سلام
دلتنگیهایی از جنس عیدانه:
منم دوست دارم تبریک بگم...
منم دوست دارم به یه بهونه ای با آقام حرف بزنم...
منم دوست دارم در چنین روز قشنگی آقام یه دستی بکشه رو سرم...
میگند امروز عیده....خوب منم اودم پیش شما تا فقط از روی کرمتون یه چیزی هم به ما بدید...
میدونم که روسیاهم....میدونم که اونقده گناه کار هستم که نمیشه سرم رو بگیرم بالا
میدونم که نون و نمک رو خوردمو نمکدون رو شکستم
اما اینم میدونم که شما هیچ وقت حاضر نمیشید یه گداتون جای دیگه بره
خوب ... این گدا پشت دره....روز عیدی ، عیدی میخواد...دست خالی ما رو هم پر کنید
ببین که دستامم دیگه از شرمندگی نای بلند شدن به طرفتون رو ندارند
این جور وقتها وقتی آدم پیش یه مهربون هست بهتره خودشو بزنه به مردگی تا اون مهربون دستشو بگیره بلند کنه
اما من خودمو به مردگی نزدم....میدونم که قلبم مرده....میدونم که دیگه اون تپش قبلی رو نداره
پس کرم کنو بر دل ما بتاب...نذار اونقدر بمیرم که دیگه نفهمم که مردم
اصلن تا این دستم رو نگیرید از جلوی درتون نمیرم
من عیدی میخوام
یابن الحسن ...آقا جان... چی میشد بطور مستقیم از شما فیض میبردیم؟
درسته که الانم داریم از پشت ابر بهره مند میشیم ....اما مگه میشه خورشید پشت ابر رو با خورشید روز آفتابی یکی فرض کرد؟
پس خدایا به حق اون کسی که در چنین روزی ایشان را به رسالت برگزیدی فرج امام زمانمون را برسان
یا علی