در بیمارستان سوسنگرد، اتفاقی افتاده است. مردی که ترکش، سر و صورت و سینه اش را با خون درآمیخته، با آرامشی تمام، به این آیه می اندیشد: «یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّة اِرْجِعِی اِلی رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَةً».
هیجان و اضطراب، هزاران دل بی قرار را در زمهریر انتظار و التهاب، به زانو درآورده که خدایا! چه خواهد شد؟! مردی پس از چهارده قرن، با بوی علی علیه السلام ، در خاک تنفس می کند، مردی که خلوت نخلستانش را مطالعات پیوسته و تلاش های علمی پر می کند و روز تکاپویش را، کار و کوشش و بندگی. مردی که با اقتدایی حقیقی، جز به تماشای مولا در تمام ابعاد زندگی نمی اندیشد. نگاهش به دنیا طوری است که گویی تا ابدیت زنده است و دیدگاهش به آخرت این است که تا آنی دیگر، از این جهان گذرا، خواهد کوچید!
... و چمران، پرواز را برگزید
اجتماعی ترین مرد، فردی ترین شهود را در جان هستی دنبال کرد. جبهه برای او، همان کلاس تحصیل و تدریس بود و شهادت در اندیشه او جز بلوغ قلم، نبود. شهید، پیوند یافته اسرار آسمان و زمین است و اجرا کننده حقایق ماورا در عالم خاک. شهید چمران، در خلسه ای بیدار، پروازی بی کران را برگزید تا جاودانگی را بر هستی خویش ثبت کرده باشد. یادش سبز و نامش ممتد باد!
آموزگار عشق
آموزگار ما، در آرامش سرسبز عشق، به سلام آسمان برخاست و از عاشق ترین معشوق ـ چنین ـ خواست: «خدایا! خوش دارم گمنام و تنها باشم، تا در غوغای کشمکش های پوچ، مدفون نشوم.
خدایا! دردمندم؛ روحم از شدت درد می سوزد؛ قلبم می جوشد؛ احساسم شعله می کشد و بند بند وجودم از شدت درد، صیحه می زند. تو مرا در بستر مرگ، آسایش بخش.
خسته شده ام؛ پیر شده ام؛ دلشکسته ام؛ ناامیدم؛ دیگر آرزویی ندارم؛ احساس می کنم که این دنیا ـ دیگر ـ جای من نیست...».
چمران، «برگزیده» بود
«مصطفی» برگزیده ای بود که آیین سبز آیینه را تشریح می کرد؛ آب را بخش و خاک و عشق را، معنا.
شرح سیمای گل های بهاری را می نوشت و راه بیداری و رهایی را بر سینه خاک های تشنه باران، حک می کرد.
«چمران»، از خیل بی قرارانی بود که در خراب آباد غم و حزن آباد فنا، گام نهاد، تا زمزمه عشق، سر دهد و با دستان سبزش، جان های خزان زده را مرهم آفتاب بپوشاند.
در محضر گسترده پروردگار، حضوری عاشقانه داشت و اندیشه «اصلاح»، وی را به «عمل صالح» فرا می خواند؛ هر چند گوهر ارزنده «اخلاص»، سخت گم نامش می نمود؛ «خوش دارم از همه چیز و همه کس ببرم و جز خدا، انیسی و همراهی نداشته باشم. خوش دارم که زمین، زیراندازم و آسمان بلند، رواندازم باشد و از همه زندگی و تعلقات آن، آزاد گردم.
خوش دارم که...».
«قَمَر دهلاویه»
بیایید حکایت آن مرد خوب را هرگز از یاد نبریم. او هنوز اینجاست؛ در کنار چشمه روستا، در میان شب بوها و خواب خوب ما.
او در همین سرزمین، به سوی ما آمد؛ در خاک خوب خدا؛ و آن گاه که بوی افلاک گرفت، خورشید بر حنجره اش هزاران بوسه نثار کرد. بیایید با شهیدان، مهربان تر باشیم. شهیدان در ما حضور دارند!
... و چه سان می توان از «قَمَر دِهلاویه» نگاشت که در همه جا حضور داشت: بسیج محله بیداری، کتابخانه روستای آفتاب، کوه های زخمی لبنان، دانشگاه عرفان کردستان و...؟! او رفت از ظلمت این خاکدان، آموزگار عشق و ایمان... شهید دکتر مصطفی چمران، بی ادعا همچون باران، با پرواز و نگاه کبوتران.
و بخشید طعم عشق را به دل های پریان و عاطفه های سرگردان، و بخشید بشارت «بینایی»، «آگاهی» و... را بر وجودمان.