق خودش.
 
****

2. آخر وقت:
كه در روایات با تعبیر «غفران اللّه» آمده است. تأخیر نماز از اوّل وقت به آخر وقت، مذموم است; لذا امام زمان(علیه السلام) چنین شخصى را ملعون و دور از رحمت خدا دانسته است.
در روایتى دیگر از امام صادق(علیه السلام)مى خوانیم:
به جاى آوردن نماز در اول وقت موجب خشنودى خداست و به جاى آوردن آن در آخر وقت گناه، ولى مورد عفو و مغفرت خداوند است.[2]
 
 ****
 
3. خارج از وقت:
به جا آوردن نماز در خارج از وقت آن است، كه اصطلاحاً از آن به «قضا» تعبیر مى شود. اگر كسى نماز خود را در داخل وقت آن به جاى نیاورد، باید قضاى آن را به جاى آورد; و این به امر و دستور جدید است. حال اگر عمداً نماز را تا پایان وقت به تأخیر انداخته معصیت كرده است و باید از آن توبه كند و الاّ مورد عقوبت خداوند متعال قرار مى گیرد; ولى اگر از روى سهو و نسیان بوده و در آن قصورى نداشته باشد، مورد عقوبت الهى نخواهد بود.
 
 
 
 
[1]. الغیبه، طوسى، ص271، ح236 ; احتجاج، ج2، ص298 ; بحارالأنوار، ج52، ص16، ح12 ; وسائل الشیعه، ج4، ص201، ح4919 .
[2]. فقیه، ج1، ص217، ح651 ; بحارالأنوار، ج79، ص351، ح23 . علی اصغر رضوانی - شرح چهل حدیث حضرت مهدی(عج)
 
علی اصغر رضوانی - شرح چهل حدیث حضرت مهدی(عج)

وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
پنج شنبه 18/1/1390 - 21:4 - 0 تشکر 305180

وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
جمعه 19/1/1390 - 1:8 - 0 تشکر 305294

احسنت

جمعه 19/1/1390 - 10:34 - 0 تشکر 305328

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیك یا بقیة الله الاعظم

سلام

jtayebe گرامی از ایجاد این بحث مهم و اساسی از شما خیلی ممنونم.خدا كند كه بتوانیم امر و فرمان اماممان را در این امر اطاعت كنیم.

اهمیت نماز اول وقت 


آقای مصباح می گوید: آیت الله بهجت از مرحوم آقای قاضی رحمه اللّه نقل می كردند كه ایشان می فرمود: ((اگر كسی نماز واجبش را اول وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد مرا لعن كند!و یا فرمودند: به صورت من تف بیندازد.))
اول وقت سرّ عظیمی است (حافِظُوا عَلَی الصَّلَواتِ)(1)
- در انجام نمازها كوشا باشید.
خود یك نكته ای است غیر از (أَقیمُوا الصَّلوةَ)(2)
- و نماز را بپا دارید.
و همین كه نمازگزار اهتمام داشته باشد و مقیّد باشد كه نماز را اوّل وقت بخواند فی حدّ نفسه آثار زیادی دارد، هر چند حضور قلب هم نباشد.(3)


پی نوشتها:
1- بقره ، آیه 238.
2- همان ، آیه 42.
3- در محضر بزرگان ، محسن غرویان ، ص 99.
منبع: سایت حوزه علمیه، از كتاب برگی از دفتر آفتاب، ص201

اللهم عجل لولیك الفرج

 

الهی به حق فاطمه ،عجل لفرج مولانا صاحب الزمان

جمعه 19/1/1390 - 11:36 - 0 تشکر 305335

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیك یا بقیة الله الاعظم

سلام

غزل انتظار

ستاره سر نزد و ماه برنمی‌آید
خیال خواب به چشمان تر نمی‌آید
هزار راه دلم رفت و باز شب باقی است
خدای من مگر امشب سحر نمی‌آید؟
نگاه منتظرم خون شد و نمی‌دانم
چرا بشارتی از منتظَر نمی‌آید؟
چنان به مهر رخت خو گرفته خاطر من
که جز خیال توام در نظر نمی‌آید
به سوی صبح تو عمری است چشم دوخته‌ایم
شب فراق تو امّا بسر نمی‌آید
که بود گفت که همتای توست، بُهتان گفت
به جز شرارت از این گفته بر نمی‌آید
مگس به عرصة سیمرغ کی رسد هیهات؟
که این جسارت از آن بال و پر نمی‌آید
فدای لعل تو گردم که در شکر خندت
حلاوتی است که از نیشکر نمی‌آید؟
حدیث موی بلندت هزار و یک شب ماست
که دل ز بند کمندت به در نمی‌آید
فقط اشاره به زلف تو در غزل کافی است
وگرنه شرحش از این مختصر نمی‌آید
به هفت خوان بلا رفته‌ای دلا هشدار
کزین سفر همه کس با ظفر نمی‌آید
خبر ز یار گرفتن محال نیست ولی
هر آنکه را که خبر شد خبر نمی‌آید
به آشنای سفر کرده‌ای سپردم دل
که تا مرا نکشد از سفر نمی‌آید
صبا به یار بگو «کوثر» پریشان را
به غمزه‌ای بنوازد اگر نمی‌آید

منبع:سایت موعود


اللهم عجل لولیك الفرج

 

الهی به حق فاطمه ،عجل لفرج مولانا صاحب الزمان

جمعه 19/1/1390 - 11:36 - 0 تشکر 305336

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیك یا بقیة الله الاعظم

سلام

نماز اول وقت



الّلهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم.

برای این كه سالم به مقصد برسید، صلوات بعدی را بلندتر بفرستید!
صدای صلوات بعدی، بلندتر می شود و اتوبوس با سرعتی هرچه تمام‌تر، در گرگ و میش هوای دل‌انگیز صبح‌گاهی، بر بدن سخت و زبر جاده می‌خزد و پیش می‌رود. پس از لحظاتی، فضای اتوبوس، دوباره به حالت اول برمی‌گردد. بعضی‌ها كه با صدای صلوات چرتشان پاره شده، حالا بار دیگر، پلك‌های نیمه بازشان را روی هم می‌گذارند و زود خوابشان می‌برد. نگاهم را كه زیر نور قرمز رنگ چراغ‌های سقف اتوبوس روی مسافران می‌چرخد، برمی‌گیرم و روی پیرمرد كنار دستی‌ام رها می‌كنم. كلاهش را تا روی چشمانش پایین كشیده. او هم بعد از گرفتن چند صلوات از مسافران، آرام گرفته و زیر لب دعا می‌خواند. نمی‌دانم، شاید، دعای عهد است كه آخر هم حفظ نشدم... . و من، اما، طبق عادت دوران تحصیل، كه باید مسافت زیادی را هر روز از پانسیون اجاره‌ای تا كالج مركز شهر لندن، و فقط هم با اتوبوس طی می‌كردم، نمی‌توانستم بخوابم. از لحاظ روان‌شناسی، خاطرات آن روزها تداعی می‌شد و باید استرس و هیجان زیادی را تحمل می‌كردم. یقة بارانی‌ام را بالا می‌دهم و سرم را به شیشة اتوبوس تكیه می‌دهم، از پشت شیشه‌های دودی رنگ و بزرگش، باز هم می‌توان خورشید سرخ رنگ را دید كه اولین پرتوهای طلایی رنگش را سخاوتمندانه روی سر و صورت دشت پاشیده. چقدر دلم برای این صحنه‌های زیبا تنگ شده بود. در فرانسه، هیچ‌گاه این صحنه‌ها را ندیدم. نمی‌دانم شاید به خاطر آسمان همیشه ابری آن‌جا بود، شاید هم آسمان‌خراش‌های بی‌روح.
بفرما دكتر جون!

سرم را می‌چرخانم. شاگرد راننده، كیكی را به طرفم دراز كرده.
ـ بفرمایید، اوستا گفت، حالا كه شما بیدارید، ناشتایی‌تان را بخورید، بلكه ضعف نكنید.
ـ متشكرم، اما الآن میل ندارم.
ـ بخور دكتر جون! سهمت است. به بقیه هم می‌دهیم.

گرچه تعارف نمی‌كنم، اما نمی‌دانم چرا شاگرد راننده، دست‌بردار نیست، به ناچار كیك و به دنبالش ساندیس و نی را از او می‌گیرم و تشكر می‌كنم. نگاهم به پیرمرد كناردستی‌ام می‌افتد. لب‌هایش كه تكان نمی‌خورد، می‌فهمم خوابش برده. بار دیگر به جاده و بیابان و دشت‌های دو طرف جاده، چشم می‌دوزم. سال‌ها پیش، وقتی، این مسیر را به طرف تهران، طی می‌كردم، آن هم درست روی صندلی اول، دست چپ، طرف شیشه نشسته بودم. همه‌اش فكر مادرم بودم و نگرانی‌های مادرانه‌اش. برای قبولی در كنكور خیلی درس خواندم. مادرم می‌گفت: چون نیت تو خیر بوده، خدا كمكت كرده است. همین طور هم بود، چرا كه نمازهای امام زمان(ع) كه مادرم می‌خواند و دعاهای من نیز، سرانجام جواب داد و قبول شدم. آن هم با رتبه‌ای كه از طرف وزارت علوم و دانشگاه، مستحق دریافت بورسیه، برای ادامة تحصیل در خارج از كشور شدم. مادرم شاید، فكر این‌جایش را نمی‌كرد. یادم هست، وقتی شب قبل از پرواز، مرا تنها، كنار حوض، در حیاط دید، سراغم آمد و بغض‌آلود، نگاه پرمحبتش را ریخت توی چشمانم و گفت:

ـ یوسفم می‌دانم اگر بروی دیار غربت، شاید، چند سال نتوانی بیایی ایران، برو، خدا پشت و پناهت. من توی همین خانه، تك و تنها، سر می‌كنم و منتظر آمدنت می‌شوم. فقط یك نصیحت مادرانه بهت بكنم، می‌ترسم فردا صبح، وقت این حرف‌ها نشود، ... دستی به خنكای آب حوض زد و گفت:

ـ اگر خدای ناكرده، در دیار غربت، به سختی افتادی یا اصلاً دلت گرفت، مثل همین جا، كه به آقا، متوسل می‌شدی، آنجا هم آقا و مولایت را فراموش نكن، او آقای همه است، در هر جای دنیا كه باشد، ایران و غیر ایران ندارد. صدایش كه كنی، هر جا باشی به دادت می‌رسد. ... او را در میان دستانم فشردم و روی گونه‌های خیس و مهربانش، بوسه‌ای از سر سپاس و قدردانی، نثار كردم. و فردا صبح، سرانجام میان دود اسفند و صدای صلوات، از زیر قرآن رد شدم و سوار بر اتوبوس، از یكی از شهرهای مركزی ایران به سوی تهران به راه افتادم.

صدای گریة كودكی شیرخواره، مرا به خود می‌آورد. كیك و ساندیس، نزدیك بود از دستم بیفتد. كودك، لحظه‌ای بعد، ساكت می‌شود. اما بعضی مسافران كه از صدای گریة كودك بیدار شده‌اند، غرولندكنان، زمزمه‌هایی می‌كنند و دوباره پلك روی هم می‌گذارند... . كیك را باز می‌كنم و لقمة كوچكی را با ساندیس فرو می‌دهم. تا چشم كار می‌كند، بیابان است و تا گوش می‌شنود، صدای نفس‌های سكوت. حالا دیگر آفتاب تازه درآمده، و سر شاخه‌های درختان بیابانی و سر كوه‌ها، رنگ آفتاب به خود گرفته است. چراغ‌های كوچك وسط سقف اتوبوس، خاموش شده است. اتوبوس بعد از نماز صبح حركت كرد و خیالم از بابت نماز صبح راحت شد. برای نماز ظهر اما، هنوز دل‌شوره دارم. گرچه، هنوز خیلی، زمان باقی است.

كیك و ساندیسم تمام می‌شود، دور ریختنی‌اش را به سطل قرمز كوچكی كه پایین صندلی آویزان است، تقدیم می‌كنم. پس پلك‌هایم را روی هم می‌گذارم و با تكان‌های نرم اتوبوس، بار دیگر به پنج سال پیش برمی‌گردم.

... به هر سختی كه بود، پس از مدتی بالاخره، پایم به كشوری اروپایی، یا به قول مادرم، دیار غربت باز شد. همه چیز از ایران و تهران، قبلاً هماهنگ شده بود و تنها كاری كه باید می‌كردم، این بود كه به دفتر كالج1 بروم و خودم را با مدارك كاملم و معرفی‌نامه از طرف وزارت علوم ایران، به آن‌ها معرفی و نشان دهم. همه چیز خوب پیش می‌رفت، جز یك مشكل و این‌كه فاصلة كالج تا خانة اجاری‌ام خیلی زیاد بود. و تنها یك اتوبوس، هر روز صبح، این مسیر را طی می‌كرد. یعنی از خارج شهر، شروع می‌شد و مقصد آن، مركز شهر لندن بود.

وقتی، مشكلم را با مسئولان كالج، در میان گذاشتم، آن‌ها تنها گفتند كه بسیار متأسفند. من هم با انگلیسی دست و پا شكسته، از این كه با من همدردی كردند و ابراز تأسف كردند، تشكر كردم.

البته، این فاصلة زیاد، حسنی هم داشت، این‌كه مرا منظم كرده بود. صبح زود از خواب بر می‌خواستم و پس از صرف صبحانه مختصر، و آماده شدن خودم را به ایستگاه اتوبوس می‌رساندم و من یكی از مسافران همیشگی اتوبوس آن مسیر شده بودم. با صندلی مخصوص خودم. صندلی‌های طرف چپ اتوبوس، اولین ردیف، كنار شیشه. چند سال، همه چیز، به همین نظم و روزمرگی پیش می‌رفت، تنها موردی كه كمی جا به جا می‌شد، نمازم بود. اما همیشه می‌خواندم، شاید پس و پیش، اما ترك نمی‌شد. فقط یك بار كه خیلی دلم سوخت، روز جمعه‌ای بود، به دلیل فشار درس زیاد كه باید چند واحد را با هم پاس می‌كردم و هم واحدهای جدیدی می‌گرفتم، شب خسته و درمانده، داشتم برای خواب آماده می‌شدم كه تازه یادم افتاد، نمازهای ظهر و عصر و مغرب و عشا را هنوز نخوانده‌ام. برخاستم و هر چهار تا نماز را خواندم. دلم خیلی گرفت. از شما چه پنهان ... خیلی هم گریه كردم. به خودم دلداری دادم كه تقصیر من چیست كه این‌جا جمعه تعطیل نیست. نه صدای اذانی، نه قرآنی، نه ذكر توسلی، بعد به خودم نهیب هم زدم، خب، آن‌ها اعتقاداتی هم ندارند، امام زمانی(ع) هم ندارند. این تویی كه منتظر یك روز جمعه‌ای، آقایت ظهور كند. و اگر همان جمعة موعود، امروز بود چه؟

از خودم كلافه شدم. چرا كه هیچ وقت كلاس‌هایم دیر نمی‌شد. همیشه جز اولین سرویس اتوبوس بودم، علتش، شاید، اضطرابی بود كه از خواب ماندن یا دیر شدن كلاس‌هایم داشتم. این‌كه نمی‌خواستم به عنوان یك شرقی، خصوصاً ایرانی، انگشت‌نما شوم.

اضطرابی كه تا آن روز خاص و آن اتفاق، هیچ‌گاه برای نماز نداشتم. ترس از گذشتن وقت نماز. نگرانی از تأخیر افتادن آن.
آن اتفاق شیرین بود كه دیدم را نسبت به نماز كاملاً عوض كرد...
ـ ای بابا این هم شد حرف، مگر می‌شود؟
شاگرد راننده با آن تن بلند صدایش مرا متوجه خودش می‌كند، به روی خودم نمی‌آورم كه در عالم دیگری سیر می‌كردم. پلك‌هایم را باز می‌كنم. شوفر باز هم حرف می‌زند.
ـ آهان! قوربون آدم چیزفهم، پس اگر قبول داری كه سخت است، خب دست بردار، داداش من!
سرم را می‌چرخانم تا طرف صحبت كمك راننده را ببینم.
زن و مرد جوانی، كودك شیرخوارشان را در بغل گرفته‌اند و می‌خواهند تا برای تعویض جا و لباس كودك، اتوبوس توقف كند... پیر مردی كه كنار نشسته و حالا در روشنایی روز، چهرة آفتاب سوخته‌اش كاملاً نمایان است، با عصا سمت كمك راننده اشاره می‌كند كه:
ـ پسر جان! هی نگو، تا قهوه‌خانه نگه نمی‌داریم. بلكه كسی احتیاج پیدا كرد. حكم خدا كه نیست. شاید، ماشین خراب شد، شاید كسی نیاز پیدا كرد، وقتی مجبور شوی، نگه می‌دارید... .

شاگردكه می‌خواهد خودش را از طرف مؤاخذه، خلاص كند، می‌گوید:
آخر، خدا را خوش می‌آید، ملت معطل بشود كه چی، این بچه، خودش را خراب كرده، بد می‌گویم، دكتر جون؟
نگاه‌ها روی صورتم می‌نشیند، مات نگاهش می‌كنم. دل‌شوره‌ام برای نماز زیاد می‌شود.
دست سنگین شاگرد كه دستمال یزدی تیره‌ای دور مچش بسته، روی شانه‌ام می‌نشیند:
ـ طبق برنامه، باید ساعت 3 بعد از ظهر، قهوه‌خانه باشیم. هر كسی هر كاری دارد، بگذارد ساعت 3، قهوه‌خانه، هان؟
زبانم در دهانم نمی‌چرخد. ساعت 12 اذان ظهر گفته می‌شود و تا ساعت 3،...
چشمانم از پشت شیشة شفاف و ته استكانی عینكم روی صورت استخوانی وسیاه شاگرد، خیره می‌شود. نمی‌دانم چرا یك دفعه، جسارت می‌كنم و می‌گویم:
ـ برای نماز كه باید نگه دارید! سر اذان ظهر، ... هر جا كه باشد... هان...
می‌زند زیر خنده. حرفم، آن قدر برایش بی‌اهمیت است كه بدون جواب می‌رود و روی صندلی خودش كنار راننده كه در آیینه نگاهم می‌كند می‌نشیند. پیرمرد كنار دستی‌ام، عملاً بلند می‌گوید:
ـ چرا نگه ندارد؟ قصه نماز با قصه‌های دیگر توفیر دارد. نماز اول وقت، خیلی فضیلت دارد... خیلی...
ـ فضیلتش به جا پدرجان! اما ملت نباید معطل شود. ساعت 3 قهوه‌خانه، هر كسی هر كاری داشت، آن موقع...
شوفر این حرف‌ها را كه می‌زد، همچنان با عرقچین دور گردنش را خشك می‌كرد. چندشم می‌شود، می‌گویم:
ـ آقای عزیز فكر نمی‌كنم، اتفاق خاصی بیفتد اگر به درخواست چند نفر، اتوبوس توقف كوتاهی داشته باشد، هم حال و هوای مسافران عوض می‌شود. اما ما به نماز اول وقت خود می‌رسیم و هم آن خانم و آقا، به كودكشان.
ـ شما كه این همه اهل كمالاتید، می‌خواستید برنامة نمازتان را با ساعت حركت اتوبوس هماهنگ كنید.
ـ درست صحبت كنید. لطفاً آن پارچه را این قدر به سر و صورتتان نكشید. آن هم مقابل دید مسافران...
بحث دارد بالا می‌گیرد كه پیرمرد می‌گوید:
ـ چرا این قدر خون خودتان را بی‌جهت كثیف می‌كنید. ببینم پدرجان! مگر نذر داری؟ هان؟ نذر داری كه نمازت را اول وقت بخوانی؟ بی‌حوصله می‌گویم:
ـ نخیر، حرف نذر نیست. من برای خودم دلیل خاصی دارم. هر كدام از مسافران هم بدشان نمی‌آید، تا هوایی تازه كنند.

زمزمه‌های خفیفی در اتوبوس پیچیده، هر كسی چیزی می‌گوید. و در این میان، پیرمرد كنجكاو شده تا از موضوع من سر در بیاورد. پس بار دیگر و باز هم با صدای بلند می‌پرسد؟

ـ نگفتی چرا این همه اصرار می‌كنی، دلیلت را بگو، بلكه همه بشنوند، و همگی مثل تو شویم.
به دنبال سكوت من، بعضی‌ها درخواست پیرمرد را تكرار می‌كنند. شاگرد هم ساكت شده و دمغ روی صندلی، لم داده. برای رهایی از سنگینی نگاه‌ها، و وادار كردن راننده، برای توقف اتوبوس، چاره‌ای جز بیان خاطرة آن روز نمی‌یابم، پس لب تر می‌كنم و می‌گویم: من به عزیزی قول دادم... راستش را بخواهید از پنج سال پیش و به دنبال عزیمتم به خارج از كشور، جهت ادامة تحصیل در یكی از دانشگاه‌های لندن، همیشه امید داشتم كه روزی درسم به پایان برسد و با افتخار و سربلندی و اخذ مدرك به میهنم برگردم. همه چیز به خوبی پیش می‌رفت تا آن‌كه یك روز كه قرار بود، آخرین امتحان اخذ مدرك فارغ‌التحصیلی‌ام، برگزار شود. اتفاق عجیبی افتاد.
اتوبوسی كه باید مرا به مركز شهر لندن می‌رساند، با سرعت هرچه تمام‌تر، مثل هر روز، بر بدن زبر و خشك جاده پیش می‌رفت. طبق معمول، نماز صبحم را كمی قبل‌تر از حركتم به سوی ایستگاه خوانده بودم. و از خداوند خواسته بودم كه مرا به خاطر این همه تأخیر در نمازم ببخشد. بادی كه از لابه‌لای درختان و چمن‌زارهای دو طرف جاده، روی صورتم می‌نشست را هنوز به خاطر دارم. آن روز شوق خاصی داشتم. روز امتحان فارغ التحصیلی‌ام و تعیین كنندة زحمات چند ساله‌ام. در فكر بازگشت به ایران بودم كه ناگاه متوجه شدم سرعت اتوبوس رفته رفته كم شد، تا آن‌كه از مسیر جاده به كناری، هدایت شد و یك دفعه خاموش شد.

رانندة اتوبوس فریاد كشید و گفت:
ـ اوه، لعنتی! حالا چه وقتش بود؟
ـ اتفاقی كه طی این سال‌ها، هرگز اتفاق نیفتاده بود، اینك در شرف وقوع بود. اتوبوس بی‌هیچ علتی، یا حداقل، علتی كه راننده با سوابق و تجربیاتش از آن سر در بیاورد، خاموش شده بود. به ساعتم نگاه كردم. هفت و سی دقیقه بود و من در حالی می‌باید ساعت هشت و سی دقیقه به مركز شهر می‌رسیدم كه تازه نصف مسیر، طی شده بود. من نیز نگران و اندوهناك، به دنبال سایر مسافران كه از دیر شدن سر كار یا به هم خوردن قراردادهای شركتشان، دچار اضطراب بودند، از اتوبوس پیاده شدم. برگه‌ها و جزوه‌ها را درون كیفم گذاشتم و كیف در دست، كنار جاده ایستادم، تا بلكه شاید، اتومبیلی در آن صبح زود از آنجا عبور كند و مرا از میان آن همه مسافر منتظر و مستأصل، انتخاب و سوار كند... خیلی زود یاد مادرم افتادم. این كه در آخرین تماس تلفنی‌ام وقتی خبر بازگشتم را شنید، كلی ذوق‌زده شده بود...

ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود. ترس از دست دادن همه چیز. ترس از به هم خوردن همة برنامه‌ها. چندین بار طول اتوبوس را قدم‌زنان طی می‌كنم و تا می‌توانم صلوات می‌فرستم. ذكر می‌گویم و دعا می‌خوانم. برخی، متوجه اذكار و حركات و اشك‌هایم شده‌اند، برایشان جالب شده‌ام. چند ثانیه بهت‌زده نگاهم می‌كنند. به مغزم فشار می‌آورم، تا راه چاره‌ای پیدا كنم. نمی‌شود. راننده همچنان با تیغ جراحی‌اش ـ آچار ـ به جان اتوبوس افتاده... می‌خواستم از غصه منفجر شوم كه ناگهان جرقه‌ای در ذهنم روشن می‌شود. یاد سفارش مادرم در شب قبل از سفر می‌افتم. توسل به امام زمان(ع)؛ گوشه‌ای نشستم، قوز كردم و در خودم شكستم و با زبان دل و با زبان سر شروع به راز و نیاز و توسل كردم. گریستم، چون كاری به جز آن، از دستم بر نمی‌آمد. گریستم به خاطر همة تلاش‌هایی كه طی این سال‌ها انجام داده بودم و اینك در معرض از بین رفتن بود...

سكوت معنی‌داری در فضای اتوبوس در حال حركت برقرار شده، بعضی‌ها، از جمله پیرمرد كناردستی‌ام، گریه می‌كنند. شاگرد كه كیك و ساندیس به دست مسافران می‌دهد هم، در فكر فرو رفته... و من نفسی تازه می‌كنم و به بیان خاطره‌ام ادامه می‌دهم...
در آن موقعیت حساس و عذاب‌آور، با خودم فكر كردم حالا كه به امام زمان(ع) متوسل شده‌ام، پس چه بهتر كه قول و عهدی میانمان برقرار شود. و چون نمازهایم را اغلب دیر وقت می‌خوانم، به آقایم قول دهم كه اگر اوضاع رو به راه شود و من به جلسة آزمون برسم، از آن پس، نمازهایم را در اول وقت به جا آورم. هر كجا كه باشم. و این قول را طی دعا و توسلات، چندین بار با خود زمزمه كردم. تا توجه مولا را به خود جلب كرده باشم...
در همین اوضاع و احوال، یكی از مسافران كه با تلفن همراهش مشغول صحبت بود، به طرف راننده اشاره كرد و گفت:
ـ اوه، بالاخره یكی پیدا شد، شاید این یكی بتواند كاری كند...
به مرد تازه‌وارد نگاه كردم. به نظرم رسید، او را قبلاً در جایی دیده‌ام. خیلی برایم آشنا بود. چهره‌اش به غربی‌ها نمی‌خورد. نه چشمان آبی داشت، نه موهای بلوند. بر عكس چشمانی درشت و سیاه و موهایی مشكی و قامتی متعادل داشت. با راننده به زبان محلی سخن گفت و پرسید: چی شده؟ پیش رفت و شانه به شانة راننده سر در موتور اتوبوس كرد...
اشك در چشمان شاگرد راننده و بیشتر مسافران جمع شده، بغضی گلوگیر راه نفسم را سد می‌كند. برخی‌ها كم و بیش از موضوع سر در آورده‌اند. مثل پیرمرد بغل‌دستی‌ام. من هم كه ماجرا را می‌دانم پس طاقت از كفم می‌رود و بغضی كه داشت خفه‌ام می‌كرد را همراه اشك و زاری رها می‌كنم... اتوبوس همچنان راه را می‌شكافد و مسافران گریان را با خویش به جلو می‌راند...
دقایقی طولانی می‌گذرد اما، در لندن، آن روز خاص، از وقتی آن مرد ناشناس اما آشنا آمده بود و سر در موتور اتوبوس داشت انگار، زمان سرعت گرفته بود. مرد ناشناس به راننده گفت:
ـ برو استارت بزن!
راننده، با عجله، پشت فرمان قرار گرفت و سوییچ را چرخاند، با اولین استارت، صدای موتور اتوبوس، همه را ذوق‌زده كرد.
با خوشحالی در حالی كه ساعتم گذشت ده دقیقه را نشان می‌داد، سوار اتوبوس شدم، بقیه نیز در صندلی‌های خود جای گرفتند كه با تعجب دیدم، مرد ناشناس نیز از اتوبوس بالا آمد، مسافران را رد كرد و وقتی به من رسید، در كمال ناباوری مرا به اسم صدا زد و در ادامه فرمود:
ـ یوسف! قولی كه به ما دادی یادت نرود! نماز اول وقت را فراموش نكن!
اتوبوس در كنار قناتی كه چشمه‌ای را جاری كرده است، نیش ترمزی می‌كند. به آفتاب می‌نگرم كه تا وسط آسمان پیش آمده، شاگرد راننده فرز از جای می‌پرد و می‌گوید:
ـ مسافران محترم! تا اذان ظهر نیم ساعتی وقت است. تا وضویی بگیرید و آماده شوید: وقت نماز هم رسیده است. با توقف اتوبوس، صدای صلوات بار دیگر در فضا چرخ می‌خورد:

ـ الّلهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم...

پی‌نوشت‌ها:
٭ بر اساس ماجرایی واقعی برگرفته از: میر مهر، مسعود پورسید آقایی، با اندكی تصرف.
1. كالج: دانشگاه
2. نام شخص، مستعار می‌باشد.




ماهنامه موعود شماره 71
منبع:http://mouood.org

اللهم عجل لولیك الفرج

 

الهی به حق فاطمه ،عجل لفرج مولانا صاحب الزمان

جمعه 19/1/1390 - 18:37 - 0 تشکر 305464

سلام
ممنون از حضور هردو بزرگوار...
شکری عزیز...مگه شما در این قرارها باشی...
هیشکی نمیاد
:(

وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
جمعه 19/1/1390 - 18:41 - 0 تشکر 305467

بنام خدای بزرگم
سلام
لازمه محبت اهلبیت(ع)
قال مولانا الامام المهدی-عجل الله تعالی فرجه الشریف- :
(فَلْیَعْمَلْ كُلُّ امْرِء مِنْكُمْ بِما یَقْرُبُ بِهِ مِنْ مَحَبَّتِنا، وَیَتَجَنَّبُ ما یُدْنیهِ مِنْ كَراهَتِنا وَسَخَطِنا)[1]
پس هر یك از شما باید كارى كند كه وى را به محبت و دوستى ما نزدیك سازد،
و از آن چه خوشایند ما نیست و باعث كراهت و خشم ماست دورى گزیند.
شرح
این عبارت بخشى از نامه اى است كه امام زمان(علیه السلام)
براى شیخ مفید(رحمه الله)فرستاده است.
حضرت بعد از تأیید ایشان و ذكر سفارش ها و دستورهاى گوناگون به شیعیان، مى فرماید:
هر فرد از شیعیان باید كارى را انجام دهد كه به محبت ما اهل بیت نزدیك شود، و از كارهایى كه موجب كراهت و ناخرسندى ما مى شود، اجتناب و دورى كند.

روشن است محبّت و كراهت اهل بیت(علیهم السلام) جنبه ى فردى و شخصى ندارد، بلكه به ملاك خدایى است;
زیرا هر گاه اهل بیت(علیهم السلام) مشاهده كنند كه شیعیان و منتسبان به آنان، كارهایى را انجام مى دهند كه مورد رضایت الهى است، و نیز از كارهایى كه مورد سخط و غضب خداوند است اجتناب مى كنند، خوش حال مى شوند و به آنان مى بالند.
در همین نامه ى حضرت، مى بینیم كه
چه تعبیرهاى گران قدرى در شأن شیخ مفید(رحمه الله)آمده است:
به نام خداوند بخشنده و مهربان.
امّا بعد (از حمد و ثنا);
سلام بر تو اى دوست و دین دار مخلص كه به مقام ما و ... یقین استوار دارى!
ما یقیناً خداى را كه جز او معبودى نیست، به خاطر وجود تو، شكرگزاریم.
از او درخواست درود بر آقا و مولایمان محمد و آل طاهرش را داریم.
تو را آگاه مى كنم ـ خداوند توفیقات را براى نصرت و یارى حقّ ادامه دهد، و جزایت را به جهت گفتارِ راست تو از جانب ما، عظیم گرداند ـ كه به ما اذن داده شده كه تو را مشرّف به نامه نگارى كنیم[2].
بر ماست كه اگر به دنبال جلب محبّت آقا امام زمان(علیه السلام) و دورى از سخط و غضب آن حضرت هستیم، كارى نكنیم كه از ایشان دور شده، از عنایاتش محروم گردیم; و از طرف دیگر، سعى ما بر این باشد كه اعمال و رفتارى را انجام دهیم كه هر چه بیش تر ما را به ایشان نزدیك مى گرداند.
[1]. احتجاج، ج2، ص323و324 ; بحارالأنوار، ج53، ص176، ح7 .
[2]. احتجاج، ج2، ص322 ; بحارالأنوار، ج53، ص175، ح7 .
 علی اصغر رضوانی - شرح چهل حدیث حضرت مهدی(عج)

وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
جمعه 19/1/1390 - 21:23 - 0 تشکر 305516


به نام خدا
سلام
دعا
خداوندا!.... دعای خیر حضرت بقیّة اللّه - ارواحنا فداه - را شامل حال مان گردان.
امید است آفتاب درخشان اسلام بر جهانیان نورافشاند و مقدمات ظهور منجی بشریت را فراهم آورد. «و ما ذلک علی اللّه بعزیز».
خداوندا! تلخی این روزها را به شیرینی فرج حضرت بقیة اللّه - ارواحنا لتراب مقدمه الفداء - و رسیدن به خودت، جبران فرما.
ما را موفق کند که به لقای جمال مبارک امام زمان علیه السّلام موفق بشویم


 

 وبلاگ من ....وبلاگ پيامبران رحمت

 

امام صادق(ع) فرمود:به دنبال مونسى بودم كه در پناه آن, آرامش پيدا كنم, آن را در قرائت قرآن يافتم.

شنبه 20/1/1390 - 6:5 - 0 تشکر 305585

سلام
.
.
.
.
آقا جوابم را نمی دهی؟

شنبه 20/1/1390 - 12:45 - 0 تشکر 305654

السلام علیك یا اباصالح المهدی

سلام بر دوستان مهدوی

طیبه ی عزیز ممنون...نماز اول وقت هم خیلی اهمیت داره...و هم در پیشرفت معنوی و هم دنیایی تاثیر داره..فقط همت میخواد....و درخواست وفیق از خدا...خدا عنایت كنه به ما....

التماس دعا

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.