• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 104096)
شنبه 4/7/1388 - 13:35 -0 تشکر 154300
انتخاب بهترین مطلب هفته دفاع مقدس

بسم رب شهداء و صدیقین

 

به راستی كه زنده نگه داشتن یاد شهدا كمتر از شهادت نیست.

 

 

به مناسبت هفته غرور آفرین دفاع مقدس بر آن شدیم تا همانطور كه قبلاً خدمت دوستان عرض كرده بودیم،از بهترین های مطالب و مباحثی كه در طول این هفته  ثبت می گرددتقدیر و به رسم یادبود هدیه ای تقدیم حضورشان نماییم.

 

 

پس منتظر مطالب و مباحث شما خوبان هستیم.

 

 

 

توجه



برای اطلاع از اسامی برندگان به صفحه آخر پاسخ های همین بحث مراجه نمایید. 

 

و من الله توفیق

یا علی(ع) مدد

من مفتخرم که در به رویم وا شد     ماتم کده ی غمت مرا مأوا شد

من مفتخرم نامه عمر سیهم        با اشک غمِ تو شسته و امضا شد

اینجا و میان قبرو محشر گویم     من مفتخرم که مادرم زهرا(س)شد

  http://www.ahlebasyrat.blogfa.com

جمعه 10/7/1388 - 7:37 - 0 تشکر 155681

بسم الله الرحمن الرحیم(ما مدیون شهدائیم)این جمله را هممون شنیدیم هممونم بلدیم اما نمی فهمیم یا شاید خودمونو به نفهمی زدیم می گیم ولش كن همین ظاهر قضیه را حفظ كن،زیاد سخت نگیر هر چی بخواد بشه میشه،می خوام اینو بگم اگه سخت نگیریم جدی جدی هم هر چی بخوان بشه میشه وهركار بخوان با هامون می كنند.... مسجدامون خالی میشه،مشتری دیش وماهواره زیاد میشه،جبهه هامون قصه وافسانه میشن،آدمای توجبهه ها خاطره میشن یا خدای نكرده پاك میشن وفقط یه مشت خاك میشن،اگه جبهه ها قصه بشن حتماً آدماشم دیگه شهید نمیشن ،كشته میشن... .جوونامونو رنگ می زنند،به دانشجوها وبسیجیامون اَنگ می زنند،بعدشم خودیا بهشون سنگ می زنند ... !.

حرفم اینه اگه سخت نگیریم اگه فراموش كنیم كه ما مدیون شهدائیمُ ،شهیدامون را از ما بگیرند،حدف بعدی اندیشه واعتقادمونه ومطمئن باشید كه اصلی ترین حدف دشمن رهبرمونه،شهدا گوش به فرمان رهبرشون بودند ،جونشونو كف دست گذاشتندُ رفتند جنگیدن ،نتیجش این شد كه امروز من وتو درسرزمینی آزاد ودر آسایش وامنیت به راحتی زندگی كنیم،پس اگر خواهان ایرانی آزاد وسر بلند برای خود و نسل آینده هستی این وصیت شهدا را اجرا كن ومطیع وپشتیبان رهبری باش.

به امید ظهور منجی عالم بشریت مهدی موعود

جمعه 10/7/1388 - 7:58 - 0 تشکر 155682

بنام الله پاسدار خون شهیدان

بسج مدرسه عشق است. این فراز زیبا وبا طراوت همیشه برای من که بیش از7 بار در جبهه های جنگ از غرب تا جنوب حضور داشسته ام هنوز از لطافت وعشق سرشار است."بسیج مدرسه عشق است." رزمنده ها با ایبن جمله شور و حال قشنگی پیدا میکردند

جمعه 10/7/1388 - 8:55 - 0 تشکر 155683

بسم رب شهداوصدیقین

شهیدان زنده اندالله واكبر

مقایسه وضعیت جامعه كنونی با زمان جنگ تحمیلی

1-جوان ایرانی باموهای سیخ سیخی برق گرفته زمان حال رابابسیجی نوجوانی كه خودش رازیرتانك انداخت راباهم مقایسه كنید

2-خانم بدحجاب وترجیحا بی حجاب رابازن بسیجی كه كمرهمت رابسته ودوشادوش بسیجیان درجبهه های حق علیه باطل به جنگیدن مشغول بود

3-اقتصادكنونی وزمزمه های پی درپی راباكمك رسانی های متعدد مردمی به این نام آوران وطن

4-تحریف و انزوای عقاید كنونی رابا تشریك مساعی وهم فكری ها وهم عقیدگی های آنزمان

براستی چی شدآن جانفشانی ها؟؟؟مامدیون خون شهداهستیم

آی نوجوان خوش تیپ ومامانی كمی به خودت بیا تادیروز خونین شهرچگونه آزادشد؟؟شایداین یك تلنگری باشدبه آنان كه خودشان راهم فراموش كرده اند

باتشكر فرصتی شد كه درخدمت شماباشم 

جمعه 10/7/1388 - 10:29 - 0 تشکر 155695

یادداشتی به مناسبت هفته دفاع مقدس شهدا شرمنده ایم سال ۵۹ در چنین روزهایی بود که هواپیماهای رژیم بعث عراق با هجوم خود به آسمان کشورمان و بمباران شهرها جنگ تحمیلی ۸ ساله علیه ایران را رقم زدند.اکنون ۲۹ سال از آن زمان می گذرد و ما نسل سومی ها هنوز مبهوت آن چه که در ۸ سال دفاع مقدس گذشت هستیم.شهدا، ما نسل سومی ها آن زمان یا هنوز چشم به جهان نگشوده بودیم و یا بسیار کوچک بوده ایم و موفق به درک جنگ تحمیلی نشده ایم.اکنون نیز که ۲۲ سال از این جنگ نابرابر می گذرد هنوز چیز زیادی از شما نمی دانیم.نمی دانم چه کسانی را می توان به عنوان مقصران اصلی در این راه معرفی کرد، اما قطعا افراد زیادی متهم به این هستند که نتوانسته اند راه و مشی شما را به خوبی به جوان نسل امروز منتقل کنند.شهدا رشادت ها و دلاورمردی های شما را تنها در بعضی از کلیپ های تلویزیونی، عکس ها و نوشته ها دیده ام؛ اما هنوز نتوانستم به درستی شما را بشناسم.شهدا وقتی درباره دلیرمردی ها، سادگی ها، شجاعت، ایثار، جوان مردی، ولایت مداری و... شما می شنوم از خود بی خود می شوم که من کجا و شما کجا و چقدر من و بعضی از هم سن و سال های من از شما دوریم.وقتی می بینم یک دختر یا پسر هم سن و سال من با وضع بسیار زننده ای در کوچه ها و خیابان ها ظاهر می شوند غمی بزرگ روی دلم می نشیند. شهدا پیش شما شرمنده ام وقتی دختر و پسر هم نسل خود را در حالی در کوچه  و بازار می بینم که سگ یا سنجابی را همراه خود کرده است. شهدا دلم می گیرد وقتی می بینم بعضی از همسالان من خواسته یا ناخواسته و به هر نحوی روی خون شما پا می گذارند. دلم می گیرد وقتی می بینم بعضی از نسل سومی ها چقدر با ارزش ها و آرمان های شما فاصله گرفته اند؛ اشکم جاری می شود وقتی می شنوم که بعضی از امروزی ها شما را فقط مربوط به آن زمان می دانند.شهدا شما همیشه مظلوم بوده اید و مظلوم خواهید ماند.از آن طرف هم از این ناراحتم که چرا پس از گذشت ۲۰ سال از جنگ تحمیلی هنوز مسئولان استان خراسان رضوی نتوانسته اند اجلاسیه کنگره سرداران و ۲۳ هزار شهید استان های خراسان را برگزار کنند. چرا آنانی که الان در پست و مقامی قرار دارند نمی توانند برای انتقال فرهنگ ایثار و شهادت به نسل امروز درست برنامه ریزی کنند و به این هدف برسند.شهدا متعجب می شوم وقتی می بینم چقدر از هم سن وسال های من در آن زمان در حالی که در بهترین شرایط قرار داشته اند، در بهترین دانشگاه های داخل یا خارج کشور در حال تحصیل علم بوده اند، پشت پا به همه چیز می زنند و یک دست لباس خاکی بر تن کرده و راهی جبهه می شوند. جبهه ای که زنده ماندن یا شهادتش تنها دست خداست.شهدا کاش همه هفته ها، هفته دفاع مقدس بود تا ازشما و کار کارستانتان بیشتر گفته می شد.شهدا کاش شما را بیشتر بشناسیم و بتوانیم پیرو خوبی در راهتان باشیم. شهدا دیگر نمی دانم چه باید بگویم. فقط می توانم بگویم، شهدا شرمنده ایم...

شهدا دیگر نمی دانم چه باید بگویم. فقط می توانم بگویم، شهدا شرمنده ایم...

جمعه 10/7/1388 - 11:27 - 0 تشکر 155706

شهید دكتر مصطفی چمران:

خوش دارم كه مجهول و گمنام، به سوی زجر دیدگان دنیا بروم، در رنج و شكنجه ی آنها شركت كنم، همچون سربازی خاكی در میان انقلابیون آفریقا بجنگم تا به درجه شهادت نایل آیم.

خوش  دارم كه مجهول و  گمنام ،

 به سوی  زجر دیدگان دنیا بروم ، در رنج و شكنجه آن ها شركت كنـم ، همچـــون  سربازی خاكی در میان انقلابیـــون آفریقا بجنـگم تا به درجـه شهادت نایل آیـــم.

 

" شهید دكتر چمران "

جمعه 10/7/1388 - 12:7 - 0 تشکر 155711

فرستنده: سعید باقری
گیرنده:
مهدی باکری - نزد خدا

بسم الله الرحمن الرحیم

آقا مهدی!

سلام من الرحمن نحو جنابکم / فأن سلامی لایلیق ببابکم

امیدوارم که حالتان خوب باشد. حمید آقا اینا خوبند؟! مرتضی یاغچیان، آن شیر دلاور آذربایجانی، خوب است؟ بچه‌های عاشورا خوبند؟ علی تجلایی؟ اصغر قصاب؟ محمود اورنگی؟ حبیب پاشایی؟ باقر مشهدی عبادی؟ علی اکبر جوادی؟ مصطفی پیشقدم؟ رضا داروئیان؟ احد مقیمی؟ علی اکبر کاملی؟ محمود گلزاری؟ محمود دولتی؟ رحمت‌الله اوهانی؟ بقیه بچه‌ها خوبند؟ راستی حال امام (ره) خوب است؟ اگر از احوال ما جویا باشید، ملالی نیست جز "دوری شما". اما این هفته، اینجا هفته دفاع مقدس است و جای شما "سبز" !!!!! آنجا هفته چه است؟

دلتان از ما نگیرد. ما این هفته، عوض همه سال یاد شما خواهیم بود. ایام دیگر وقتش را نداریم قربانت بروم و راستش بهانه‌ای هم نداریم. امنیت که خودش از اول برقرار بوده و اگر شما هم نبودید امروز باز هیچ حرامزاده‌ای جرأت نداشت با لگد در خانه‌مان را از جا درآورد و در حالیکه مادر و خواهر و همسرمان حجاب ندارند با "m-16"ی که آماده شلیک است به داخل خانه هجوم بیاورد. عزت و سربلندیمان مدیون مردان سیاست است. با دهکده جهانی تنش زدایی کرده‌ایم هر چند کدخدا جدیداً گفته که شمایان on the wrong side of the history هستید!! این را هم درستش می‌کنیم ان‌ شاء الله. بله، دور از چشم شما تنش زدایی کرده‌ایم حسابی، و دیگر نیازی نیست که "اگر جهانخواران بخواهند در مقابل دین ما بایستند ما در مقابل همه دنیای آنها بایستیم". از شما چه پنهان حالش را هم نداریم. غیرت انقلابی را چوب حراج زده‌ایم و حتی حال پاسخ دادن به نیش دوست و دشمن را نداریم. شور انقلابی را هم جویده‌ایم به مذاقمان خوش نیامده قی کرده‌ایم!

راستی آقا مهدی قربانت بروم شما کدام طرفی بودی؟ من با نوشتن این نامه باید از شما به نفع کدام حزب استفاده ابزاری کنم؟!! زبانم لال "حزب الله" که نبودی؟

القصه این هفته، اینجا هفته دفاع مقدس است و ما شب و روز شما را یاد خواهیم کرد و روی تصاویر جهاد شما "وطن ای هستی من، شور و سرمستی من... همه جان و تنم وطنم، وطنم، وطنم..." خواهیم خواند! و باز هم نخواهیم فهمید که شما برای اسلام رفتید یا برای وطن؟!! راستی چرا هر چه در وصیت نامه‌های شما می‌جوییم محضاً لله یک وطن پرست بین شما پیدا نمی‌شود؟! طوری چسبیده‌اید به اسلام که انگار سال هشتم هجرت است! و انگار نه انگار که بشر پا به روی ماه گذاشته و به شریعت دموکراسی (که نمی‌دانم چرا با اسلام شما جمع نشد ولی با اسلام ما جمع شده) ایمان آورده!

ما در این هفته با شمشیرهای زنگ زده و شکمهای برآمده و ته ریش‌های آنکارد شده یاد شما خواهیم کرد. ما همراه شیخ‌های ریش‌سفید عصبانی و یاران غار امام (ره) و یاران جدیداً به امام پیوسته (!)، همگی یاد شما خواهیم کرد. یاد اخلاصی که فرمانده لشگر را بین لشگر ناشناس می‌کرد. یاد تقوایی که خودکار بیت‌المال را از دست همسرش می‌گرفت. یاد جهاد اکبری که اندامی را لاغر و زبانی را صامت کرده بود. یاد بصیرتی که به حاسدان و جاهلان اجازه استفاده نمی‌داد. یاد احساس مسئولیتی که فرمانده جنگ را جلوتر از نیروهایش به خط می‌کشید. یاد قامت خم شده از درد اصابت تیر و ترکش که با همان حال فریاد می‌کشید و همه را به جلو فرا می‌خواند. یاد شجاعتی که با دست خالی به پادگان "قُوات ابراهیم" هجوم می‌برد و آنرا پاکسازی می‌کرد. یاد جسارتی که صد متر جلوی تیربار دشمن می‌دوید و تیربار را از دست دشمن در می‌آورد. یاد یقینی که بی هراس جلوی آتش می‌رفت و می‌گفت آتش، ابراهیم (ع) را نسوزاند. یاد خستگی بی‌استراحتی که فرمانده لشگر را از ترک موتور در حال حرکت به پایین پرتاب می‌کرد و پشت بی‌سیم به خواب می‌بُرد. یاد زهدی که آب کمپوت را با نان خشک می‌خورد و شیرینی و نرمی میوه آن را بر خود حرام می‌کرد. یاد تواضعی که آب حمام را با دست فرمانده لشگر برای نیروهایش گرم می‌کرد. یاد چشمی که بخاطر فراموشی قیامت پشت خاکریز می‌گریست. یاد عرفانی که خدا را خونی می‌خواست که در رگهایش جریان یابد تا تمام سلول‌هایش یا رب یا رب بگویند. یاد مرگ آگاهی‌ای که می‌گفت هر کس از جان گذشته نیست با ما نیاید. یاد شامه‌ای که بوی بهشت را می‌فهمید و پشت بی‌سیم به "مرتضی یاغچیان" تذکر می‌داد که مواظب باشد در تشخیص بهشت از دنیا اشتباه نکند.

این هفته، اینجا هفته دفاع مقدس است و ما شما را یاد خواهیم کرد. از ناگفته‌های شما و بچه‌های عاشورا خواهیم گفت. با یک چشم اشک و یک چشم خون از ولایت‌پذیری شما خواهیم گفت. از اینکه جزایر مجنون باید حفظ می‌شد چون دستور امام (ره) بود. از اینکه مرتضی یاغچیان یک خاکریز دو سه کیلومتری را به تنهایی از این سر تا آن سر می‌دوید تا از دست نرود و آنقدر ترکش به او اصابت کرد که سر تا پا خون بود و تن مجروحش برای شما "خاطره تن مجروح حمزه" را زنده می‌کرد. و باز می‌دوید. از این سر تا آن سر. چون امام (ره) گفته بود جزایر مجنون باید حفظ شود. از تو و مقاومت تو با بیست نفر در برابر چهار تیپ زرهی دشمن در آنسوی دجله خواهیم گفت. چون امام (ره) گفته بود جزایر مجنون باید حفظ شود. از حمید خواهیم گفت که از اینکه قامت بلندش سیبل ثابت دشمن باشد هراسی نداشت و وقتی حلقومش با ترکش خمپاره‌ای دریده شد در برابر لشگر دشمن تنها بود. چون امام (ره) گفته بود جزایر مجنون باید حفظ شود.

آقا مهدی! دلتان از بی‌وفایی ما نگیرد. همان همه که خون داده‌اید خون دل خورده‌ایم. غافلان از حقیقت، ما را نسل سوم انقلاب نامیده‌اند ولی اشتباه کرده‌اند! ما با شما از دانشگاه تبریز در سال 52 تا بهمن 57 و از بیت المقدس و ثامن الائمة و فتح المبین و رمضان تا والفجر مقدماتی و والفجر چهار و خیبر و بدر بوده‌ایم. حجت این حرف را از مولایمان علی (ع) داریم و واهمه نداریم که بگوییم با او هم در جمل و صفین و نهروان بوده‌ایم. بگذار آنانکه در حجاب زمانند ما را نسل سوم بنامند.

"دلم" گرفته آقا مهدی! همه سی و یک سال عمری را که هیچ خاصیتی برای اسلام و انقلاب نداشته‌ام، به یک لحظه فشردن دستان تو می‌دهم. و خدا را چه دیده‌ای شاید هم دیر نباشد که به مسلخ کربلا بیاییم و به شما ملحق شویم. آن "پیر جوان زخم چشیده" ما را خبر داده که هر گاه پای خواص امت در برابر مقام و چرب و شیرین دنیا بلغزد ما به مسلخ کربلا خواهیم رفت...

دوستت دارم خدایا

جمعه 10/7/1388 - 12:55 - 0 تشکر 155720

همانطور که مداد علماء افضل از خون شهداء است، شهداء نیز با خونشان جوهر مداد علماء را تضمین و تامین کردند.

مهدی رحمانزاده از قم 09127589290

جمعه 10/7/1388 - 23:45 - 0 تشکر 155917

گرنبودندشهدا   ما کجا بودیم

گرنبودندشهدا   خانه ی ماکجا بود

اگه بودند شهدا   که چقدر خوب بود

درود بر تمامی شهدای عزیز که از جان خود گذشتند برای این مرز وبوم.

شنبه 11/7/1388 - 16:59 - 0 تشکر 156075

شعر منتشر نشده استاد مهدی آذر یزدی درباره دفاع مقدس

مرد آزاده را بسی سهل است / کز همه چیز بگذرد جز نام
از سر جاه و مال برخیزد / جان دهد نیز در ره اسلام
جان عزیز است و دین عزیزتر است / وانچه از جان گذشته جانان است
آن که آگاه از شهادت خویش / جان فدا می‌کند، شهید آن است
از شهیدان کریمتر کس نیست / در نظرگاه خلق و خالق نیز
بعد از آن هر که نیز در راه است / تا کند جان فدا هموست عزیز
آدمی لیک خوشدل از نام است / بی نشان جان سپردن آسان نیست
وانکه در بند نام نیز نبود / در دلش جز صفای ایمان نیست
گرچه فرجام کار یکسان است / دل مردم به یادگار خوش است
ماندن نام شخص آخر نیز / بر سر لوحه مزار خوش است
ای بسا کار باقیات‌الخیر / در جهان هست بهر ماندن یاد
معبد و مرقد و کتاب و کلام / اثری از حضور بی فریاد
هر کسی نام خویش دارد دوست / نام هر کس نشان بودن اوست
نام نیک است آنچه می‌ماند / یاد نیکو قرین نام نکوست
یاد نام‌آوران به نام کنند / نام اگر نیست، یاد چون باشد
دل ز گمنامی شهید سعید / گرچه سنگ است غرق خون باشد
آن که بی‌نام می‌کند ایثار / هست نزدیکتر ز قرب اله
ای خوشا در گذشتن از همه چیز / بی‌نشان خالصا لوجه‌الله
وقت ایثار جان به گمنامی / هست یکسر نشان حق جویان
رهروان طریقه اخلاص / وحده‌لا‌شریک‌له گویان
در شگفتم آن چگونه دل است / دل در یافته پیام الست
دل در باخته به عشق وصال / دل پرداخته ز هر چه که هست
یک سر و صدهزار سر همراز / یک تن و صدهزار تن همراه
همه از بی‌نشانی اش رنجور / همه از سرفرازی‌اش آگاه
یاد او زنده تا ابد بر جای / نام او رفته پیام او مانده
برتر از هر چه جهان هستند / درس جانبازی و شرف خوانده
ای شهید بزرگوار که کرد / همتت جان فدای دین و وطن
کشور از توست در امان از خصم / دوست از توست ایمن از دشمن
ای رها کرده هر چه دنیایی است / پدر و مادر و زن و فرزند
رفته تا عرش کبریا تنها / همه با حیرت و تو با لبخند
دم فرو بسته جان گرفته به دست / گشته بی‌نام و بی‌نشان مفقود
از تصلای دوستان محروم / با تولای خالق معبود
جان به قربان چون تو قربانی / دل فدای تو باد و همگامان
جان تو در جوار حضرت حق / اجر تو با خدای گمنامان
گر نداری مزار باکی نیست / جای آرامگاه تو دل ماست
تو در مشکلات حل کردی / آنچه رد جان ماست، مشکل ماست
ما ز روی تو تا ابد خجلیم / که تو واصل شدی و ما به رهیم
گر نداریم پاس همت تو / در دل از شرم خود چگونه رهیم
آفرین بر تو آفرین خدای / ای جوانمرد نام رفته ز یاد
آفرین خدای بر پدری / که تو پرورد و مادری که تو زاد
گرچه گمنام رفتی از دنیا / خود ز نام‌آوران شدی معدود
از من ای نیک‌نام بر تو سلام / از من ای زنده‌یاد بر تو درود

منبع: تابناك

سایت گنجینه دانلودهای رویایی

فریاد بی صدا حرف دل همه کسانی که میگویند ولی شنیده نمی شوند ...هستند ولی دیده نمی شوند ..پس تو نیز بی صدا فریاد کن....

يکشنبه 12/7/1388 - 0:49 - 0 تشکر 156172

اگر بابا بفهمد...

مناجات یک جانباز

وقتی دعوت نامه ی روز جانباز را  از خانم دوستی گرفت ، بدنش لرزید . عرق سردی روی پیشانی اش نشست ، با گوشه ی مقنعه ، عرقش را پاک کرد . سعی کرد خودش را شاد نشان دهد . از خانم دوستی خدا حافظی کرد و از دفتر بیرون آمد .

در راه ، نامه را با دستانی لرزان از پاکت بیرون آورد . ابتدای نامه نوشته بود :

« به محضر برادر جانباز سعید حریرچی.....»

به کلمه ی جانباز که رسید ، اشکی لرزان گرداگرد چشمانش حلقه زد . صفحه ی کاغذ در مقابلش تار شد . سرش گیج رفت و تعادلش به هم خورد . روی نیمکت کنار خیابان نشست .

« خانم اجازه ، پدر زهرا حریر چی هم جانبازه »

« حقیقت داره زهرا ؟»

« بَ ... بَ .. بله خانم »

« از چه قسمتی آسیب دیده  ؟ »

« خا... خا... خانم ، از دو چشم و یک دست »

سرش روی زانویش بود و احساس درد شدیدی روی پیشانیش می کرد .

بلند شد . کیفش را به دوشش انداخت ، دستش را به دیوار گرفت و به طرف خانه حرکت کرد .

انگشت دستش روی شاسی زنگ خشکیده بود . در که باز شد ، مادر با عصبانیت گفت : « چه خبرته ؟ سر آوردی ؟»

با گریه خود را به بغل مادر انداخت . مادر که از حالت او متعجب شده بود ، با چادر اشکهای او را پاک کرد وگفت :« زهرا تو را به خدا بگو چی شده  ؟»

بغض راه گلویش را بسته بود و نمی توانست حرف بزند . وقتی مادر بی تابی او را دید ، مقنعه او را کند، کیفش رااز کولش پایین آورد واو را نوازش کرد .

زهرا پاکت دعوت نامه را از کیفش بیرون آورد و به دست مادر داد .

-    فهمیدم ، درس نخواندی و خانم مدیر ما را احضار کرده ؟! هان ؟

-    نه خیر ! سواد که دارید ، بخونید ببینید چی نوشته .

مادر نامه را که خواند تبسمی کرد . دستی به سر زهرا کشید و گفت : « این که دعوت نامه ی روز جانباز است ! »

-    بله می دانم . مگر یادتان رفته ؟!

-    وای خدای من ، فکر این روز را نمی کردم . مقصر خودتی !

-    اگر بابا بفهمد ؟! مامان ترا به خدا ، یک کاری کن .

-    بلند شو و آبی به صورتت بزن . الان بابا می آید . بلاخره یک فکری می کنیم. من شام را آماده می کنم .

لباسهای مدرسه اش را بیرون آورد . صورتش را شست و نگران در گوشه ای نشست .

سکوت خانه را فرا گرفته بود با چرخیدن کلید در قفل در و باز شدن آن سکوت شکسته شد . صدای عصای پدر در حیاط پیچید . قلب زهرا تندتر تپید . بلند شد و از پنجره به حیاط نگاه کرد . پدر که نشانه های برف پیری روی موهایش موج می زد ، عصا زنان به اتاق آمد . سلام زهرا را پاسخ گفت .او صدای لرزش سلام زهرا را حس کرد ولی به روی خود نیاورد . مثل همیشه زهرا به طرف پدر رفت . دست او را گرفت و او را تا نزدیک چوب لباسی پیش آورد .

حرارت بیش از حد دستش ، پدر را وادار به سخن کرد .

-    زهرا جان حالت چه طور است ؟

-    خوبم بابا.

-    نه معلوم است چیزی را پنهان می کنی .

-    نه پدر ، کمی سرم درد می کند .

-    گریه کرده ای ؟!

-    گریه برای چه ؟

-    من از دروغ گفتن و دروغ شنیدن بیزارم . پس حقیقت را بگو .

بغض زهرا ترکید . پدر که هاج و واج مانده بود ، همسرش را از آشپزخانه صدا زد . زهرا  از اتاق بیرون رفت . دوباره آبی به صورتش زد و آرام آرام خود را به نزدیک اتاق پدر رساند . پدر با صدای بلند به مادر می گفت :

-    بیخود کرده ؛ اگر من لیاقت داشتم ، همراه برادرت رضا به جبهه می رفتم و شهید می شدم .

-    بچه است . دوست داشته مثل سمیه ، به خاطرجانبازی پدرش، مطرح شود .

-    آبروی من را ببرد که ، مطرح شود . بی جا کرده .

-    حالا که اینجوری شده ، یه خاطره ای از جایی آماده کن و فردا تعریف کن .

-    من هم مثل این دختر دروغ سر هم کنم . نه من این کار را نمی کنم .

زهرا به دیوار راهرو چسبیده بود و بی صدا اشک می ریخت . با فریادهای پدر بغضش ترکید . در را باز کرد و با گریه گفت :

« بابا خواهش می کنم . می دانم اشتباه کردم . شما نگذارید پیش دوستانم آبرویم بریزد...»

-    آخه دخترم ! تو دیگر بزرگ شده ای . یازده سال ای . چطور دلت آمد با آبروی من بازی کنی ؟!

-    به خدا قول می دهم که ...

-    حالا برو غذا بخور و بخواب ، تا فردا صبح ، ببینم چه کار می توانم بکنم .

-    بابا اگر نیایی ، من هم به مدرسه نمی روم .

مادر به طرف زهرا آمد. دست او را گرفت و در حالی که او را از اتاق خارج می کرد گفت : « عزیزم ، خیالت راحت باشد . بابا حرفی که بزند به آن عمل می کند .»

قبل از همه از خواب بیدار شد . کفشهای پدر را واکس زد . لباسهایش را مرتب کرد و نگران رسیدن عقربه های ساعت به هشت صبح بود .

به خیابان که رسیدند . پدر عصایش را جمع کرد . دستش را به دست کوچک زهرا سپرد . زهرا از این که نمی دانست پدر چه نقشه ای در سر  پرورانده ، التهاب عجیبی داشت .

هر دو در سکوت به طرف  مدرسه می رفتند . اگر صدای گام های آنها وسرو صدای بوق های ماشین  نمی آمد ، می توانستند صدای قلب یکدیگر را بشنوند .

به سالن مدرسه که رسیدند، صدای همهمه و خوش آمد گویی خانم دوستی و سایر معلمان بر هیجانشان افزود. هر دو روی صندلی نشستند . صوت زیبای قرآن فضای سالن را پر کرد.

اعلام برنامه شد، و نوبت به شنیدن اولین خاطره از جانبازان رسید. مجری از برادر جانباز سعید حریرچی دعوت کرد که به روی سن  بیایند.

زهرا دست پدر را گرفت و او را از پله های صحنه بالا برد. میکروفن را کمی جولوتر کشید و آن را با دست های پدر آشنا کرد. سالن سراپا گوش شده بود.

بسم الله الرحمن الرحیم، سعید حریرچی ، پدر زهرا حریرچی ، دانش آموز سال اول راهنمایی هستم. این دختر مرا امروز به کاری ...

وقتی حرف پدر به این جا رسید ، انگار سطل آبی روی سرش ریختند. آرام دست پدر را فشرد. نگاه های هم کلاسی ها را روی خودش سنگین دید.

پدر بدون حرکت حرفش را ادامه داد :

(( وادار کرد پرده از رازی بردارم که دوست داشتم تا زمان مرگم جز همسر و رئیس اداره ام کسی از آن با خبر نشود. چون کاری که برای خدا انجام شده باشد، احتیاج به دانستن بنده ی خدا نیست، دخترم زهرا در اثر یک اشتباه و سهل انگاری در این مدرسه و برای این که من را هم در زمره ی این مردان خالص خداوند بگنجاند، گفته است که پدرم جانباز است و ما چون این موضوع را از همسایگان و سایر فامیل پوشانده بودیم، دیروز که دخترم با چشمان اشک آلود دعوت نامه ی این مجلس را برایم آورد، با واکنش شدید من روبه رو شد.))

(( او هم اکنون هم که در کنار من ایستاده ، خیال می کند که پدرش در اثر تصادف به این وضع دچار شده است. به طوری که اگر امروز در این جمع حضور پیدا نمی کردم ، امکان این می رفت که این دختر از مدرسه و حتی اجتماع بریده شود. باز هم با وجود اینکه راضی نیستم در مورد ماجرای جانبازیم چیزی بگویم ، ولی برای رفع سوء تفاهمات، به چند جمله اکتفا می کنم. ))

(( چند ماهی از شروع جنگ گذشته بود و رزمندگان اسلام برای حمله به دشمن نیاز به مهمات داشتند. ما همگی به طور شبانه روز در کارخانه ی مهمات سازی صنایع دفاع تلاش می کردیم تا مهمات جبهه فراهم شود. شب عملیات فتح المبین سرپرست کارگاه به من تلفن زد که برای ارسال نارنجک های ضد نفر ، به محل کارم مراجعه کنم. قرار شد من مقداری چاشنی و ماسوره برای ارسال به جبهه، آماده نمایم. تا ساعت چهار صبح تعداد زیادی چاشنی و ماسوره آماده شد. فقط پنج ماسوره مانده بود که کارم به اتمام برسد ولی به علت کار زیاد دستگاه ها و گرم شدن آنها یکی از چاشنی ها، موقع مونتاژ با دستگاه منفجر شد و من از ناحیه ی دست و دو چشم مجروح شدم ...))

صحبت پدر به اینجا که رسید ، تمامی سالن یکپارچه برای رشادت او تکبیر گفتند.

زهرا در حالی که حال خود را نمی فهمید ، خود را در آغوش پدر انداخت و او را بوسید.

-    پس دیروز و روزهای گذشته بین شما و مادر من غریبه بودم ،هان!

پدر جان! من به داشتن پدری جانباز مثل شما ، افتخار می کنم . 

سرگرد نزاجا احمد یوسفی از گروه 411 مهندس رزمی بروجرد                                                                           

15 نظر

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.