• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 891)
دوشنبه 9/12/1389 - 19:5 -0 تشکر 291964
چند خاطره از شهید صیاد شیرازی

وقتی بنی صدر او را عزل کرد، با هیچ کس در این باره صحبت نمی کرد و ناراحتی‌اش را بروز نمی داد. بیشتر با خود خلوت می‌کرد و اصلاً هم به روی خودش نمی آورد. بسیار صبور بود.


بنی صدر با همکاری منافقین، ناجوانمردانه ترور ناکام او دست زد و می‌خواست علی را در راه قم ـ تهران ترور کند،اما او به یک ماشین برخورد کرد، تمام بدن و استخوان های و آسیب دید و مجروح شد. چون نمی توانستند مستقیماً با یک گلوله او را خلاص کنند، از این راه وارد شدند. او نمی خواست من چیزی از این قضیه بدانم. او را به بیمارستان ارتش برده بودند.در تهران هم یک بیمارستان خصوصی به نام تهران بود.همین که رئیس آن متوجه می شود که در آنجا بستری است، خودش او را به بیمارستان تهران می آورد،زیرا معتقد بود او را می کشند.بعد علی می خواهد که خودش با من صحبت کند.به گفتند که علی با شما کار دارد. به من گفت: "یک تصادف کوچک داشته‌ام. با خانمم بیایید و مرا ببینید! " وقتی که او را دیدم، همه تنش شکسته و بسته بود،ولی گریه نکردم.رویش را بوسیدم و خدا را شکر کردم که زنده است و نفس می کشد.با خودم گفتم جوان است و به هر حال خوب می شود.بعد همه با هم به مشهد آمدیم و او روی ویلچر سوار بود. من جانم به این پسر بند بود و در هواپیما مواظبش بودم. جلویش ایستاده بودم تا هیچ کس به او نخورد. به شوخی گفت: "عزیز! جوری از من مراقبت می کنی که تنها کسی که به من برخورد می کند، خودت هستی. " بچه های سپاه یک ویلچر را برای او تدارک دیده بودند که با باطری شارژ می شد و راحت می توانست این طرف و آن طرف برود.از روی ویلچر به همه جا دستور می داد و فرماندهی می کرد.بدنش پر از ترکش بود.جانباز چهل پنجاه درصدی و پایش کوتاه شده بود، ولی دوست نداشت این گونه مطرح شود ".


یک وقتی علی به جلسه ای رفته بود که تمام وزرا در آن حضور داشتند. وقتی همه سخنرانی کردند و نوبت به علی رسید، به او گفتند: "تو یک چیزی بگو. " او گفته بود: "من نمی توانم چیزی بگویم، چون شرکت در این مجلس برای من خیلی گران تمام شد.گناه بزرگی کردم که به این مجلس آمدم، چون مگر ما مسلمان نیستیم؟اول که داخل مجلس آمدیم،حتی یک بسم الله نگفتید،با یک آیه قرآن مجلس را شروع نکردید. الان که اینجا را ترک کنم، به قم می روم و در آنجا طلب استغفار می کنم.


یک روز آقائی یک بسته چای آورد و گفت: "برای جناب سروان شیرازی آورده‌ام. " وقتی علی آمد، پرسید: "مادر این چیست؟ " توضیح دادم، گفت: "دست نزنید. " این گذشت و آن مرد دوباره این کار را تکرار کرد. یک روز در پادگان یکی از درجه داران که همان مرد بود، به علی اشاره می کند که من همان کسی هستم که برایتان چای آوردم. این قضیه در دوران انقلاب بود. علی فرمانده بود و دستور می دهد گروهان را به خط کنند. سپس بالا رفت و گفت: "آقای فلانی! لطفاً بگویید قیمت این دو بسته چای چقدر است؟ " این قدر علنی می خواست نشان دهد که صیاد با پول و هدیه خریدنی نیست. می‌خواست ریشه این سوء استفاده ها را از آغاز بخشکاند.


با این که پسر سومم (جعفر) خیلی خوب است، ولی علی نمی شود. خداوند به من فرشته داده بود و من قدرش را ندانستم. یک بار وقتی مرا با ویلچر در فرودگاه برای مکه بدرقه می کرد، جوانی جلو آمد و گفت: "حاج آقا!چه نسبتی با شما دارند؟ " جوان گفت: "به خدا بهشت را برای خود خریده اید ".


وقتی زنگ می زدم و می خواستم به خانه شان بروم، موقع برگشت مرا تا پله های هواپیما همراهی می کرد و سپس خودش به محل کارش که در میدان توپخانه بود، راهی می شد. وقت اذان، سجاده را پهن می‌کرد، کفش هایم را جفت می کرد، رختخوابم را پهن و جمع می کرد. یک وقتی در ماه مبارک رمضان زنگ زد که: "مادر! خانم من تنهاست و من برای مأموریت باید به جبهه بروم. "گفتم: "روزه ام را چه کنم؟ " گفت: "کاری می کنم جوری راه بیفتید که باطل نشود. " یک روز تازه از جبهه برگشته و خسته بود و داشت استراحت می‌کرد. مریم (دختر بزرگش) مدرسه ای بود. می خواستم بیدار شوم و مریم را برای مدرسه راه بیندازم که علی کاملاً متوجه و هوشیار شد. وقتی به او گفتم که برای چه بیدار شده‌ام، خیلی ناراحت شد و گفت: "مادر جان! هر کسی که از اول بچه را به راه انداخته، خودش هم تا آخر بایستی مسئولیت به راه انداختن او را به عهده بگیرد. " یا یک موقعی خسته بود و لباس‌هایش مانده بود و من شستم.


وقتی متوجه شد، گفت که دیگر اجازه ندهند من دست به سیاه و سفید بزنم و گرنه ناراحت می شود.


زمانی که با علی و همسرش در یک جا زندگی می کردیم. ماجرایی پیش آمد و به مشاجره انجامید. علی اصلاً مقصر نبود و خطایی از او سر نزده بود، با این حال به التماس و خواهش و معذرت خواهی از پدرش افتاد. به همسرم گفتم: "دیگر فرزندم را بیش از این شرمنده نکن و معذرت خواهی او را بپذیر. " علی به اطاعت از پدر و مادر، بسیار مقید بود و نسبت به مادر احترام فوق العاده ای قائل بود.


یکی از پسرهایم (اکبر) که در امامقلی یار سرباز بود، در آستانه پیروزی انقلاب از علی دستور می¬گیرد که شما سربازان آسایشگاه را فراری بدهید و آخر سر با دوستانتان از آنجا خارج شوید. پسرم به حرف علی گوش داد و خدا خواست که ماشینی سوارش کرد و او را به مشهد آورد. وقتی به خانه آمد،من نفهمیدم که مخفیانه لباس‌هایش را در کارتن گذاشت و خودش به اصفهان نزد علی رفت. وقتی متوجه شدم، از برادر کوچکش اصغر پرسیدم: "اکبر کجاست؟ " او آرام به من اشاره کرد که پدرش که در طبقه پایین بود، نشنود. او دوست نداشت بچه ها تن به این خطرها و مبارزات بدهند و می خواست که آنها فقط خدمت سربازی را انجام بدهند. به هر حال من توسط پسرم اصغر که او نیز از حزب اللهی‌های دو آتشه و مثل برادر شهیدش بود، از ماجرا آگاه شدم. این روحیه مبارزاتی در همه پسرهایم بود و همه از علی درس گرفته بودند.


پدرش مخالف ورود علی به ارتش بود و دوست داشت تمام دارائی مان را بفروشیم و برایش هزینه کنیم تا او در رشته ریاضی تحصیل کند، چون ریاضی‌اش بسیار خوب بود. پدر برای‌اینکه خودش نظامی بود و از این شهر به آن شهر می‌رفت و سختی‌های زیادی می‌کشید‌، نمی‌خواست فرزندش هم همان راه را ادامه بدهد، ولی شهید بسیار به ورود به ارتش و تحصیل دردانشکده افسری علاقه داشت‌. بچه‌تر که بود، به پدرش در اواخر دوره خدمت پدرش در ارتش‌، یک جفت چکمه نظامی آمریکایی داده بودند.‌علی همان زمان گفت: "این‌چکمه‌ها را برای من نگه دارید. " و به این شکل اعلام علاقه کرد‌، می‌گفت‌: " پدر! خدمت‌، خدمت است‌، حال می‌خواهد در ارتش باشد یا جای دیگر. هیچ فرقی ندارد در کجا باشیم و خدمت کنیم‌. " دوست نداشت کسی عیب ارتش را بگوید و بدگویی کند و آنها را از این کار نهی می‌کرد.آن زمان همسایه‌ای داشتیم که از ارتش بدگویی می کرد. می‌گفت‌: "آقای عزیز! این حرف‌ها را نزنید. هرچه باشد ارتش مملکت ماست‌. ما باید آبادش کنیم و به آن خدمت کنیم‌. " از ویژگی‌های او، ‌نظم عجیب و حساس بودن به ‌کارهایش بود. خود را مسئول و موظف به انجام کارها و وعده‌هایش می‌دانست.


دوست نداشت با هر کسی ارتباط ‌داشته باشد و خیلی برایش مهم بود که طرف مقابل اهل طاعت و عبادت باشد. قبل از انقلاب هر جور آدمی در ارتش یا جاهای دیگر دیده می‌شد و برخی‌اهل کارهای ناصواب بودند. علی دوست نداشت با هر کسی همراه باشد. آن سالی که برای کلاس دوازده راهی تهران شد و در مدرسه امیرکبیر (دارالفنون‌) ثبت ‌نام کرد، یک نفر از آشنایان هم همراه او در مدرسه ثبت ‌نام شد.گفتیم برای هر دو یک خانه در تهران بگیریم که آنجا درس بخوانند. او با دوستش از یک کوچه و از یک راه به مدرسه می‌رفتند. یک روز دوستش به او گفت: "بیا از کوچه‌ای برویم که درآنجا دخترهای زیادی هستند و دیگر از کوچه سابق نرویم. " علی به حرفش گوش نداد و به ‌راه خود ادامه ‌داد و این گونه بود که از همان دوران نوجوانی و جوانی راه خودش را از ناپاکی‌ها جداکرد.علی ‌آن سال برای امتحان ورودی دانشکده افسری آماده شد. دوستش در آن امتحان مردود شد و مجبور بود دوباره درس بخواند و علی وارد دانشکده شد. وقتی به پدر آن پسر از اوضاع فرزندش ‌خبر دادند،او گفت‌: "چرا به من اطلاع نداده بودید که فرزندم این گونه رفتار می‌کند؟ " ولی علی دراین باره صحبتی نمی‌کرد، فقط راهش را از دوستش جدا کرده بود. خیلی پاک و نجیب بود.


رفتارش در منزل نمونه رفتار یک انسان بزرگ بود. در منزل خیلی کمک و همکاری می‌کرد. آگاه بود که چه کاری را بایستی انجام ‌بدهد و قدرت درک بالایی داشت‌.


به خواهر اولش که زبانش ضعیف بود، طوری انگلیسی را یاد داده بود که بهتر از فارسی می‌نوشت. ‌هر چه به او می‌گفتم‌: "استراحت کن‌. " می‌گفت: "عزیز جان! بگذار همین یک سال که اینجا هستیم‌، از تمام وقت و امکانات استفاده کنیم و برنامه‌ریزی داشته باشیم ".


در خانه با بچه‌ها مثل پدر رفتار می‌کرد. به همه می‌گفت: " لباس‌هایتان را خودتان بشویید و اتو کنید تا مادر فقط برایتان غذا درست کند. او مسئول انجام کارهای شما نیست‌. خسته می‌شود. " در درس دادن و کمک علمی در خانه هم زبانزد بود. برادر دومش ‌وقتی که تا کلاس ششم خواند، دیگر نمی‌خواست ادامه تحصیل دهد و پدرش او را به مکانیکی ‌فرستاد. یک روز که با لباس روغنی به خانه آمد، گفت ‌که دوستانش با او سرسنگین هستند و ناراحت شد و تصمیم گرفت دوباره به مدرسه برگردد. وقتی علی متوجه این موضوع شد، به برادرش دلداری داد که ناراحت نباشد. آن زمان خودش در حال ورود به دانشکده افسری بود و سه ماه از ثبت نام کلاس‌های دبیرستان گذشته بود، ولی او به برادرش قول داد که برادرش را برای امتحان ورودی آماده کند.


او خیلی عاطفی بود و آزارش حتی به یک مورچه هم نمی‌رسید. مسیر مدرسه را آرام طی می‌کرد و برمی‌گشت‌. اواخر دبیرستان با یک پسر رفتگر دوست شده بود و با یکدیگر به مدرسه می‌رفتند. یک بار برای او و برادر کوچکش بارانی زمستانی خریدیم. تا زمانی که با این پسر رفتگر بود، بارانی نو را به تن نمی‌کرد و لباس‌های کهنه‌اش را می‌پوشید. همسایه‌ها ‌همیشه می‌گفتند: "چرا بچه های آقای شیرازی (پدر شهید)لباس کهنه می‌پوشند؟ " آن زمان در گرگان زندگی می‌کردیم و وضع مالی ‌نسبتا خوبی داشتیم، ولی این گونه رفتار می‌کرد.


روزی او را به باغ میوه‌ای ‌فرستادم تا برادر کوچکش را از کار ناپسندی که ‌میوه کندن از باغ های مردم بود، منع کند و او را به خانه بیاورد. وقتی به باغ ‌می رسد و آن ‌انجیرها را می بیند، در دلش می گوید: "‌چه میوه‌های بزرگ و خوشمزه‌ای‌! " و خودش هم به هوس می افتد کمی از آنها بخورد. ناگهان همین که می خواهد از پرچین باغ بالا برود، یک مار از لابلای پرچین بالا می آید و به سمت او حرکت می کند. علی پا به فرار می گذارد و از ترس‌، پشت سرش را نگاه نمی کند. بعد از مدتی در ‌همان عالم نوجوانی با خودش فکر می کند که خدا خواسته به او نشان ‌بدهد که هرگز مال حرام نخورد.

دوشنبه 9/12/1389 - 19:15 - 0 تشکر 291970

سلام

ممنون ...زیبا و جالب بود....امیدوارم درس بگیرم...

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

پنج شنبه 1/2/1390 - 9:55 - 0 تشکر 310174

تشنه شهادت

قبل از شهادتش خیلی به من می گفت که برای شهید شدنش دعا کنم، ولی روز های آخر خیلی جدی تر این حرف را می زد.ناراحت می شدم و می گفتم:حرف دیگه ای پیدا نمی کنی که بگی؟بار آخر گفت:نه خانم، من می دونم همین روزها شهید می شم، خواب دیدم که یکی از دوست های شهیدم اومده ،دست منو گرفته که با خودش ببره.من همه اش به تو نگاه می کردم،به بچه ها،شما هم گریه می کردین و من نمی تونستم برم.خانم،شما باید راضی باشی که من شهید بشم.

انگار داشت جانم را از بدنم بیرون می کشید، نگران نگاهش کردم، گفت شما رو به خدا رضایت بدین.ساکت بودم،خانم، شما رو به فاطمه زهرا قسم ،بگین که راضی هستین.باز هم ساکت بودم،گفتم:باشه،من راضی ام.

یک هفته بعد علی شهید شد......خودم رضایت داده بودم که شهید شود،ولی اصلا فکر نمی کردم این طور با نامردی او را بزنند.

از یک ماه قبل مرتب می آمدند ، زنگ می زدند و ماهیانه می خواستند، دلم شور می زد می گفتم:بذار برم ببینم اینها کی اند که اینقدر سراغ شما رو می گیرن! نمی گذاشت و می گفت:نه باید خودم برم و طوری بهشون پول بدم که آبروشون نریزه و خجالت نکشن.

وقتی هم که قاتل علی با لباس رفتگری آمده بود و نامه داده بود دستش،در نامه را باز کرده بود و همان جا مشغول خواندن نامه شده بود،به همین دلیل هم فرصت نکرده بود که از خودش دفاع کند.

دلم برایت تنگ شده

مجموعه یاران ناب-2

شهید صیاد شیرازی

ص92

با نگاه آخرينش خنده کرد                ماندگان را تا ابد شرمنده کرد
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.