یک رخداد خجالت آور
امروز وقتی بی رمق در سرویس نشسته بودم و خود را آماده چرتی کوچک بعد از خوردن غذای ظهر کردم ، پلکهایم را به آرامی روی هم گذاشتم وفرصت را غنیمت شمرده و تا رسیدن به شرکت به قول بعضی ها قیلوله ای کرده باشم که
نا خود آگاه با صحبت های هم سرویسیم چنان عنان خنده از کف من ربوده شد که تا خود شرکت دیگر مجال خواب برایم باقی نماند و هر گاه به یاد صحبت های او می افتادم از خنده ریسه میرفتم .
او میگفت با اولین تماس از طرف آشنایانش خود را به سرعت به روستا رسانده تا در مراسم خاک سپاری یکی از اقوامش شرکت کند که بخاطر این عجله مجبور شده است با گرفتن خروجی از کار ،خود را بسرعت هرچه تمام تر به روستا برساند که البته موفق نیز میشود و هنگام تشیع جنازه آن مرحوم جزو مشایعت کنندگان قرار میگیرد .
وهمراه با دیگران تا نزدیک گور با ذکر فاتحه با میت پیش میرود و از آنجا که کمی حس کنجکاوی او گل میکند برای مراسم تلقین خود را بالای سر میت رسانده تا مستقیما نظاره گر جنازه آن سفر کرده و چگونگی خواندن تلقین بر میت باشد.
تمامی اقوام وآشنایان آن مرحوم با حالتی متاثر و چشمانی اشک آلود بر گرد خاک جمع شده بودنند تا با آن مرحوم وداع کنند و هر کس در خلوت خود با دیدن این صحنه ها دگرگون شده و حالت غم از چهره آنان نمایان بود روحانی همه را به سکوت فرا خواند و مشغول خواندن نام و نام پدر آن خدا بیامرز بود که مجددا همه صدای ناله و آه شان درامد که روحانی همه را به سکوت مطلق فرا خواند .
من که برای شنیدن ودیدن این صحنه نزدیک خاک نشسته بودم ، مات و مبهوت در دنیای مردگان سیر میکردم و همراه با سکوت ، غرق در جمله ها وکلمات بودم که ناگاه ..... گوشی همراهم به صدا در آمد و از خود آهنگی بس مفرّح پخش میکرد ( یه حلقه طلایی.....) و لحظه به لحظه نیز بر صدای آن افزوده میشد با شتاب هرچه تمام تر به حالت ایستاده قرار گرفتم تا بتوانم زود تر گوشی را از جیب خود درآورم و آنرا که بیموقع به صدا در آمده بودخاموش کنم .
از عجله زیاد برای آنکه صدایش زود تر قطع شود دست را در جیب کرده وبا شتاب هر چه تمام تر گوشی را بیرون کشیدم ولی از شانس بد و به خاطر استرس های وارده گوشی از دست من رها شد و داخل گور جای گرفت و پیوسته در حال پخش آن آهنگ منحوس بود و لحظه به لحظه بر قدرت صدای آن افزوده میشد .
با تلاش یکی از افراد گوشی از زیر آن مرحوم خارج شد و با عصبانیت هر چه تمام تر آنرا به من پس دادند ،من که از خجالت داشتم میمردم و برای فرار از نگاه های زهر آلود افراد ، جمعیت را به کناری زده و تا کیلومتر ها دور شدم . وبرای آنکه از نظر ها دور شوم سریع به شهر برگشتم.
نوشته توسط یکی از کارمندان شرکت نفت(اسم و فامیل مجهول)